چی بگم
اخه هرشب میدیدم واضح نه ها ولی قشنگ سایه یه ادم هیکلی بود بعد بادقت نگاه میکردم محو میشد
اخه یبار دوبار نبود چندماه وضعم همین بود از ترس به هیشکی نمی گفتم
بعد که با روحانی در میان گذاشتم
گفت دعا دارید تو خونه
گفتم تو بالشت شوهرمه
گفت دورش کن
منم از همون شب دیگه ندیدم