خیلی سخته واقعا
ما طایفهی بزرگی هستیم کلی ادم واس ختم پدر بزرگم اومده بودن
از نوه های دختری منو و دختر داییم ۱۷ سالمون بود و بزرگتر از بقیه
خالم و مامانم و زنداییامم ک نشسته بودن پیش مهمونا
وای باورتون نمیشه ما تو مسجد غذای ۹۰۰ نفر و پخش کردیم با سینی
فک کن من کمر و دست و پا نموند برام اون شب از درد نمیتونستم بخوابم
ی نفر یه ادم بلند نمیشد حالا غریبه ها هیچی اون نزدیکا عین گاو نشیتع بودن ک سهمشونو کوفتن کن و برن سریع
هیچوقت یادم نمیره از نفس افتادیم سر پخش غذاها