من مامانم خیلی ساده و خونگیه
یه بار خرید بودیم داشتیم روسری انتخاب میکردیم مامانم همه روسری ها رو گرفته بود دستش بعد دستشو پایین نگه داشته بود من قشنگ متوجه شدم صاحب مغازه خیلی بد نگاه میکنه حالا به مامانم میگفتم بزارشون رو میز نمیزاشت بدبختی این جا بود با ایما و اشاره هم متوجه نمیشد کارش باعث بدبینی مغازه دار شده