تاپیک های خیلی قدیمیم مشکلاتم با پدرم هست
از آزار و اذیت هاش گرفته تا فحش هایی که بهم میداد
از اینکه شب و روز شده بود آینه دق من
نمیخواست یلحظه منو ببینه
شده بود پرستش کننده برادرزاده هاش و دائم اونا رو تو سر من میزد
باعث کلی بیماری عصبیم شد و میگفت هیچ مرگیت نیست
از اینکه بابت دختر بودنم تخقیرم میکرد دائم
من تا خودکشیم رفتم با حرفاش و کاراش
ولی الان چند ماهه از اون خونه رفتم
دیگه نیستم که با حرفاش آزارم بده اذیتم کنه
اومدم یه شهر دیگه که اینجام خونه داریم دانشجو ام
دیگه تنهای تنهان و من نیستم که عقده های خونه رو سرش خالی شه
اینمدت هیچوقت من بهش زنگ نزدم و بابام خودش میزد
حتی پولی هم میخواستم به مامانم میگفتم در این حد
آخرین بار دو سه روز پیش با تلفن مامانم باهاش حرف زدم
امروزم مامانم پیشم بود زنگ زد بعد گفت پریا هست حالشو بپرسم مامانم به من اشاره داد گفت چی بگم گفتم نه ولش کن
و مامانم گفت داره درس میخونه بابامم گفت باشه پس مزاحمش نمیشم
بعد دلم گرفت گریه کردم هم برای خودم هم برای اون که با من جوری تا کرد که هنوزم دلم صاف نمیشه
و دیگه پشیمونیش سودی هم به حالم نداره
جوونی و سلامتی من برنمیگرده...
به مامانم گفتم چرا کاراشو مامان هنوزم یادم نمیره ؟
چرا یبار اینهمه من رفتم دکتر نگفت چه مرگته چرا برعکس اذیتم میکرد از قصد حتی نمیذاشت بخوابم
گفتم هنوزم صدا دعواهاش تو گوشمه تن صدای کسی بالا میره تنم میلرزه
مامانم سکوت کرد گفت حق داری...
چندروز پیش مراقب امتحان دانشگاه که همسن بابام بود بی دلیل و ناحق سرم داد کشید، خیلی بد برخورد کرد ... اون لحظه حس کردم بابام جلومه بغض کردم و بازم نتونستم از حقم دفاع کنم ، درصورتیکه میتونستم همون لحظه آبروی طرف رو ببرم
شدم پر از تروما
امشب هم دلم برای خودم سوخت هم بابام....کاش میشد ببخشمش کاش همه چی درست میشد