از اول رابطمون خیلی داشت بهم سخت میگذشت باید اون رابطه رو پنهان میکردم از خانوادم اگه خانوادم میفهمیدند دیگه تو خونه جایی نداشتم خانوادم نسبت به این قضیه خیلی خیلی حساسن و این واقعا منو عذاب میده
با دوست پسرم 1 سال تو رابطه بودم در کنارش خوشی ها و سختی هایی داشت که این سختی ها مربوط به سخت گیری های خانوادم بود
واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم یک روز بهش گفتم بیا بریم بیرون گفت بیام دنبالت گفتم نه خودم میایم رفتیم پارک روی آلاچیق نشستیمو حرف زدیم البته فقط اون حرف میزد و من گوش میدادم بهش گفتم میخوام یه چیزی بهت بگم گفت بگو بهش گفتم چند وقته دارم در مورد چیزی که میخوام بهت بگم دارم فکر میکنم
بهش گفتم بیا این رابطه رو تموم کنیم و واقعا دارم عذاب میکشم
یهو جا خورد انگار دنیا رو سرش خراب شده بود
از روی الاچیق بلند شدم رفتم اومد دنبالم نادیدش گرفتم بهم داشت میگفت که تو تنهایی نمیتونی تصمیم بگیری و من گوش نمیدادم یهو بغلم کرد اومدم از بغلش بیرون بیام محکم تر بغلم کرد بهم گفت هرچقدر هم که سخت باشه من خیلی دوست دارم ازت خواهش میکنم این سختی هارو تحمل کن
اشکم داشت میریخت چند دقیقه ای تو بغلش بودم
دیگه اشکامو پاک کردم و بهش گفتم نمیتونم
و رفتم
ولی واقعااااا خیلی دوسش دارم😭😭