که یه روز تو اون خونه ای که ما زندگی میکنیم یه آدمای دیگه ای میان و زندگی میکنن
صدای خنده های اون آدما تو خونه ای که یه زمانی صدای خنده ما و خانوادمون میپیچید میپیچه
یکی دیگه رو تخت اتاق ما گریه میکنه
و هیچ اثری از ما توی اینجا باقی نمیمونی
یکی دیگه میره سرکار ما و روی صندلی ما میشینه و از رئیسش حرف میشنوه
یه کسایی دیگه تو اون خیابونای که ما را رفتیم راه میرن و و جای قاب عکسای ما رو قاب عکسای یه آدمای دیگه ای میگیره کلا دنیا هم فراموش میکنه انگار مایی وجود داشتیم
و ما تو اون مدت زیر یه مشت خاک سردیم
زندگی چقد تلخه نه