شالمو بستم دور کمرش گفت نه غیرتم اجازه نمیده موهات بیرون باشه گفتم تو مهم تری با موهام بازی کرد که چشاش کم کم داشت بسته میشد جیغ زدممم خدا رو صدا زدم که پیرزنی اومد سریع زنگ زد امبولانس اومد و ارشامو گذاشتن داخل و بردن منم همراهشون رفتم رفتیم داخل دکتر نیم نگاهی انداخت و پوزخندی زد گفت نترس دختر جون نمیمیره
اینا الانمه پروفایل قدیمیه
با نفریت تو چشای میشی رنگش ک حالا از خشم رگه های قرمز داشت و میتونست دل هر دختری و اب کنه ولی برای من هیچ جذابیتی نداشت،زل زدم و گفتم کلی من میخاستم پدر بچم مردی ک عاشقم باشه ن ی متجاوز
حرفم تموم نشده بود ک شوری خون و تو دهنم حس کردم .ارشامعلی سیلی محکمی از سر غیرت بهم زده بود و نفس نفس زنان زل زده بود تو چشای یخیم ک با شورتم هارمونی داشت
گفت حالا ک من متجاوزم پس بزار متجاوز بودن و نشونت بدم دستمو گرفت کشو ب اون اتاق قرمزش و بازم رفتیم حدودا ی چهل دقیقه ای من در حال خدافظی با دنیای دخترونگیم بودم...
ماشالله چه همه نویسنده داریم
خوشگلی😍😘
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستتاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز