این قصیه بر میگرده به ۱۳سال پیش
اونموقع ۸سالم بود ، بابام برام ازاین حبابا خریده بود ، مامانم دعوام میکرد نمیزاشت تو خونه بازی کتم منم میرفتم لب پنجره حباب بازی😁
یه خونه قدیمی هم روبرومون بود ، یکی از روزا که داشتم بازی میکردم یهو دیدم یه پسری تقریبا همسن و سال خودم ، از پنجره اونه روبرو داشت منو نگاه میکرد
دیگه خلاصه چند وقت باهم دوست بودیم
خونه مادربزرگش یود تقریبا هرروز میومد اونجا
بدون صدا با ایما و اشاره هم حرف میزدیم ( لب خونی میکردیم)
برام نقاشی سیندرلا رو کشیده یود بهم نشون داد ، یا وقتایی که اون میومد لب پنجره اگه من نبودم سوت میزد منم میرفتم لب پنجره باهم حرف میزدیم
حتی یه روز منو به خواهرشم نشون داد 🤣، فک کنم خواهرش تقریبا دبیرستانی بود
یه بار با مامانم رفته بودیم گوجه بخریم ، اونم تو راه دیدیم ، اون جلوتر از ما بود ، هی برمیگشت زیر چشمی منو نگاه میکرد
دیگه رسیدیم خونه رفتم لب پنجره پرسدی کجا بودی، رفتم یدونه گوجه آوردم نشونش دادم ، که ینی رفته بودیم گوجه بخریم 🤣
وای خدا چقد اسگل بودم
تا اینکه یه روز ازش پرسیدم کلاس چندمی ، من قشنگ متوجه نشدم چی میگه ، فک کردم میگه مدرسه نمیرم ، دیگه با مامانم خندیدم بهش ، از همون موقع قهر کرد دیگه نیومد 😂و کات کردیم
شاید فکر کنید الان که بزرگ شدم از این دخترام که هرروز با یه پسر دوستم ، ولی باید بگم سخت در اشتباهید
اون اولین و آخرین تجربه دوستیم با پسرا بود
ولی خب روزای خوشی بود
اینم همینطوری بداهه یادش افتادم دلم خواست بیام باهاتون به اشتراک بزارم 😘