2777
2789
عنوان

یک لحظه نگاهم کن 💜💜💜

| مشاهده متن کامل بحث + 9667 بازدید | 1548 پست

من جریان را مشروحا به ایشان گفتم.


او دستور داد اسبها را زین کنند و ما سوار شدیم و با هم حرکت کردیم و به نزدیک ده جمکران رسیدیم «جعفر چوپان» را دیدیم که با گله ی گوسفندانش در کنار راه بود من میان گوسفندان او رفتم، دیدم آن «بز» با جمیع خصوصیاتی که فرموده بودند در عقب گله ی گوسفندان می آید آن را گرفتم و تصمیم داشتم پول آن را بدهم و «بز» را ببرم. «جعفر چوپان» قسم خورد که من تا به امروز این «بز» را در میان گوسفندانم ندیده بودم و امروز هم هر چه خواستم او را بگیرم نتوانستم ولی نزد شما آمد و آن را گرفتید و این «بز» مال من نیست!


من «بز» را به محل مسجد فعلی بردم و او را طبق دستوری که فرموده بودند کشتم و «سید ابوالحسن الرضا» دستور فرمودند که: «حسن مسلم» را حاضر کنند و مطلب را به او فرمودند و او هم منافع سالهای گذشته ی زمین را پرداخت و زمین مسجد را تحویل داد.


مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانیدند و «سید ابوالحسن الرضا» آن زنجیرها و میخهائی که در آن زمین باقی مانده بود، در منزل خود گذاشت و به وسیله ی آن بیمارها شفا پیدا می کردند.


من هم از گوشت آن بز به هر مریضی که دادم شفا یافت.


«سید ابوالحسن الرضا» آن زنجیرها و میخها را در صندوقی گذاشته بود و ظاهرا بعد از وفاتش وقتی فرزندانش می روند که مریضی را با آنها استشفاء کنند، می بینند که مفقود شده است!

کاربر آقا

اگر چه قضیه ی حاج «علی بغدادی» در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و در دسترس همه مردم قرار گرفته است، ولی به سه دلیل لازم دانستم که آن حکایت را هم در اینجا نقل کنم.


اول: آنکه معمولاً کسانی که مفاتیح را باز می کنند و می خوانند به قصد دعاها و زیارتهای آن، آن را می خوانند و کمتر کسی است که این سرگذشت را به خصوص که طولانی هم هست بخواند.


و یا وقت آن را داشته باشد، که در آن دقت کند ولی کسانی که این کتاب را برمی دارند به قصد سرگذشتهای کسانی که خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده اند، مطالعه می کنند، طبعا حال و حوصله مطالعه آن را دارند.


دوم: آنکه این قصه در کتاب مفاتیح با قلم زمان قدیم نوشته شده و برای خوانندگان محترم بعضی از مطالبش مشکل و بلکه نامفهوم به نظر می رسید، لذا لازم دانستم که در الفاظش تغییری بدهم و به قلم روز آن را بنویسم و تقدیم کنم.


سوم: آنکه سند این قصه به قدری درست و صحیح و محکم و خودش به قدری آموزنده و منقلب کننده است، که من نتوانستم آن را نقل نکنم و امیدوارم شما خوانندگان محترم هم از حقیقت آن استفاده کاملی بفرمائید.


مرحوم حاج شیخ «عباس قمی» رضوان الله تعالی علیه می گوید:


مناسب است که در اینجا حکایت سعید صالح، صفی متقی، «حاج علی بغدادی» نقل شود.


شیخ ما در کتاب جنه الماوی و کتاب نجم الثاقب این حکایت را نقل کرده و می گوید: «اگر در کتاب نجم الثاقب حکایتی جز این حکایت، یقینی و صحیحه که در آن فوائد زیادی است و در این نزدیکیها واقع شده نبود کافی بود».


حاج علی بغدادی نقل کرده که هشتاد تومان سهم امام (علیه السلام) به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» اعلی الله مقامه دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمد حسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمد حسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.


در روز پنجشنبه ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمد تقی (سلام الله علیهما) رفتم و خدمت جناب «شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج به من حواله دهند که بدهم.


و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم عذر خواستم و گفتم باید مزد کارگران کارخانه شعربافی را بدهم و چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می دادم.


لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید جلیلی را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می آید وقتی نزدیک شد به من سلام کرد و دستهای خود را دراز کرد که با من مصافحه و معانقه کند و فرمود: «اهـلاً و سهـلاً» و مرا در بغل گرفت و با هم با کمال محبت معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.


بر سر مبارکش عمامه سبز روشنی بود و روی صورتش خال سیاه بزرگی بود.


ایستاده و فرمود: « حاج علی خیر است کجا می روی»؟


گفتم: کاظمین (علیهما السلام) بودم زیارت کردم و به بغداد برمی گردم.


فرمود: «امشب شب جمعه است، بیا به کاظمین برگردیم».


گفتم: آقای من نمی توانم و امکانات ندارم!


فرمود: «داری! برگرد تا نزد جدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) شهادت دهم، که تو از دوستان و موالیان ما هستی و شیخ هم شهادت می دهد، ما دو شاهد می شویم، و خدای تعالی هم فرموده: دو شاهد بیاورید.


این مطلب اشاره ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد، که من از موالیان اهل بیت عصمت و طهارتم و آن را در کفن خود بگذارم.


گفتم: شما این مطلب را از کجا می دانید و چطور شهادت می دهید؟!

کاربر آقا

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

فرمود: «کسی که حق او را به او می رسانند، چگونه رساننده را نمی شناسد»؟


گفتم: چه حقی؟


فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی»!


گفتم: وکلای شما کیست؟


فرمود: «شیخ محمد حسن»!


گفتم: او وکیل شما است؟!


فرمود: «وکیل من است».


اینجا در خاطرم خطور کرد، که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمی شناخت کیست؟


به خودم جواب دادم، شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش کرده ام!


باز با خودم گفتم: حتما این سید از سهم سادات از من چیزی می خواهد و چقدر مایلم از سهم امام (علیه السلام) به او چیزی بدهم.


لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمد حسن مراجعه کردم و باید با اجازه ی او چیزی به دیگران بدهم.


او به روی من تبسمی کرد و فرمود: « بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی».


گفتم: آنچه را داده ام قبول است؟


فرمود: «بله».


من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود می داند و مقداری تعجب کردم! و با خود گفتم: البته علماء وکلایند در گرفتن سهم سادات.


سپس به من فرمود: «برگرد با هم برویم جدم را زیارت کن».


من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می رفتیم.


در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری بود و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره همه با میوه، در یک وقت که موسم آنها نبود بر سر ما سایه افکنده بود.


گفتم: این نهر و این درختها چیست؟


فرمود: « هر کس از موالیان و دوستان ما باشد و جدم را زیارت کند اینها با او هست».


گفتم: سؤالی دارم؟


فرمود: «بپرس».


گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود روزی نزد او رفتم شنیدم می گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نباشد! برای او فائده ای ندارد!.


فرمود: «آری والله برای او چیزی نیست».


سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از موالیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) هست؟


فرمود: «بله او و هر کس متعلق به تو است از موالیان خواهد بود».


گفتم: ای آقای من سؤالی دارم؟


فرمود: «بپرس»؟


گفتم: روضه خوانهای امام حسین (علیه السلام) می خوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهداء (علیه السلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب سلیمان اعمش در خواب دید، که هودجی در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟


گفتند: حضرت فاطمه زهراء و خدیجه کبری (علیهما السلام) هستند.


گفت: کجا می روند؟


گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین (علیه السلام) می روند و دید رقعه هائی را از هودج می ریزند که در آنها نوشته شده:


«امان من النار لزوار الحسین (علیه السلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة».


(امان نامه ای است از آتش برای زوار سیدالشهداء (علیه السلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت) آیا این حدیث صحیح است؟


فرمود: «بله راست است و مطلب تمام است».


گفتم: ای آقای من صحیح است که می گویند: کسی که امام حسین (علیه السلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟


فرمود: «آری والله». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.


گفتم: ای آقای من سؤالی دارم؟


فرمود: «بپرس».

کاربر آقا

گفتم: در سال (۱۲۶۹) هزار و دویست و شصت و نه به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عربهای شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقی نجف اشرف اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) چگونه است؟


گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می خورم نکیرین چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آنکه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده آیا صحیح است آیا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می دهد؟


فرمود: «آری والله جد من ضامن است».


گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم؟


فرمود: «بپرس».


گفتم: زیارت من از حضرت رضا (علیه السلام) قبول است؟


فرمود: «انشاء الله قبول است».


گفتم: آقای من سؤالی دارم.


فرمود: «بپرس».


گفتم: زیارت حاج احمد بزاز باشی قبول است، یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)؟


فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است».


گفتم: سؤالی دارم؟


فرمود: «بپرس».


گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟


جوابی ندادند.


گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟ باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائما در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).


در این موقع به جائی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوی که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی کردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می کند!


گفتم: ای آقای من این زمین مال بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جائز نیست!


فرمود: «این مکان مال جد ما حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) و ذریه او و اولاد ما است برای موالیان ما تصرف در آن حلال است».


در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از متمولین معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.


گفتم: آقای من می گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) است این راست است یا نه؟


فرمود: « چه کار به این کارها داری»!


در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده اند و از میان جاده می گذرد و بعد از آن دو راهی می شود، که هر دو راه به کاظمین می رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، من به آقا عرض کردم بیا از این راه برویم (یعنی راه سلطانی).


فرمود: «نه از راه خودمان می رویم».


از آنجا چند قدمی برداشتیم، خودم را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدم، داخل ایوان شدیم و از طرف «باب المراد» که طرف شرقی حرم است و پائین پای مقدس است، وارد شدیم و آقا به در رواق معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد حرم شد و ایستاد و فرمود: «زیارت بکن».


گفتم: من سواد ندارم.


فرمود: «برای تو زیارت بخوانم».


گفتم: بلی.

کاربر آقا

فرمود: «ءادخل یا الله السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا امیرالمؤمنین» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری (علیه السلام) و فرمود: «السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری» بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می شناسی»؟


گفتم: چطور نمی شناسم.


فرمود: «به او سلام کن».


گفتم: «السلام علیک یا حجة الله یا صاحب الزمان یابن الحسن»آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة الله و برکاته» پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان».


گفتم: سواد ندارم.


فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم»؟


گفتم: بله.


فرمود: «کدام زیارت را برای تو بخوانم»؟


گفتم: هر زیارتی که افضل است.


فرمود: «زیارت امین الله افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله شد و آن زیارت را به این نحوه خواند:


«السلام علیکما یا امینی الله فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله حق جهاده و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه (صلی الله علیه و آله) حتی دعاکما الله الی جواره فقبضکما الیه باختیاره و الزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه….» تا آخر زیارت.


در اینجا چراغهای حرم را روشن کردند، یعنی شمعها روشن شد ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می درخشد و شمعها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آنچنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه ها نمی شدم.


وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پائین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی زیارت جدم حسین بن علی (علیه السلام) را بکنی»؟


گفتم: بله شب جمعه است زیارت می کنم.


آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن از اذان مغرب فارغ شد به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان» ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادی در طرف راست محاذی امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.


ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات!، که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! و از میان راه برگشتم! و حال آنکه به هیچ قیمتی برنمی گشتم! و اسم مرا می دانست! با آنکه او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من! وقتی به امام زمان (علیه السلام) سلام عرض کردم! و غیره…!!


بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقائی که با من مشرف شد کجا رفت؟


گفتند: بیرون رفت، ضمنا کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟ گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمد حسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.


من هم قضیه را به کسی نمی گفتم، تا آنکه یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده ای؟


گفتم: چیزی ندیدم. او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.


(ظاهرا برخورد اخیر سبب شد که حـاج علـی بغدادی قضیه را برای مردم نقل کند).

کاربر آقا

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» و علامه ی اربلی در کتاب «کشف الغمه» نقل کرده اند که در نزد جمعی از ثقات و شیعیان در بلاد حله این قضیه معروف است که:


مردی به نام «اسماعیل بن حسن هرقلی» اهل قریه ای از اطراف حله به نام «هرقل» بود، وی نقل کرده که: در جوانی روی ران چپ من غده ای بیرون آمده بود، که هر سال فصل بهار می ترکید و چرک و خون زیادی از آن می ریخت و این کسالت مرا از همه کار باز داشته بود.


یک سال که فشار و ناراحتیم بیشتر شده بود، به حله آمدم و خدمت جناب «سید بن طاووس» رسیدم و از مرض و کسالتم به ایشان شکایت کردم، آن سید بزرگوار تمام اطباء و جراحان حله را جمع کرده و شورای پزشکی تشکیل داده آنها بالاتفاق گفتند: این غده در جائی بیرون آمده، که اگر عمل شود اسماعیل به احتمال قوی می میرد و لذا ما جرأت نمی کنیم او را عمل کنیم.


جناب «سید بن طاووس» به من فرمود: قصد دارم در این نزدیکی به بغداد بروم تو هم با ما بیا تا تو را به اطباء آنجا هم نشان بدهم، شاید آنها بتوانند تو را معالجه بکنند.


من اطاعت کردم و پس از چند روز در خدمتش به بغداد رفتم.


جناب «سید بن طاووس» اطباء و جراحان بغداد را هم با نفوذی که داشت جمع کرد و کسالت مرا به آنها گفت، آنها هم شورای پزشکی تشکیل دادند و مرا دقیقا معاینه کردند و بالأخره نظر پزشکان حله را تأیید نمودند و از معالجه ی من خودداری کردند!


من خیلی دلگیر شدم، متأسف بودم که باید تا آخر عمر با این درد و مرض که زندگیم را سیاه کرده، بسوزم و بسازم.


جناب «سید بن طاووس» به گمان آنکه من برای نماز و اعمال عبادیم متأثرم به من فرمود: خدای تعالی نماز تو را با این نجاست که تو به آن آلوده ای قبول می کند و اگر به این درد صبر کنی خدا به تو اجر می دهد و تو متوسل به «ائمه اطهار» و حضرت «بقیه الله» (علیهم السلام) بشو تا آنها به تو شفا عنایت کنند.


من گفتم: پس اگر این طور است به سامراء می روم و پناهنده ی به ائمه اطهار (علیهم السلام) می شوم و رفع کسالتم را از حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می خواهم.


لذا وسائل سفر مهیا کردم و به طرف سامراء رفتم و چون به آن مکان شریف رسیدم، اول به زیارت حرم مطهر حضرت «امام هادی» و حضرت «امام عسکری» (علیهما السلام) مشرف شدم و بعد به سرداب مطهر حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رفتم و شب را در آنجا ماندم و به درگاه خدای تعالی بسیار نالیدم و به حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) استغاثه کردم. صبح به طرف دجله[۹] رفتم خود را در کنار دجله شستشو کردم، غسل زیارت نمودم و ظرفی را پر از آب کردم و برخاستم که به طرف حرم مطهر «ائمه اطهار» (علیهم السلام) برای زیارت بروم. اما هنوز در خارج شهر بودم که چهار نفر اسب سوار را دیدم، که به طرف من می آیند و چون در اطراف سامراء جمعی از سادات و اشراف خانه داشتند، گمان کردم که این چهار نفر از آنها هستند.

کاربر آقا

من کناری رفتم، تا آنها عبور کنند ولی وقتی به من رسیدند دیدم دو جوان که به خود شمشیر بسته اند و تازه محاسنشان روئیده بود و دیگری پیرمردی بسیار تمیز و نیزه ای در دست داشت و چهارمی مردی بود که شمشیر حمایل کرده و تحت الحنک انداخته و نیزه ای به دست گرفته بود با هم نزدیک من آمدند، آن دو جوان در طرف چپ این شخص ایستادند و پیرمرد، در طرف راست او ایستاد و آن مرد نیزه به دست وسط راه، در حالتی که سرنیزه را به زمین گذاشته بود ایستاد و به من سلام کردند، من جواب دادم، آن شخص به من فرمود: فردا از اینجا می روی؟! عرض کردم: بله.


فرمود: پیش بیا تا زخمت را ببینم.


من در دلم گفتم: اینها که اهل بادیه هستند از نجاست پرهیزی ندارند، من هم تازه غسل کرده ام و لباسهایم هنوز تر است، اگر دستشان را به لباس من نمی زدند بهتر بود.


به هر حال من هنوز در این فکر بودم، که آن شخص خم شد و مرا به طرف خود کشید و دستش را به آن زخم گذاشت و فشار داد که احساس درد کردم.


سپس دستش را برداشت و بر روی زین مانند اول نشست، آن پیرمرد به من گفت: «افْلحْت یا اسْماعیل» یعنی: ای اسماعیل رستگار شدی!


من گفتم: شما رستگارید، در ضمن تعجب کردم که آنها اسم مرا از کجا می دانند!


باز همان پیرمرد گفت: رستگار و خلاص شدی این «امام زمان» است؟!


من با شنیدن این جمله! دویدم و ران مقدسش و رکابش را بوسیدم و عقب آنها دویدم.


به من فرمود: برگرد.


گفتم: از شما هرگز جدا نمی شوم.


باز به من فرمود: برگرد مصلحت تو در برگشتن است.


گفتم: من هرگز از شما جدا نمی شوم.


آن پیرمرد گفت: ای «اسماعیل» شرم نمی کنی امام زمانت دوبار به تو فرمودند: برگرد و تو اطاعت نکردی!!


من ایستادم، آنها چند قدم از من دور شدند، حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ایستاد و رو به من کرد و فرمود: «وقتی به بغداد رسیدی «مستنصر خلیفه ی عباسی» تو را می طلبد و به تو عطائی می دهد، از او قبول نکن و به فرزندم، «رضی»[۱۰] بگو که نامه ای به «علی بن عوض» درباره تو بنویسد و من به او سفارش می کنم، که هر چه بخواهی به تو بدهد».


من همانجا ایستادم و سخنان آن حضرت را گوش دادم، آنها بعد از این کلمات حرکت کردند و رفتند و از نظرم غائب شدند.


اما دیگر نمی توانستم از کثرت غم فراق آن حضرت به طرف سامراء بروم همانجا نشستم، گریه می کردم و از دوری آن حضرت اشک می ریختم.


بالأخره پس از ساعتی حرکت کردم و به سامراء رفتم، جمعی از اهل شهر که مرا دیدند گفتند: چرا حالت متغیر است؟! با کسی دعوا کرده ای؟


گفتم: نه ولی شما بگوئید که این اسب سواران که بودند؟


گفتند: ممکن است از سادات و بزرگان این منطقه باشند.

کاربر آقا

گفتم: نه آنها از بزرگان این منطقه نبودند یکی از آنها حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بود!!


گفتند: کدام یکی از آنها؟ من آن حضرت را معرفی کردم!


گفتند: زخمت را به او نشان دادی؟


گفتم: بلی او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت.


آنها ران مرا باز کردند، اثری از آن زخم نبود من خودم هم تعجب کردم و به شک افتادم و گفتم: شاید پای دیگرم زخم بوده، لذا پای دیگرم را باز کردم باز هم اثری نبود!!


مردم که متوجه شدند، که من به برکت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) شفا یافته ام. دور من جمع شدند و پیراهنم را پاره کردند و اگر جمعی مرا از دست مردم خلاص نمی کردند زیر دست و پای مردم از بین می رفتم.


این جنجال و سر و صدا به گوش ناظر «بین النهرین» رسید او آمد و ماجرا را با جمیع خصوصیات سؤال کرد و رفت و منظورش این بود که ماجرا را به بغداد بنویسد.


بالأخره من شب در آنجا ماندم و صبح جمعی از دوستان مرا مشایعت کردند و من به طرف شهر بغداد حرکت کردم و رفتم.


روز بعد به بغداد رسیدم، دیدم جمعیت زیادی سر پل بغداد جمع شده اند و هر که از راه می رسد اسم و خصوصیاتش را سؤال می کنند و منتظر کسی هستند. و چون مرا دیدند و نام مرا سؤال کردند و مرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسی را که تازه پوشیده بودم پاره کردند و بردند و نزدیک بود مرا هلاک کنند که «سید رضی الدین بن طاووس» با جمعی رسیدند و مردم را دور کردند و مرا نجات دادند، بعدها معلوم شد که ناظر «بین النهرین» جریان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر کرده است.


«سید رضی الدین بن طاووس» به من گفت: آن مردی که می گویند شفا یافته توئی؟!


گفتم: بلی از اسب پیاده شد پای مرا باز کرد و دقیق آن را نگاه کرد و چون قبلاً هم زخم را دیده بود و حالا اثری از آن نمی دید گریه ی زیادی کرد و غش کرد و بیهوش افتاد!


وقتی که به حال آمد به من گفت: وزیر خلیفه قبل از آمدن تو مرا طلبیده و گفته که از سامراء کسی می آید، که خدا به وسیله ی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) او را شفا داده و او با تو آشنا است زود خبرش را برای من بیاور.


بالأخره مرا نزد وزیر که از اهل قم بود برد و به وزیر گفت: این مرد از دوستان برادر من است. وزیر رو به من کرد و گفت: قصه ات را نقل کن، من قصه ام را از اول تا به آخر برای او نقل کردم. وزیر اطبائی را که قبلاً مرا دیده بودند جمع کرد و به آنها گفت: شما این مرد را دیده اید و می شناسید؟ همه گفتند: بلی او مبتلا به زخمی است که در رانش می باشد. وزیر به آنها گفت: علاج او چیست؟


همه ی آنها گفتند: علاج او منحصرا در عمل کردن پای او است و اگر آن را جراحی کنند مشکل است «اسماعیل» زنده بماند.


وزیر پرسید: بر فرض که جراحی شود و زنده بماند چقدر مدت لازم دارد که جای آن خوب شود؟


گفتند: لااقل دو ماه مدت لازم است، که جای آن زخم خوب شود ولی جای آن سفید و بدون آنکه موئی از آنجا بیرون آید باقی می ماند.


وزیر از آنها پرسید: شما چند روز است که زخم او را دیده اید؟


گفتند: ده روز قبل او را معاینه کرده ایم.


وزیر گفت: نزدیک بیائید. و ران مرا برهنه کرد و به آنها نشان داد اطباء تعجب کردند، یکی از آنها مسیحی بود گفت: به خدا قسم این معجزه حضرت «مسیح» است.

کاربر آقا

بالأخره این خبر به گوش «خلیفه» رسید. او وزیر را طلبید و دستور داد که مرا نزد او ببرد وزیر مرا نزد «خلیفه مستنصر بالله» برد و او به من گفت: که جریانت را نقل کن.


من جریان را برای او نقل کردم به خادمش دستور داد کیسه ی پولی را که هزار دینار در آن بود به من بدهد.


من قبول نکردم.


خلیفه گفت: از که می ترسی؟


گفتم: از آنکه مرا شفا داده زیرا خود آن حضرت به من فرموده است که از «مستنصر» چیزی قبول نکن. خلیفه بسیار مکدر شد و گریه کرد.[۱۱]


این بود جریان «اسماعیل هرقلی» که در کتب متعدده ای نقل شده است.


در این قضیه چند نکته قابل توجه وجود دارد:


اول آنکه انسان وقتی متوسل به «امام عصر» روحی له الفداء بشود آن آقا به او توجه می فرمایند و خودشان به سراغ او می آیند.


دوم آنکه انسان در هر حال باید مطیع و فرمانبردار امام زمانش باشد.


سوم آنکه انسان نباید دست به طرف اموال کسانی که از راه ظلم و ستم و اعمال قدرت پول به دست آورده اند دراز کند و از آنها هدیه ای بگیرد.


چهارم آنکه سید بن طاووس را آن حضرت فرزند خود دانسته اند.

کاربر آقا

مرحوم حاجی نوری رحمه الله در کتاب «نجم الثاقب» نقل می کند که:


عالم فاضل «شیخ باقر کاظمی» معروف به «آل طالب» گفت که: مرد مؤمنی به نام «شیخ حسین رحیم» از خانواده معروف به «آل رحیم» نقل می کرد. و همچنین این قضیه را عالم کامل، فاضل عابد، مصباح الاتقیاء، «شیخ طـه» که فعلاً امام جماعت مسجد هندی است و مورد اعتماد خاص و عام است، نقل کرد که: شیخ حسین رحیم مردی بود پاک طینت و از مقدسین و متدینین.


او مبتلا به مرض ریوی بود که با سرفه اش خون بیرون می آمد.


و در عین حال مبتلا به فقر و تنگدستی عجیبی بود، حتی قوت روزانه خود را نداشت، غالبا برای تهیه ی غذا به اطراف نجف اشرف نزد بادیه نشینان می رفت و از آنها چیزی می گرفت.


در این گیرودار چون ازدواج نکرده بود و هنوز جوان بود، عاشق دختری که در همسایگی آنها بود، گردید.


ولی چون او فقیر و مریض بود، به او آن دختر را نمی دادند، لذا فوق العاده ناراحت و مهموم و مغموم شده بود.


این ابتلائات یعنی فقر و مرض و عشق به قدری به او فشار آورده بود که تصمیم گرفت، عملی را که در نجف برای قضاء حوائج معروف است، انجام دهد و آن این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود و خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برسد و از آن حضرت حوائجش را بگیرد.


بالاخره چهل شب چهارشنبه این عمل را انجام داد.


مرحوم «شیخ باقر کاظمی» فرمود: شیخ حسین خودش می گفت من چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رفتم و دقت کردم که حتی یک شب تعطیل نشود، شب چهارشنبه آخر که از شبهای زمستان و ابری و تاریک و باد تندی با نم نم باران می آمد، من به مسجد کوفه رفتم.


چون از سینه ام خون می آمد و وسیله ی جلوگیری آن را نداشتم همان بیرون مسجد در روی دکه ای که کنار در مسجد است نشستم و اتفاقا چیزی نداشتم که به خودم بپیچم تا سرما نخورم.


فقط مختصری قهوه آورده بودم و آتشی درست کرده بودم، تا چند فنجان قهوه بخورم کسی آن اطراف نبود فوق العاده دلتنگ بودم، غصه ام زیاد شده بود و دنیا در مقابل چشمم تاریک شده بود.


خدایا! چهل شب چهارشنبه است، به اینجا می آیم، نه کسی را دیده ام و نه چیزی برایم ظاهر شده و نه حوائجم برآورده گردیده است، این همه مشقت و رنج کشیدم.


چه شبهائی که با ترس و لرز، خود را به امیدی به این مسجد رساندم ولی هیچ خبری نشد.


در این فکرها بودم، خواستم فنجانی قهوه بریزم و بخورم، دیدم مرد عربی از طرف در اول مسجد متوجه من شده و به طرف من می آید.

کاربر آقا

وقتی از دور او را دیدم، ناراحت شدم، با خودم گفتم که این مرد از عربهای بادیه است، از اهالی اطراف مسجد است، نزد من می آید که قهوه را بخورد و مرا در این شب تاریک بی قهوه بگذارد و ناراحتی مرا زیادتر کند، آخر من بسیار کم قهوه آورده بودم.


به هر حال به من رسید و سلام کرد و اسم مرا برد و در مقابل من نشست.


از اینکه اسم مرا می دانست، تعجب کردم، زیرا من او را هرگز ندیده بودم، بعد با خودم فکر کردم، که شاید او از افرادی است که در اطراف نجف اشرف زندگی می کند و من بر آنها وارد می شدم و میهمان آنها می گردیدم!


لذا از او پرسیدم: از کدام طایفه ی عرب هستی؟


گفت: من از بعضی از آنها هستم.


بعد از آن من از هر یک از طوائف عرب که در اطراف نجف اشرف بودند سؤال کردم و گفتم: شما از آن قبیله هستی؟


گفت: نه، از آنها نیستم. من عصبانی شدم او را مسخره کردم و گفتم: تو از طری طری ای و این کلمه ای بود که معنائی نداشت و من آن جمله را از روی ناراحتی به او گفتم.


ولی او ناراحت نشد و تبسمی کرد و گفت: بر تو حرجی نیست من اهل هر کجا باشم، بگو تو برای چه به اینجا آمده ای؟


گفتم: به تو فائده ندارد، که بدانی چرا من اینجا آمده ام.


گفت: چه ضرر دارد، برای تو که به من بگوئی برای چه به اینجا آمده ای؟


من از حسن خلق او و خوب حرف زدنش تعجب کردم و از او خوشم آمد و کم کم هر چه بیشتر حرف می زد محبتم به او زیادتر می شد.


تا آنکه توتون برداشتم و برای او سبیل (چپق) چاق کردم و به او دادم.

کاربر آقا

سلام قبول باشه دوست عزیز🤍در پناه امام زمان عج🤍

ممنون عزیزم 🥰😚

این جهان زندان و ما زندانیان                                                                                                                              حفره کن زندان و خود را وارهان                                                                 (مولوی)

او گفت: من نمی کشم.


بعد برای او یک فنجان قهوه ریختم و به او دادم، او از من گرفت و لب زد و به من داد و گفت: تو این را بخور.


من گرفتم و آن را خوردم ولی آنا فآنا محبتش در دلم زیادتر می شد.


به او گفتم: ای برادر! خدا امشب تو را برای من رسانده که مونس من باشی آیا می آئی با هم برویم، کنار قبر حضرت مسلم بنشینیم؟


گفت: بله می آیم، ولی تو باید شرح حال خودت را برایم نقل کنی.


گفتم: ای برادر! سرگذشتم را برای تو نقل می کنم.


من مرد فقیر و ناداری هستم، از آن روزی که خود را شناختم، فقیر و بی چیز بوده ام تا به حال.


ضمنا چند سال است که از سینه ام خون می آید و علاجش را نمی دانم و از طرف دیگر زن ندارم و به دختری از اهل محله ی خودمان علاقه مند شده ام که او را به من نمی دهند در این حال ملاها به من گفتند: اگر بخواهی به حوائجت برسی متوجه به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که آن حضرت را خواهی دید و حاجتت را خواهی گرفت و امشب شب چهارشنبه ی آخر است چیزی ندیده ام و این همه زحمت کشیده چیزی ملتفت نشده ام این است حوائج من.


او گفت: اما سینه ی تو خوب می شود و اما آن زن را به همین زودی به تو می دهند و اما فقرت همین طور هست تا از دنیا بروی.


من متوجه اینکه او این گونه حرف می زند نشدم.


به او گفتم: آیا کنار قبر حضرت مسلم نمی رویم؟


گفت: برخیز برویم و ایشان جلوی من راه می رفتند وقتی وارد مسجد شدیم به من گفت: آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نمی خوانیم؟


گفتم: چرا، او جلو ایستاد و من هم با فاصله ای عقب سر او ایستادم و مشغول نماز شدم وقتی سوره ی حمد را می خواندم دیدم او به نحوی مشغول قرائت است که مثل قرائت و حال او را در کسی ندیده بودم، با خودم گفتم، شاید او حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) باشد او در حال نماز بود ولی نور عظیمی به او احاطه کرده بود که من نمی توانستم او را ببینم، ولی قرائت او را می شنیدم و بدنم می لرزید، می خواستم نمازم را قطع کنم ولی از ترس آن حضرت قطع نکردم و به هر نحوی بود نمازم را تمام کردم.


اما بعد از نماز دیدم، آن نور بالا رفت، مشغول گریه شدم و از آن حضرت به خاطر سوء ادبی که در بیرون مسجد کرده بودم، عذر خواستم و گفتم: ای آقای من! به من وعده دادی که به کنار قبر حضرت مسلم برویم، در بین اینکه، این جمله را می گفتم، دیدم آن نور به طرف قبر حضرت مسلم حرکت کرد، من هم عقب او رفتم، نور در فضای زیر گنبد حضرت مسلم قرار گرفت و او آنجا بود و من مشغول گریه و زاری بودم، تا آنکه صبح شد و آن نور به آسمان عروج فرمود.


بعد از این جریان، سینه ام خوب شد و پس از چند روز آن دختر را به من دادند ولی فقرم همچنان به حال خود باقی است.

کاربر آقا

در زمانهائی که حکومت بحرین تحت استعمار اروپائیها و ابرقدرتها بود و چون می خواستند که مردم مسلمان را هم راضی نگه دارند، یک مرد سنی ناصبی را حاکم آنجا قرار داده بودند.


این حاکم وزیری داشت که در دشمنی با شیعیان فوق العاده شدید بوده و چون اهل بحرین اکثرا شیعه و محب اهل بیت «رسول الله» (صلی الله علیه و آله)بودند، طبعا نسبت به آنها نیز ابراز عداوت می نمود و دائما شیعیان را اذیت می کرد، حیله هائی برای سرکوب و از بین بردن آنها می نمود.


یک روز وزیر به نزد حاکم رفت و اناری را به او نشان داد که، روی آن با خط برجسته طبیعی نوشته شده بود: «لااله الاالله محمد رسول الله و ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله».


حاکم وقتی چشمش به این انار افتاد و خوب به آن دقیق شد و کاملاً یقین کرد که این نوشته ها طبیعی روی آن انار نوشته شده رو به وزیر کرد و گفت: این انار دلیل محکمی است بر بطلان مـذهب شیعه که می گویند: «علی» خلیفه بلافصل پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است به نظر تو ما با آنها حالا چه بکنیم؟!


وزیر گفت: شیعیان مردمان متعصبی هستند حتی دلائل محکم را هم زیر بار نمی روند. بنابراین بزرگان آنها را حاضر کن و به آنها این انار را نشان بده و آنها را مخیر کن که یکی از این سه کار را بکنند:


یا از مذهب بی اساس خود برگردند و یا با ذلت جزیه بدهند و یا مردان آنها کشته شوند و زنهای آنها اسیر گردند و یا جوابی برای انار که قطعا جوابی ندارند بیاورند!


حاکم رأی آن وزیر خبیث را پسندید و به علماء و بزرگان شیعه اعلام کرد که باید در فلان روز همه در دربار جمع شوید، که می خواهم موضوع مهمی را با شما در میان بگذارم.


وقتی همه جمع شدند حاکم انار را به شیعیان نشان داد و پیشنهاد وزیر را به آنها گفت و قاطعانه از آنها خواست، که جواب این انار را در اسرع وقت باید بگویند و الا آنها را خواهد کشت و زنهای آنها را اسیر خواهد کرد و اموال آنها را به غارت خواهد برد و بالاخره به آنها گفت: اقل چیزی که ممکن است با ارفاق درباره ی شما قائل شوم این است که باید با ذلت جزیه بدهید و با شما مثل غیر مسلمانی که در مملکت اسلامی زندگی می کند عمل خواهم کرد.


وقتی شیعیان انار را دیدند و این رجزخوانی را از حاکم شنیدند بدنشان لرزید حالشان متغیر شد نمی دانستند چه جواب بگویند! و چه باید بکنند!


در این بین چند نفر از علماء و بزرگان، آنها گفتند ای حاکم اگر ممکن است سه شب بما مهلت بده تا جواب مسأله را بیاوریم و اگر نتوانستیم جواب بدهیم هر چه نسبت بما انجام دهی مانعی ندارند.

کاربر آقا

حاکم به آنها سه شب مهلت داد، بزرگان آنها با ترس و خوف در مجلسی جمع شدند و با یکدیگر مشورت کردند نظر همه آنها این شد ده نفر از زهاد و علماء اهل تقوی را انتخاب کنند و از میان آنها سه نفر را اختیار کنند و از آنها تقاضا نمایند که هر شب یکی از آنها تنها به بیابان رود و متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه شود، تا این مشکل حل گردد.


این کارها را آنها انجام دادند.


شب اول به یکی از آنها گفتند: امشب به بیابان می روی و عبادت و دعاء و تضرع و زاری در خانه ی خدا می کنی و سپس به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه استغاثه و توسل می نمائی شاید بتوانی جوابی برای این مشکل از «امام زمان» (علیه السلام) دریافت نمائی.


آن مرد متقی و پرهیزگار با قلبی مملو از امید و ایمان و اشک روان و خضوع و خشوع به بیابان رفت و تا صبح مشغول مناجات با خدای تعالی و توسل به حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) بود ولی با کمال تأسف چیزی ندید! و جوابی هم نگرفت!


شب دوم: مرد متقی عارف عالم پرهیزگار دیگری به صحرا رفت، او هم مانند شخص اول، تا صبح با خضوع و خشوع کامل درخواست جواب مسأله ی بغرنج انار را نمود و حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) را قسمها داده و خلاصه هر چه کرد جوابی دریافت ننمود!


او هم مأیوسانه بسوی مردم برگشت و به آنها از نا امیدی خود اطلاع داد.


شیعیان فوق العاده مضطرب شدند، تنها یک شب دیگر فرصت دارند، که جواب مسأله را آماده کنند، اگر آنشب هم مأیوس برگردند و شب بی جواب سپری گردد! چه خاک بر سر کنند؟


همه ی مردم دست به دعا برداشتند و بالاخره جناب «محمد بن عیسی» را که از بهترین مردان علم و تقوای آن سامان بود، به بیابان فرستادند.


آن بزرگوار، با سروپای برهنه، به صحرا رفت، آن شب اتفاقا شب بسیار تاریکی بود، او در گوشه ای از صحرا نشست و مشغول دعا و تضرع و زاری گردید، از خدا می خواست، که آن بلیه را، بوسیله ی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام)، از سر شیعیان برطرف کند.


او آن شب خیلی گریه کرد.


او آن شب کوشش کرد که در خود خلوصی غیر قابل وصف ایجاد کند.


او عاشقانه، منتظر فرج بعد از شدت بود.


او منتظر لقاء «صاحب الزمان» (علیه السلام) بود، که ناگهان در اواخر شب صدائی شنید، وقتی خوب گوش داد، متوجه شد، که شخصی اسم او را می برد و به او می گوید: محمد بن عیسی من صاحب الامرم چه می خواهی؟


او گفت: اگر تو صاحب الامری! طبعا باید حاجت مرا بدانی! احتیاجی به گفتن نیست!

کاربر آقا

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   nazi09  |  11 ساعت پیش
توسط   domino18  |  10 ساعت پیش