اون جلو خانواده خودش ایستاد
منم جلو مادرم
مادرم از اول مخالف بود هی سنگ مینداخت ..
ی روز دیگه طاقت نیاوردم . منفجر شدم..
با بغض و اشک گفتم من عروسک خیمه شب بازیتونم مگه؟ هر روز یه ساز میزنید !
مخالف بودین از همون اول نمیزاشتید بیاد
احساس و روح و روانمو ب بازی گرفتین هی هر روز جدا شو نشو بشو سر حرف دوتا فامیل و سه تا رسم غلط..
مامانمو التماس کردم تمومش کنه بزاره برم سر خونه زندگیم