دیشب برای ۱۸ نفر دست تنها شام درست کردم خانواده خودم و همسرم رو دعوت کرده بود البته شوهرم پسر خالمه خودشم تنها درست کرده بود غذا و دسر و سالاد رو جونم در اومد دیگه خسته شدم فردا شب هم راه میفتیم میریم مسافرت…. صبح زود بیدار شدم خونه رو جمع کردم کار کردم و ظرف هارو شستم و پاک کردم بعد سال تحویل رفتم خونه پدر شوهرم بعدش اومدم دیدم حالم خرابه از خستگی به شوهرم گفتم بریم بخوابیم یکم بعد بریم خونه مادرم ساعت ۷و نیم بود اومدیم گفتم وسایلامونو دیگه جمع کنم آماده بشم برای مسافرت…. پدرشوهرم زنگ زد حاظر شید بریم خونه عمو( برادرش) شوهرمم گفت باشه میاییم( یک ساختمونیم) منم به شوهرم گفتم ما میریم مسافرت دیگه واجبه خونه خاله و عمو بریم پس کی آماده شیم وسیله هامونو جمع کنیم خودشم خسته ایم نرفتم ولی شوهرم ناراحت شده میگه چی میشد میرفتیم فردا بعدازظهرم کلا خونه نیستیم😭😭😭 منم میگه خب پس کی وسایلامونو جمع کنیم کس استراحت کنیم راه بیفتیم واجبه مگه… به خدا هر سال میریم هااا خونه عموش حتی پسر عموش که ازدواج کرده زیاد نمیاد خونه پدر شوهرم
الان عذاب وجدان گرفتم کاش میرفتم بد شد😭😭😭😭
خودممم اصلا حال ندارم😭