حس میکنم مغزم دیگه تحمل اینهمه فشار و آشفتگی رو نداره
خیلی خستم خیلی زیاد
اصلا نمیدونم در طول روز جز درس کارای دیگمو چجوری انجام میدم انگاری مغزم یاری نمیکنه
دیر شروع کردم چون تا بهمن دانشجو بودم
و خب فشار زیادی هم رومه
خصوصا خانواده که دم به دقیقه تهدید میکنن آخرین فرصتته آخرین شانسته
انقد میگن که حس میکنم دنیا برام سیاه میشه اگه قبول نشم
کاش میتونستم بهتون بگم چقدر از رشته قبلیم متنفرم و نمیخوام بهش برگردم ، نه بخاطر آزاد بودنش بخاطر خود رشته ...
تازه این سه ترم رو یه دانشگاه خوب شهر بزرگ بودم ولی خانوادم میگن قبول نشی باید بری شهرستان آزاد
و تصورش برام وحشتناکه تو شهری که بزرگ شدم چون خیلی ضربه خوردم از اون محیط
دلم واسه خودمم میسوزه که تازه هدفمو پیدا کردم تازه فهمیدم چی میخوام از زندگی فهمیدم علاقم چی بوده از اول
دارم تلاشمو میکنم ولی کاش این شانس ازم گرفته نشه
دیشب کلا پنج ساعت خوابیدم سرشب ساعتای هفت بود پلکام سنگین شد انگار یهو بیهوش شدم ،و به خودم اومدم دیدم بیست دقیقه هست روی کیبورد لپتاپ خوابم برده
ولی انقد میترسم که نشه
خیلی میترسم
دلم میخواد دورترین نقطه کشور پزشک شم ولی برنگردم رشته قبلیم که به حرف خانوادم وکیل شم چون نفرت دارم از محیط حقوق
خدا میبینه یعنی ؟
یعنی تولد ۲۳ سالگیم یه کادو خوب بهم میده ؟