بچه هارفتم خیاطی تالباسمو تحویل بگیرم یهودوستم گفت اینم خانم میگه من دعانویسم وسید سیاهمو ونمیدونم چی چیه و منم اصلا اعتقادندارم وخندم گرفت .یهو زنه گفت دخترم اسم شوهرت علیه به اسم علی اعتقادداری دروغی درکارم نیست من یهو خشکم زد گفتم پس برای خواهرم بگپ ببینم زندگیش چجوریه خواهرم خیلی درگیره مشکلاتع راه نمیاد گفت به خواهرت دعانوستن واینا باید تاس بندازم قبل ازمن یه خانوم دیگه گفت من میخام اول مشکلمو بگم واسه این خانوم تاس انداخت منمقبول کردم وایسادم دیدم یکم گذشت واسه اب یه چیزایی گفت و یکم گذشت گذاشت دم در و جو خیلی سنگین بود ازدم دراورد ودیدیم توش یه کیسه بزرگ مسکی وپرازدعاست رسما تن وبدنم شروع به لرزه کرد ازاسترس داشتم میمردم گفت باید چادرمشکی سرم باشه تاحل بشه بهش گفتم میخام موکلتو ببینم یهو شوکه شد گفت مطمئنی گفت اره همه ازمغازه رفتن بیرون من موندمو واون خانوم یه عالمه حرف زدبهم که مطمئنی وفلان بعددوباره یه چیزایی زیرلب گفت وگفت ابو ببین به اب که نگاه کردم دیدم یکی باچادر سیاه انگارپشته اب که داخل تست بود یه اینه توش گذاشته بود رنگ وروم گچ شده بوداومذم خونه شوهرم هرچی ازدهنش دراومدبهم گفت برای خواهرمم تاس نگرفتم انقدرترسیدم ازاون خانوممطلا گرفت رفت