2777
2789
عنوان

یک لحظه نگاهم کن 💜💜💜

| مشاهده متن کامل بحث + 9533 بازدید | 1541 پست

فرمود: بله راست می گوئی، تو برای بلیه ای که شیعه دچارش شده در خصوص انار و تهدیدی که حاکم شما را کرده، به صحراء آمده ای!


محمد بن عیسی می گوید: وقتی این کلام معجزه آسا را! از مولایم شنیدم، متوجه او شدم و به او عرض کردم، بلی شما می دانید چه بر سر ما آورده اند و شما امام مائید و قدرت دارید، که این بلا را از ما دور کنید.


مولایم فرمود:


ای محمد بن عیسی، در خانه ی وزیر (لعنه الله) درخت اناری است، که وقتی این درخت، تازه انارهایش درشت می شد، او از گل قالبی به شکل انار ساخت و آن را دو نصف کرد و میان آن را خالی نمود و در داخل هر یک از آن دو نصف، مطالبی که روی انار نوشته بود، معکوس حک کرده و به روی انار نارس محکم بست، انار داخل آن قالب درشت شد و اثر نوشته در آن باقی ماند!


حالا فردا صبح که به نزد حاکم می روی، به او بگو که من جواب مسأله را آورده ام، ولی به کسی نمی گویم، مگر آنکه خودم قبلاً به خانه ی وزیر بروم و جواب را بدهم.


آن وقت داخل منزل وزیر می شوی، طرف دست راست اطاقی است، به حاکم بگو من جواب مسأله را در آن اطاق خواهم گفت.


در اینجا وزیر نمی خواهد، بگذارد که تو وارد اطاق بشوی، ولی تو اصرار کن، که وارد اطاق شده و نگذار که وزیر تنها وارد اطاق بشود و تا می توانی کوشش کن که تو اول وارد اطاق گردی.


در اطاق، طاقچه ای می بینی! که کیسه ی سفیدی! در آن هست! و در کیسه، قالب گلی می باشد! آن را بردار و به نزد حاکم ببر! و انار را در آن قالب بگذار، تا برای حاکم حقیقت معلوم شود!


ضمنا بدان! که علامت دیگری هم هست! و آن این است که، به حاکم بگو: معجزه ی امام ما این است که اگر انار را بشکنید در آن دانه نمی یابید، بلکه جز خاکستر چیز دیگری در آن نیست! به وزیر بگوئید: در حضور مردم انار را بشکند و خاکستر داخل آن را مشاهده کند.


وزیر این کار را خواهد کرد، ولی خاکستر از داخل انار بیرون می آید و به صورت و ریش وزیر می نشیند.


جناب محمد بن عیسی، وقتی این مطالب را از مولای خود، حضرت «بقیه الله» روحی و ارواح العالمین له الفداء شنید، بسیار خوشحال شد و زمین ادب را در مقابل آنحضرت بوسید و با خوشحالی به میان مردم برگشت و با جمعیت شیعه اول صبح، نزد حاکم رفت و آنچه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه به او فرموده بودند، انجام داد.


حاکم سئوال کرد: امام شما کیست؟!


جناب محمد بن عیسی نام یک یک از ائمه ی شیعه تا حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) را برد.


حاکم گفت: دستت را دراز کن! که من با تو بیعت کنم! و مشرف به مذهب تشیع گردم! بالاخره در اثر این معجزه ی واضحه، حاکم مشرف به مذهب حقه شیعه شد و دستور داد، وزیر را اعدام کنند و او از شیعیان عذرخواهی کرد و مسلمان واقعی شد.


این قصه در بحرین معروف است و در کتاب بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ی ۱۷۸ و کتاب نجم الثاقب نقل شده که همه ی مردم آنجا آن را شنیده اند و قبر جناب محمد بن عیسی در بحرین مورد احترام مردم است.

کاربر آقا

مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی که یکی از علماء اهل معنی مشهد بودند و من خودم از ایشان کراماتی دیده ام.


در سال ۱۳۳۸ نقل فرمودند:


آقای «سید محمد باقر» اهل دامغان که در مشهد ساکن بود و از علماء و شاگردان مرحوم آیه الله «حاج میرزا مهدی اصفهانی غروی» بود، زیاد خدمت معظم له می رسید و سالها مبتلا به مرض «سل» شده بود و آن روزها این مرض غیر قابل علاج بود و همه از او مأیوس شده بودند و بسیار ضعیف و نحیف شده بود. یک روز دیدیم، که او بسیار سر حال و سالم و با نشاط و بدون هیچ کسـالتـی نزد ما آمد، همه تعجب کردیم از او علت شفا یافتنش را پرسیدیم!!


گفت: یک روز که خون زیادی از حلقم آمد و دکترها مرا مأیوس کرده بودند، خدمت استادم حضرت «آیه الله غروی» رفتم و به ایشان شرح حالم را گفتم: معظم له دو زانو نشست و با قاطعیت عجیبی به من گفت: تو مگر سید نیستی؟! چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمی خواهی!؟ چرا به محضر حضرت بقیه الله الاعظم (علیه السلام) نمی روی و از آن حضرت طلب حاجت نمی کنی؟


مگر نمی دانی آنها اسماء حسنی پروردگارند، مگر در دعای کمیل نخوانده ای که فرموده: «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» (ای کسی که اسمش دواء است و ذکرش شفاء است)؟


تو اگر مسلمان باشی، اگر سید باشی، اگر شیعه باشی، باید شفایت را همین امروز، از حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بگیری!


و خلاصه آنقدر سخنان محرک و تهییج کننده، به من گفت که من گریه ام گرفت و از جا بلند شدم مثل آنکه می خواهم به محضر حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بروم. لذا بدون آنکه متوجه باشم، اشک می ریختم و با خود زمزمه ی می کردم و می گفتم: یا حجة بن الحسن ادرکنی و به طرف صحن مقدس حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می رفتم، وقتی به در صحن کهنه رسیدم آنجا را طوری دیگر دیدم. صحن بسیار خلوت بود، تنها جمعیتی که در صحن دیده می شد چند نفری بودند، که با هم می رفتند و در پیشاپیش آنها سیدی بود که من فهمیدم آن سید «حضرت ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه) است با خودم گفتم، که چون ممکن است آنها بروند و من به آنها نرسم، خوب است که آقا را صدا بزنم و از ایشان شفای مرض خود را بگیرم. همین که این خطور در دلم گذشت دیدم، که آن حضرت برگشتند و نگاهی با گوشه ی چشمی به من کردند. عرق سردی به بدنم نشست، ناگهان صحن مقدس را به حال عادی دیدم دیگر از آن چند نفر خبری نبود، مردم به طور عادی در صحن رفت و آمد می کردند. من بهت زده شدم، در این بین متوجه شدم که چیزی از آثار کسالت «سل» در من نیست، به خانه برگشتم و پرهیز را شکستم و آن چنان حالم خوب و سالم شده است، که هر چه می خواهم سرفه بکنم نمی توانم و سرفه ام نمی آید.

کاربر آقا

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

مرحوم «حاج شیخ مجتبی قزوینی» (رحمة الله علیه) در اینجا به گریه افتاد و فرمودند بله این بود قضیه آقای سید محمد باقر دامغانی و من بعد از سالها که او را می دیدم حالش بسیار خوب بود و حتی فربه شده بود.


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند


آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند


اگر اهل علم و سادات به آن حضرت توجه پیدا کنند، چون سربازند، چون خادم و خدمتگزارند، چون به آن حضرت نزدیک ترند.


آن حضرت به آنها توجه بیشتری خواهد کرد و زندگی مادی و معنوی آنها را به وجه احسن اداره خواهد فرمود.

کاربر آقا

مرحوم حاج محمد علي فشندي تهراني تشرفاتي به طور مكرر به محضر مقدس حضرت ولي عصر ( ارواحنا فداه) داشته اند و اين تشرف در مسجد مقدس جمكران اتفاق افتاده است:


در حياط مسجد مقدس جمكران مشغول دعا و مناجات و توسل به محضر حضرت بقيه الله (روحي فداه) بودم كه ناگهان سيدي با عظمت را ديدم با خود گفتم اين سيد از راه رسيده و شايد تشنه باشد به طرف او رفتم و ليوان آبي كه در دستم بود به ايشان دادم . . .


وقتي ليوان را به ايشان دادم از او خواستم براي فرج امام زمان (ع) دعا بفرمانيد.

ايشان پس از نوشيدن آب ليوان را به من پس داده و فرمودند: شيعيان ما به اندازه آب خوردني ما را نمي خواهند اگر بخواهند دعا ميكنند و فرج ما مي رسد.


تا اين را فرمودند من نگاه كردم ديدم آن حضرت در كنار ما نيستند و هر چه به اطراف نگاه كردم اثري از ايشان نديدم كه ناگاه متوجه شدم امام زمان (ارواحنا فداه) را ملاقات نموده ام.


اي شيعيان! اي دوستداران امام زمان (ع) اي علما و اي منتظران ظهور و اي كساني كه خود را به حضرت نزديكتر مي دانيد آيا اين نداي مظلوميت امام زمان شما نيست كه اين طور مظلومانه قدرومنزلت و نياز به وجود مقدس خودشان را به نيازمندي يك ليوان آب تشبيه نموده اندو بار ديگر به تمام دوستان خود پيغام داده اند كه كليد فرج ما به حركت شما و به دعاي شماست پس اگر واقعا چنين است و به راستي اگر ما خودمان مي توانيم از همه رنجها وعقب افتادگيهاي زمان تاريك غيبت خود را نجات دهيم پس چرا كاري نمي كنيم و چرا براي ظهور آن حضرت قدمي بر نمي داريم؟!!!

کاربر آقا

در بین اهالی مشهد از آقای «حاج شیخ اسماعیل نمازی» که در مشهد ساکن اند قصه ای معروف است که جمعی از اهالی مشهد آن را نقل می کنند و من در پی آن بودم که قضیه را تحقیق کنم و از خود ایشان بشنوم تا آنکه در جلسه ای که در مدینه ی طیبه با جمعی از علماء منجمله «آیه الله اراکی» تشکیل شده بود از معظم له شنیدم که می فرمود:


در یکی از سالها که من جمعی از اهالی مشهد را به عنوان حمله دار و رئیس کاروان به زیارت بیت الله الحرام می بردم و در آن زمان از راه نجف اشرف که از بیابانهای بی آب و علف و پر از شن عبور می کرد می رفتیم، جاده آسفالته و یا حتی جاده ای که شن ریزی شده باشد نبود و فقط عده ای راه بلد می توانستند از علائم مخصوص، راه را پیدا کنند و حتما باید آب و بنزین کافی همراه داشته باشند تا در راه نمانند.


ما از نظر آب و بنزین و ماشین وضع مان مرتب و خوب بود، حتی دو نفر راننده داشتیم، مسافرین نان و غذای کافی برداشته بودند و ما راه خود را در پیش گرفته بودیم و می رفتیم.


یکی از دو راننده آدم باتقوائی نبود اتفاقا آن روز نزدیک غروب وسط بیابان او پشت فرمان نشسته بود. ما به او گفتیم: شب نزدیک است همین جا می مانیم صبح با خیال راحت حرکت می کنیم. او به ما اعتنائی نکرد و به راه خود ادامه داد، تا آنکه شب شد، پس از مدتی که به راه خود ادامه داد ناگهان ایستاد و گفت: دیگر راه معلوم نیست ما همه پیاده شدیم و شب را در همانجا ماندیم، صبح که از خواب برخاستیم دیدیم به کلی راه کور شده و حتی باد، شنهائی را در جای طایر ماشین ما ریخته که معلوم نیست ما از کجا آمده ایم.


من به مسافرین گفتم: سوار شوید و به راننده گفتم: حدود ده فرسخ به طرف مشرق و ده فرسخ به طرف مغرب و ده فرسخ به طرف جنوب و ده فرسخ به طرف شمال می رویم تا راه را پیدا کنیم. راننده قبول کرد و در آن بیابان بی آب و علف تا شب کارمان همین بود، ولی راه را پیدا نکردیم، باز شب در همانجا بیتوته کردیم ولی من خیلی پریشان بودم. روز دوم به همین ترتیب تا شب هر چه کردیم اثری از راه دیده نشد و ضمنا بنزین ما هم تمام شد و حدود غروب آفتاب بود که دیگر ماشین ما ایستاد و بنزین نداشتیم، آب هم جیره بندی شده بود و دیگر نزدیک بود تمام شود، آن شب در خانه ی خدا زیاد عجز و ناله کردیم، صبح همه ی ما تن به مرگ داده بودیم، زیرا دیگر نه آب داشتیم و نه بنزین و نه راه را می دانستیم من به مسافرین گفتم: بیائید نذر کنیم که اگر خدا ما را از این بیابان نجات بدهد وقتی به وطن رسیدیم، هرچه داریم در راه خدا بدهیم، همه قبول کردند و خود را به دست تقدیر سپردیم، حدود ساعت نه صبح بود، دیدم هوا نزدیک است گرم شود و قطعا با نداشتن آب جمعی از ما می میرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم، از جا حرکت کردم و قدری از مسافرین فاصله گرفتم. اتفاقا در محلی شنها انباشته شده بود و مانند تپه ای به وجود آمده بود، من پشت آن تپه رفتم و با اشک و آه فریاد می زدم: «یا ابا صالح المهدی ادْرکنی ـ یا صاحب الزمانْ ادْرکنی ـ یا حجة بْن الْحسن الْعسْکری ادْرکنی» سرم پائین بود، قطرات اشکم به روی زمین می ریخت، ناگهان احساس کردم صدای پائی به من نزدیک می شود، سرم را بالا کردم مرد عربی را دیدم، که مهار قطار شترهائی را گرفته و می خواهد عبور کند، صدا زدم که آقا ما در این جا گم شده ایم، ما را به راه برسان.

کاربر آقا

آن عرب شترها را خواباند، نزد من آمد سلام کرد، من جواب گفتم: اسم مرا برد و گفت: «شیخ اسماعیل» نگران نباش، بیا تا من راه را به شما نشان بدهم مرا به آن طرف تپه برد و گفت:به بین از این طرف می روید به دو کوه می رسید، وقتی از میان آن دو کوه عبور کردید، به طرف دست راست مستقیم می روید، حدود غروب آفتاب به راه خواهید رسید.


گفتم: باز ما راه را گم می کنیم و ضمنا قرآن را از جیبم درآوردم و گفتم: شما را به این قرآن قسم می دهم ما را خودتان به راه برسانید.


(حالا توجه ندارم که او شترهایش را خوابانده و این طوری که می گوید: حدود ده ساعت راه تا جاده هست!!) زیاد اصرار کردم و او را مرتب قسم می دادم، او گفت: بسیار خوب همه سوار شوند و به آن راننده ای که تقوای بیشتری داشت، گفت: تو پشت فرمان بنشین، خودش هم پهلوی راننده نشست و من هم پهلوی او نشستم، یعنی جلو ماشین سه صندلی داشت یکی مال راننده بود و دو صندلی دیگر را هم ما نشستیم، حالا یا از بس که ما خوشحال شده بودیم و یا تصرفی در فکر ما شده بود که هیچ کدام از ما حتی راننده و مسافرین توجه نداشتند که بنزین ماشین ما در شب قبل تمام شده بود.


یکی دو ساعت راه را پیمودیم ناگهان به راننده دستور داد که نگهدار، ظهر است نماز بخوانیم و بعد حرکت کنیم.


همه پیاده شدیم در همان نزدیکی چشمه ی آبی بود خودش وضو گرفت، ما هم وضو گرفتیم و از آن آب خوردیم او رفت در کناری مشغول نماز شد و به من گفت: تو هم با مسافرین نماز بخوان وقتی نمازمان تمام شد و سروصورتی شستیم فرمود: سوار شوید که راه زیادی در پیش داریم. همه سوار شدیم همانطور که قبلاً گفته بود به دو کوه رسیدیم از میان آنها عبور کردیم بعد به راننده فرمود: به طرف دست راست حرکت کن تا آنکه حدود غروب آفتابی بود، که به جاده ی اصلی رسیدیم، در بین راه فارسی با ما حرف می زد، احوال علماء مشهد را از من می پرسید، بعضی از آنها را تعریف می کرد و می فرمود فلانی آینده ی خوبی دارد.


در بین راه به ایشان گفتم: ما نذر کرده ایم که اگر نجات پیدا کنیم همه ی اموالمان را در راه خدا انفاق کنیم.


فرمود: عمل به این نذر لازم نیست.


بالأخره وقتی به جاده رسیدیم، همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم و من مسافرین را جمع کردم و گفتم هر چه پول دارید بدهید تا به این مرد عرب بدهیم چون خیلی زحمت کشیده است شترهایش را در بیابان رها کرده و با ما آمده است.


ناگهان مسافرین و خود من از خواب غفلت بیدار شدیم و مسافرین گفتند: راستی این مرد کیست و چگونه برمی گردد؟!


دیگری گفت: شترهایش را در بیابان به که سپرد؟!


سومی گفت: ماشین ما که بنزین نداشت این همه راه یک صبح تا غروب چگونه بدون بنزین آمده ایم؟ خلاصه همه سراسیمه به طرف آن مرد عرب دویدیم، ولی اثری از او نبود، او دیگر رفته بود، ما را به فراق خود مبتلا کرده بود، دانستیم که یک روز در خدمت امام زمان (علیه السلام) بوده ایم ولی او را نشناخته ایم!


این قضیه به ما می گوید: که یکی از نشانه های امام مهدی (علیه السلام) این است که تمام امور تکوینی در دست با کفایت آن حضرت است او هر زمان و هر جا که مصلحت بداند خود را به متوسلینش نشان می دهد و به فریاد آنها می رسد ولی: «گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟» فدای آن محبت و لطف و کرمش گردیم.

کاربر آقا

🥺الهی آمین🤍

شعر مورد نظر صفحه چنده بخونم؟

بسم الله الرحمان الرحیم. سلام. نابینا هستم. صفحه‌خوان nvda, همه نوشته های متنی جز عکسنوشته ها رو در کامپیوتر میخونه. امروز برای سلامتی و ظهور امام زمانت دعا کردی؟ صلوات فرستادی؟ برای فرج و رفع غربت هزار ساله امام معصوم و مهربانت چه کردی؟! امام زمان هر لحظه دعاگوی ما و آمینگوی دعاهایمان هستند. همه هستی و وجودمون و نعمتهایی که داریم به برکت وجود حضرته. ما خلیفه خدا در زمینیم و باید کانال رحمت الهی باشیم، در آخرت همه با هم بریم بهشت! تاپیکهام همشون امیدبخشن. من به خاطر عهدی که با خدا بستم، از سال 1400 اومدم اینجا و موندگار شدم. عهدم با خدا اینه که به همه امید بدم و همه رو دعوت کنم سر سفره پرمهر خدا و اهل بیت.

مرحوم پدرم، آقای حاج سید رضای ابطحی رضوان الله تعالی علیه برای من نقل می کرد: علت آنکه در مشهد دعاء ندبه مرسوم شد که خوانده شود این بود که:


یکی از تجار اصفهان که مورد وثوق من و جمعی از علماء بود، نقل می کرد: من در منزل، اطاق بزرگی را به عنوان حسینیه اختصاص داده ام و اکثرا در آنجا روضه خوانی می کنم. شبی در خواب دیدم، که من از منزل خارج شده ام و به طرف بازار می روم، ولی جمعی از علماء اصفهان به طرف منزل ما می آیند! وقتی به من رسیدند گفتند: فلانی کجا می روی؟ مگر نمی دانی منزلت روضه است. گفتم: نه منزل ما روضه نیست. گفتند: چرا منزلت روضه است و ما هم به آنجا می رویم و حضرت بقیه الله (علیه السلام) هم آنجا تشریف دارند، من فورا با عجله خواستم به طرف منزل بروم آنها به من گفتند: با ادب وارد منزل شو، من مأدبانه وارد شدم، دیدم جمعی از علماء در حسینیه نشسته و در صدر مجلس هم حضرت ولی عصر (علیه السلام) نشسته اند. وقتی به قیافه ی آن حضرت دقیق شدم دیدم، مثل آنکه ایشان را در جائی دیده ام. لذا از آن حضرت سؤال کردم که آقا من شما را کجا دیده ام فرمود:


همین امسال در مکه در آن نیمه ی شب در مسجدالحرام، وقتی آمدی نزد من و لباسهایت را نزد من گذاشتی و من به تو گفتم: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار.


تاجر اصفهانی می گفت: همین طور بود یک شب در مکه خواب از سرم پریده بود، با خود گفتم: چه بهتر که به مسجدالحرام مشرف شوم و در آنجا بیتوته کنم و مشغول عبادت بشوم، لذا وارد مسجدالحرام شدم، به اطراف نگاه می کردم، که کسی را پیدا کنم لباسهایم را نزد او بگذارم و بروم وضو بگیرم، دیدم آقائی در گوشه ای نشسته اند، خدمتش مشرف شدم و لباسهایم را نزد او گذاشتم می خواستم مفاتیحم را روی لباسهایم بگذارم فرمود: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار و من طبق دستور ایشان عمل کردم و مفاتیح را زیر لباسهایم گذاشتم و رفتم و وضو گرفتم و برگشتم و تا صبح در خدمتش و در کنارش مشغول عبادت بودم ولی در تمام این مدت حتی احتمال هم ندادم، که او امام عصر روحی فداه باشد.


به هر حال در خواب از آقا سؤال کردم: فرج شما کی خواهد بود؟


فرمود: «نزدیک است به شیعیان ما بگوئید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند».


این ملاقات به ما می گوید: آن حضرت دوست دارد که دوستانش لااقل روزهای جمعه گرد یکدیگر بنشینند، زانوهای غم را در بغل بگیرند و اشک از دیدگان بریزند و همه با هم بگویند: این بقیه الله ….


بگویند: این الطالب بدم المقتول بکربلاء.


بگویند: بابی انت و امی و نفسی لک الوقاء و الحمی.


بگویند: هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی.


بگویند: متی ترانا و نراک و قد نشرت لواء النصر تری اترانا نحف بک و انت تأم الملأ و قد ملئت الارض عدلاً

کاربر آقا

حضرت آیت ‎‎الله جوادی آملی گفت:




یک روز در ایام عمره بود بعد از نماز صبح رو به‌ روی ضریح مطهّر نشسته بودم دیدم فرد میانسالی نزدیک 40 سال آمد و گفت حاج آقا آیه: «کلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ» یعنی چه؟




من هم مختصری برایش توضیح دادم، گفت برای من اتفاق افتاده است،




گفت من در ایران کارم آبمیوه‌ فروشی است،




مردم می‌آیند آبمیوه می‌گیرند، آن وقت هم رسم بود که این قالب‌های یخ را جلوی این مغازه آبمیوه‌ فروشی می‌گذاشتند،








من یک روز صبح نماز خواندم و آمدم جلوی مغازه دیدم این قالب‌های یخ را گذاشتند ولی از آنها شعله می‌جوشد و کاملاً گُر گرفته است، من فهمیدم که کسب من آلوده است.






به یکی از علما در شهرمان بود مراجعه کردم گفتم این چیست؟




 گفت شما چطور آبمیوه می‌فروشی؟




 ما گفتیم که یک لیوان آبمیوه به این‌ها می‌فروشیم مثلاً 100 تومان یا کمتر یا بیشتر، یک لیوان آب‌ سیب می‌فروشیم ولی یک مقدار یخ داخل این است برای این که خنک بشود،




 گفتند این یخ همان مال حرام است، شما آبمیوه می‌فروشی یک بخش وسیعی از لیوان را یک تکّه یخ گرفته؛




گفت ما از آن به بعد توبه کردیم راه برایمان روشن شد، دو لیوان تهیه کردیم، در مغازه یک لیوان بزرگ یک لیوان متوسط، این لیوان متوسط را به مشتری نشان می‌دهیم که برابر این لیوان به شما آب‌میوه می‌فروشیم آن یک تکّه یخ را می‌گذاریم در آن لیوان بزرگ، این لیوان پر آب‌میوه را می‌ریزیم روی آن به مشتری تحویل می‌دهیم








امان..امان..امان‌از حق الناس..حتی اگر ذره ای باشد..!!

کاربر آقا

در پناه آقا جان ان شاءالله حالت خوب میشه🤍

ممنونم

کاش چشمان مرا خاک کنید ... تا نبینم که چه تنها هستم...یک لحظه از انسان شدنم هست که ان رانمی توانم هرگز بدون وحشت بخاطر بیاورم، زمانی که برای اولین بار صدای تپش قلبم راشنیدم. این صدای دقیق، بلند و منظم، که توامان نوید مرگ و زندگی را میدهد با ترس و تشویشی غریب به شگفتم می اورد، انها همه جا ساعت نصب کرده اند. اما چطور می توانند چنین ساعتی با ثانیه شماری سریع که تمام ثانیه های زندگی را همراهی می کند ، در سینه شان حمل کنند.!

مرحوم حاجی نوری در کتاب نجم الثاقب از عالم جلیل آخوند«ملا زین العابدین سلماسی» شاگرد اهل سر«سید بحرالعلوم» نقل می کند که فرمود:


در خـدمت سیـد بحـرالعلـوم به حرم مطهر عسکریین (علیهم السلام) در سامرا مشرف شدیم و ما چند نفر بودیم، که با او نماز می خواندیم، در رکعت دوم بعد از تشهد که می خواست برای رکعت سوم برخیزد حالتی به او دست داد که توقفی نمود و بعد از چند لحظه برخاست.


بعد از نماز در حالی که همه ی ما تعجب کرده بودیم و نمی دانستیم چرا آن عالم بزرگ در وسط نماز توقف کرده و کسی از ما جرأت نداشت که از او سؤال کند.


وقتی به منزل آن بزرگوار برگشتیم و سر سفره نشستیم یکی از سادات به من اشاره کرد که علت آن توقف را سؤال کنم؟


گفتم: تو از من به آن جناب نزدیکتری.


سید بحرالعلوم (رضوان الله تعالی علیه) متوجه ما شد و فرمود: با هم چه می گوئید؟ من که از همه رویم به آن جناب بازتر بود. گفتم: این سید می خواهد بداند، سر آن توقف در حال نماز چه بوده است؟


فرمود: من وقتی در حال نماز بودم دیدم، حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برای زیارت پدر بزرگوارش وارد حرم مطهر شد من از مشاهده ی جمال مقدسش مبهوت شدم و لذا آن حالت که مشاهده نمودید به من دست داد و من به ایشان نگاه می کردم تا آنکه آن حضرت از حرم بیرون رفتند.

کاربر آقا

وقتی که ما در قم مشغول تحصیل بودیم این قضیه در بین فضلا و اهل علم و اهل حال معروف بود و من از طریق دیگری هم تأیید آن را دریافت کرده ام و در کتاب «پرواز روح» به جهتی تأییدش را اشاره نموده ام و آن قضیه این است:


سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت «علی بن جعفر» (علیه السلام) بود، در خارج شهر از این راه آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت و جای نسبتا با صفائی بود، آنجا میعادگاه عشاق حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) بود، صبح پنجشنبه ی هر هفته جمعی از دوستان مرحوم «حاج ملا آقاجان» در آنجا جمع می شدند، تا به اتفاق به مسجد جمکران بروند، یک روز صبح پنجشنبه، اول کسی که به میعادگاه می رسد، مرحوم حجه الاسلام والمسلمین آقای «حاج میرزا تقی زرگری تبریزی» بود در آنجا می بیند که حال توجه خوبی دارد با خود می گوید: اگر بمانم تا رفقا برسند شاید نتوانم حال توجهم را حفظ کنم، لذا تنها به طرف مسجد جمکران حرکت می کند و آن قدر توجه و حالش خوب بوده که جمعی از طلاب پس از زیارت مسجد جمکران که به قم برمی گشتند، با او برخورد می کنند ولی او متوجه آنها نمی شود.


رفقای ایشان که بعدا سر آسیاب می آیند، گمان می کنند که آقای «میرزا تقی» نیامده، از طلابی که تدریجا از مسجد جمکران مراجعت می کنند، می پرسند: شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟ همه می گویند: چرا او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند.


رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می روند، وقتی وارد مسجد می شوند، می بینند او در مقابل محراب افتاده و بیهوش است او را به هوش می آورند و از او سؤال می کنند: چرا بیهوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود چه شد؟


می گوید: من وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها به طرف مسجد جمکران حرکت کردم. کسی همراهم نبود ولی با حضرت «بقیه الله » (ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) صحبت می کردم، با آن حضرت مناجات می نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، این اشعار را می خواندم و اشک می ریختم:


با خداجویان بی حاصل، مها تا کی نشینم؟


باش یک ساعت خدا را، تا خدا را با تو بینم


تا تو را دیدم مها، نی کافرستم، نی مسلمان


زلف رویت، کرده فارغ، از خیال آن و اینم


ای بهشتی روی! اندر دوزخ هجرت بسوزم


بی تو گر خاطر کشد، بر جانب خلد برینم


آسمان شبها، به ماه خویش نازد، او نداند


تا سحرگه، خفته با یک آسمان مه، در زمینم


در یمین و در یسارم، مطرب و ساقی نشسته


زین سبب افتان ز مستی، بر یسار و بر یمینم


زیر لب گوید، به هنگام نگه کردن به عاشق


عشوه ها باید خرید، از نرگس سحر آفرینم


آن کمان ابرو غزال، اندر کمند کس نیفتد


من بدین اندیشه، ای صیاد عمری در کمینم


گاه گاهی، با نگاهی، گر نوازی جور نبود


مستحقم، زانکه صاحب خرمنی،من خوشه چینم


ای نسیم کوی جانان، بر سر خاکم گذر کن


آب چشم اشکبارم، بین و آه آتشینم


ناگهان صدائی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم.


معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) بوده ولی کسی که صدای آن حضرت را می شنود از هوش می رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببیند، لذا مردم که آقا را نمی شناختند حضرت را می دیدند.


ولـی خـود او تنـها از لـذت منـاجـات بـا حضـرت «حـجـة بن الحسن» (علیه السلام) برخوردار بود.

کاربر آقا

مرحوم آیه الله آقای «حاج سید حسین قاضی تبریزی» که در قم ساکن بودند و تمام علماء و بزرگان ایشان را به عنوان یک مرد عالم و متقی و اهل معنی و دارای کرامات می شناختند و من خودم مکرر خدمتشان رسیده بودم و از محضرشان استفاده هائی نموده بودم، معروف بود که ایشان مکرر خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می رسند، ولی من قضیه ای که از ایشان سندش صحیح باشد نداشتم که آن را در اینجا نقل کنم و خود من هم از ایشان در این خصوص چیزی نشنیده بودم.


ولی بحمدالله وقتی به این قسمت از کتاب رسیده بودم، میهمانی از قم، به منزل ما آمد که او را مدتها است به عنوان یک فرد اهل حال و معنی می شناختم او مرحوم حاج آقا جواد رحیمی بود، او با مرحوم آیه الله قاضی کاملاً آشنا بود و از اصحاب اهل سر ایشان بوده است، معظم له در بیستم ذیقعده ۱۴۰۳ سه قضیه از آن جناب در موضوع این کتاب برای ما نقل فرمود:


«اول»


مرحوم آیه الله آقای «سید حسین قاضی» نقل فرمودند که: در محلی جمعی بودیم که به محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیدیم، ایشان به ما نگاه می فرمودند و از افـراد تفقد می نمودند، به من فرمودند: شما چه می خواهید که من به شما بدهم؟ عرض کردم: می خواهم از همه ی این جمعیت به شما نزدیکتر باشم. حضرت در کنار خود جائی باز کردند و مرا پهلوی خود نشاندند.


«دوم»


آقای حاج آقا «جواد رحیمی» (رحمه الله علیه) گفتند:


مرحوم «آقای قاضی» فرمود: زمانی که در محضر حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه) بودم، قصیده ای که در مدح حضرتش یکی از دوستانش گفته بود، من آن را برای آن حضرت می خواندم، شاعر در آن قصیده اخلاص و ارادت خودش را نسبت به آن حضرت اظهار می کند، من وقتی آن اشعار را می خواندم، آنچه را شاعر نسبت به خودش داده بود من آنها را نسبت به خودم و اخلاص خودم می دادم و می خواستم به این وسیله ابراز ارادتی بکنم، که ناگاه دیدم آن حضرت نیستند و متوجه شدم که از این عمل من خوششان نیامده است.


 


«سوم»


و بالاخره آقای حاج آقا «جواد رحیمی» رحمه الله قضیه ی سوم مرحوم «آیه الله قاضی» را این چنین بیان کردند:


مرحوم آیة الله آقای حاج «سید حسین قاضی» فرمودند: شب تولد حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام الله علیها) یعنی شب بیستم جمادی الثانی سال ۱۳۴۸ در مسجد جمکران بودم، ناگهان مشاهده شد که انواری از آسمان به زمین و بخصوص روی آسمان جمکران فرو می ریزند، (در اینجا آقای رحیمی فرمودند: من هم اتفاقا آن شب در مسجد جمکران بودم و آن انوار را دیدم و بلکه همه ی مردم آنها را می دیدند).


در همان شب شخصی که مورد وثوق «آقای قاضی» بود برای ایشان نقل کرده بود که من در مسگرآباد تهران بودم، یکی از اولیاء خدا مرا با طی الارض به مسجد جمکران آورد با او در مسجد جمکران به مجلس روضه ای که در گوشه ای تشکیل شده بود رفتیم، از همان اول مجلس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه در روضه شرکت فرمودند، روضه خوان اشعاری از کتاب «گلزار آل طـه» که مرحوم آیه الله حاج «سید علی رضوی» سروده است، می خواند و حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گوش می دادند و گریه می کردند، پس از خاتمه ی مجلس حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) دعاء کردند و از مجلس برخاستند و تشریف بردند، جمعی که در آن مجلس بودند به شخصی که از دیگران به حضرت ولی عصر (علیه السلام) نزدیکتر بود، اصرار می کردند که شما هم دعائی بکنید، او می گفت: حضرت ولی عصر (علیه السلام) دعاء فرمودند،


بالأخره با اصرار زیاد او را وادار به دعاء کردند او هم چند جمله دعاء درباره ی فرج کرد و مجلس خاتمه یافت.


(احتمالاً دعاء کننده خود مرحوم «قاضی» بوده ولی نمی خواسته اسمش را ببرند).

کاربر آقا

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792