عزیزم من تو مجردیم دختر فعال و مستقلی بودم
یکسال ازدواج کردم با کسی که اختلاف فرهنگی داریم
خیلی جاها که مخالف میلم عمل کرد تو روش ایستادم و حرف من شد
آنقدر حرص خوردم و گریه کردم و الآنم تو خودم میکشم اما به رو خودم نمیارم
سرکار میرم، باشگاه میرم ، رو خودم و ارتقا شخصیتم کار میکنم
اما هر چی من کار میکنم شوهرم اصلا واسش مهم نیست
هر وقت اختلاف نظر داریم ، یه جوری حرف میزنم که مجبور باشم قبول کنم
عدم اعتماد بنفس و عدم عزت نفس داره ، از لحاظ مالی مشکل داره خودشو پدر برادرش میدونه، شوهر مادرش میدونه
الان تو این یکسال خیلی روش کار کردم که رفت و آمدم با خانواده ش به میل من باشه
حرفتو قبول دارم، من مشاور هم میرم ، فقط بخاطر اینکه کمتر خودخوری کنم
من با عشق ازدواج کردم ، اما فکر نمیکردم آنقدر متفاوت باشیم ، مخصوصا جاهایی که خانواده شم حضور داشته باشن
باید صبوری کنم و بپذیرم این بحث ها و دعواها میگذره