خلاصه لباسمو پوشیدم برم خونه بابام مادرشوهرم اصرار کرد نزاشت قسمم داد بخاطر اون رفتم پایین نرفتم
امروز تقریبا ۳-۴ روز گذشته
حتی مادرشوهرم هم که به ظاهر زن بدینبود نگام نمیگنه
همسرم حتی در حضور من با پسرم حرف نمیزنه
حرفاش از جلوی چشمام نمیره
انگار که دلم شکسته ازش
باورم نمیشه اون بود که اون حرفا رو زد
البته مدت ها بود که تمام وقتش سرش تو گوشی یا لپ تاپ بود یا با دوستاش وقتمیگذروندو مارو نادیده میکرفت
اما کاریش نداشتم قهر و آشتی بودیم اما دوستش داشتم
اما دلم این سری برای خودم میسوزه انگار که خط قرمزمو رد کرد