دخترم پیش دبستانیه گذاشتم خصوصی خب اینکه خداتومن پول میگیرن ب کنار هرسری هم واسه هرچیزی باید پول بدیم ب کنار..گفتن میگه سرم درد میکنه بیا..من ی بچه هشت ماهه دارم خواب بود ..شوهرمم سرکار بود ..بچرو بغل کردم رفتم..دخترم هنوز پنج سالو نیمشه خب هنوز خیلی بچش..دیدم نشسته رو ی صندلی تو دفتر سرشم پایین جوری سرش پایین بود ک داشت میخورد تو زانوهاش لقمشم نصفه نیمه تو دستشه اشکش هی میریخت رو لقمه..ی معلم خودخواه هم رو ی صندلی نشسنه بود نمیدونم معاونشون بود ولی همون خودش زنگ زده بود دیدم گفت از اون تایمی ک زنگ زدیم همونجور نشسته یعنی واقعا یزید ک یزیدم باشه حداقل میاد کنار ای بچه میشینه ی دسمال بهش ندادن اومدم پیشش گفتم مامان چیه هی قربون صدقش میرفتم خو اخه اینا خیلی بچن هنوز باید یکم بیشتر هواشونو داشتع باشن..دیگه بردمش تو حیاط اب زدم صورتش یکم باهاش حرف زدم صدا دوستاشو تو کلاس شنید گفت مامان سرم درد نمیکنه بخدا..گفتم مطمعنی گفت اره فقط با اجی بیا تو کلاس بچع ها نی نی مونو ببینن..منم ب معلمشون اشاره دادم گفت. بیاین تو رفتم دیگه دوستاش ذوق نی نی کردن اینم رفت نشست ب معلمشون گفتم ی نیم ساعت میمونم اگه دیگه حالش خوب بود میرم..خیلی طولانی شد تا بگم اون نیم ساعت چی شد