این ماجرا مال حدود20سال پیشه چند روزه دوباره یادم افتاد
شاید یه کم ترسناک باشه میترسید نخوندیدش
روز نهم محرم بود
توی روستا بودیم و کنار مامانم توی حیاط نشسته بودیم ازبالای ایوون دسته عزاداری رو نگاه میکردیم
داداشم توپشو برداشت وگفت من میرم با دوستام یه کم فوتبال بازی کنم
داداشم ودوستاش میرن سمت یه سبزه زاری که بیشتر شبیه مرداب بود
همینکه میرسن یکی ازدوستاش میگه روی اب رو نگا یه عروسک افتاده
اینا یه کم میرن داخل اب و با چوب که عروسک رو بیارن یهو