سلام دوستان نمیخام سرتونو ب درد میارم ی راس میرم سر اصل مطلب
کلاس دهم بودم ی روز تو خیابون با مامانم بازار بودیم ی پسر با ماشین تصادف کرده بودخودش چیزیش نشده بود، درحال جرو بحث کردن بود ک من دیدمش با مامانم،،وقتی روشو ب من کرد دست خودم نبود دلم ریخت قد خیلی بلندی داشت خیلی خوش قیافه بود نمیدونم قلبم انگار واستاده بود ی جوری شده بودم رفتارام نورمال نبود اون لحظه
تا اینک طرف اشنا از اب در اومد😅
من واقعن از طرف خوشم اومده بود بچه بودم یا هرچی
بعد ی مدت شنیدم ک نامزد کرده، حالم خیلی بد شد خیلی فامیل دور بود
ی روز ی نفر زنگ درمونو میزد سریع دویدم ک درو باز کنم ، یهو دیدم همین پسر بود میدونستم نامزد داره باهاش هیچ حرفی نزدم ولی قلبم داش وایمیستاد،
تا اینک نزدیک دوسال گذشت و من هر روز بهش فکر میکردم دست خودم نبود ولی اصلن هیچ واکنشی نداشتم هیچکاری نمیکردم چون همیشه خودمو جای اون دختر میزاشتم،
تا اینکه شنیدم نامزدیش بهم خورده،،، نمیدونم سر چی راستش حالم ی طوری شد انگار ی امیدی برام ب وجود اومده بود ک بش برسم بخدا مث خواب بود برام حتی حرف زدن باهاش
تقریبن یکسالی ب همین منوال گذشت و من اصلن واکنشی نداشتم تا اینک اینبار توی محرم توی هیت دیدمش
هم خودشو هم مامانشو،🥲مامانش خیلییییییی حس خوبی بم داش با رفتارش و حرفاش معلوم بود ک حس خوبی بهم داره
من از اینجا بود ک ب فکر این افتادم ک فقط یبار با این پسر حرف بزنم ببینم چجوری رفتار میکنه یا چجوری حرف میزنه ،
شمارشو ی طوری گیر اوردم بهش پیام دادم 🥲