بعد افطار میخواستیم برگردیم شهرمون که اصرار کردن برا ناهار فردا بمونین.خودش بچه کوچیک داشت من و شوهرم مسافر بودیم مادرشوهرم مریضه هیچکدوم روزه نمیگرفتیم و فقط شوهرش روزه میگرفت
آخه خورشت کرفس واقعا جالب نیس مناسب نیس
سحر برا شوهرش مرغ درست کرده بود
چحور روش شد
میدونم باورتون نمیشه ولی برا فردا ناهار همون مرغایی که از سحر اضافه اومده بودو ریش ریش کرده بود گذاشته بود لای برنج
یعنی طوری بود که کلا برنج خالی میخوردی هر از چندگاهی یه تیکه مرغ ریش ریشم به چشمت میخورد.به جز بشقابای برنج که تو سفره بود،بقیه سفره کلا خالی بود.فقط مادرشوهرم دیابت داره و کلم سفید براش خوبه.تو یه بشقاب کلم سفید خورد کرده بود گذاشته بود جلو مادرشوهرم
من دیدم برنج خالی نمیتونم بخورم به شوهرم گفتم بشقاب کلم بده.اونم فقط کلم سفید بود.نه سس نه کاهو.دیگه برنج و کلم خوردم با سه چهار تکه مرغ ریش شده
از اون قضیه چهار سال میگذره.این مدت دو سه بار شام اومدن خونه بابام.ماهم عروسی کردیم یکبار دعوتشون کردیم خونمون جوجه و کوبیده دادیم.پنج شش بارم پسر بزرگش با مادرشوهرم اومده خونه ما
خودشم اسباب کشی کرده اومده شهر خودمون دیگه راحت میتونه دعوت کنه
ولی هنوز که هنوزه اون پاگشایی اصلی که حرفشو میزد از راه نرسیده
