شوهرم تا پدرم سالم بود نزاشت دعوتش کنم،یه روز زایمان کردم تو بدترین شرایط مادرم اومد این شوهرم دلش ترکید جنگ با من راه انداخت هنوزم که هنوزه نمیزاره میهمان بیاد خونم،خیلی چشم و دل تنگه این که گداست هم بی تأثیر نیست،منم نتونستم پیش پدر جان بمونم چون دوتا بچه ی شیر ب شیر کوچیک غرغرو دارم که هرگز نشده جای برم با آرامش، و اینکه مادرم ما رو بیشتر از دو روز راه نمیده اونم سه چهار ماهی یبار . برادر و خواهرم که مجردن و پیر شدن و افسردگی گرفتن خیلی ب پدرم ظلم کرد هیچ پدری تو این دنیا اندازه ی پدر من خانوادش عذابش ندادن، مادرم پدرمو با سیم داغ کرد وقتی از دنیا رفت دستا و پاهاش جای سوختگیای که مادرم داغش کرد بود ، دست آخر که ما همه جمع شدیم که پدرم دیگه ن حرف میزد نه هیچ تکونی میخورد دعا کردیم ذکر کردیم ک خدا نجاتش بده و به ملکوتش ببره و همون روز از دنیا رفت و برای همیشه صحنه ی تلخ زندگی پدر منو عذاب داده