با تاکسی داشتم میرفتم کلاس راننده یه مرد میانسال بود
بعد که اومد سوار شدم اهنگی که گذاشته بودو زیاد کرد
منم مسیرم نزدیک بود هیچی نگفتم
بعد دیدم یه دفعه قفل مرکزی رو زد
اینجا من روح از تنم از ترس جدا شد
مغزم قفل کرد ولی در ظاهر هیچی نشون ندادم و خیره بودم به خیابون