از ظهر این حال کوفتیم خرابه متنفرم از این حالم
ده سال پیش اونوقتا که من ۱۸سالم بود و اون ۲۲سالش بود تو عروسی پسرعموی مامانم همو دیدیم .پسرعموی مامانم میشه پسرخاله ی اون
از هم خوشمون اومد و رفتیم تو رابطه حدودا دو سالم باهم بودیم خیلی همو دوست داشتیم .اومد خاستگاری ولی خانواده هامون باهم سرجنگ داشتن انگار .چندبارم خودش اومد و رفت ولی اخرش نشد که بشه
تصمیم گرفتیم قطع رابطه کنیم و کردیم .دو سال بعدش من ازدواج کردم و بعدم بچم بدنیا اومد
اون بیشتر صبر کرده بود .تا همین پارسال مجرد بود .عید امسال عقد میکنه ولی شش ماه بعد جدا شده (زنش خواسته جدا شه)
خیلی وقت بود بهش فکر نمیکردم .ولی وقتایی که با شوهرم به مشکل میخورم نمیدونم چرا ناخودآگاه میاد گوشه ذهنم
شوهرم خیلی سرده باهام محبتی نداره .امروز خاکسپاری عموی مامانم بود .به شوهرم گفتم بیا باهم بریم گفت خودت برو .رفتم .اولین کسی که دیدم خودش بود