۳ بار تو این دو روز از شوهرم پرسیده کی میایید بیایید پس...
شوهرم گفته امشب میایم.
امشب رفتیم دیدیم خبری از دختراش نیست خونه سوت و کور یه افطار اب دهنی انداخته رو میز برای خودش...هیچ خبری هم از غذا نبود..چون بچه کوچیک دارم بچه ها غذا میخورن خودم و برادرشوهر مجرد هم روزه نبود...خلاصه نشستیم یکمی
رفتی وظیفه تو انجام دادی اومدی. تمام.
خوب سر زدی برمیگشتی
رفتیم جایی زودم برگشتیم سال نو کسی که فوت شده بود دو ساعتی گذشت بازم اومدیم دیدیم نشسته سرش تو مفاتیح...هیچ غذایی هیچی
دخترمم گفت گرسنمه انقدر گفت پاشم از فریزر غذا داغ کنم. برنجم پاشو خودت بزار!
منم گفتم چیزی نمیخوریم. برگشتیم خونه...
دیگ‌توقع غذا نداشته باش چون سرزده رفتین . وظیفتو انجام دادی بیخیال بقیش
حالا شوهرم ناراحته میگه مادرم چرا اینجور کرد اینهمه پرسید کی میایید....
بابا بیخیال حوصله نداشته
