تازه عروس بودم کلی واسه مادرشوعرم کار میکردم حرف میشنیدم سکوت میکردم براذرشوهرمم قصد زن گرفتن نداشت که شوهرم راضی بشه از اونجا دربیاییم
خدا برام جور کرد قرعه دراومد شوهرم کارش گرفت طلاهارو فروختیم یه خونه خریدیم شوهرم گفت یکسال بشینیم همینجا اونحارو بدیم مستاجر منم بی زبون بودم گفتم باشه
دقیقا یه ساعت بعد حرفم یه موش دیدم تو خونه و همون موش باعث اسباب کشی من شد