چند مدت اینجوری گذشت و ی روز اومدم خونه دیدم خواهرم داره گریه میکنه گفتم چی شده گفت هیچی مامان رضا(همون که ی شهره دیگه بود و باهاش حرف میزد) زنگ زده بهش گفته دست از سره پسرم بردار ما تورو نمیخوایم و این خیلی ناراحت شده و با پسره کات کرده بودن خواهرم جوری مریض شد تو اون مدت که کار به دکتر و روانشناس کشید و منم که از فرصت میخواستم استفاده کنم مواقعی که اونا نبودن میخواستم با تلفن خونه به علی زنگ بزنم که دیدم مامان گوشی رو از برق کشید و برد قایمش کرد این کارای مامانم واقعا رو مخم بود دیگه رابطه منو علی کم کم کمرنگ شده بود چون گوشی نداشتم که باهاش در ارتباط باشم ی مدت که گذشت دیدم مامانم اینا کم کم باهام خوب شدن اون موقع مامانم گوشی گرفته بود به بابام اعتراض کردم که همه تو خونه گوشی دارن جز من که بابا گفت باشه برو گوشی مامانتو بردار برا تو گفتم من اونو نمیخوام من سیمکارت ندارم گفت برات میخرم فرداش با ی سیمکارت اومد و من با دیدنش داشتم از هوش میرفتم به آرزوم رسیده بودم ولی علی سرباز بود و نمیشد باهاش تماس بگیرم ی مدت گذشت دیدم اومده سره کوچمون چه حالی داشتم فهمیدم اومده مرخصی از مدرسه که اومدم زود بهش پیام دادم زنگ زد قربون صدقم میرفت چقد من با اون حالم خوب بود گفت از خواهرت چه خبر گفتم اینجوریه اون اتفاقا افتاده گفتش راستش من ی پسریرو میشناسم تازه باهاش دوست شدم انگار از خواهرت خوشش اومده بیا این دوتارو دوست کنیم بلکه راه برامون باز شد گفتم باشه و این باشه شد بدترین اتفاق زندگی هر دوتامون ....