من دو ساله ازدواج کردم. ولی این پسری که میگم اولین کسی بود که من باهاش آشنا شدم و سه سال دوست بودیم باهم یجورایی پدرامون همکار بودن و همیشه ی خبری از هم داشتیم گذشت بعد ۱۰ سال بازم میگفت من تورو دوست دارم من دیگه واقعا حسی بهش نداشتم ولی یک سال مثل برادر خیلی بهم کمک میکرد مثلا میخاستم گواهینامه بگیرم بهم رانندگی یاد میداد دو سال پیش. همیشه میگفت میخان بیام خاستگاری میگفتم نه. کم کم داشتم راضی میشدم که طفلی یهو سرطان روده گرفت ولی چند جلسه شیمی درمانی کرد حالش خوب شد. واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم ولی حتی بعد سرطان گرفتنشم باز میگفت بذار بیام میگفتم نه بعد ازدواج کردم الان امشب فهمیدم فوت شده