۲ نفر که نون و نمک منو خوردن یکیشون دوست ۱۴ سالم بود میومد خونمون صبح تا شب بیچاره مامانمو چقدر بخاطرش اذیت کردم
پول نداست پول رستورانو من میدادم
شارژ نداشت من میگرفتم
هیچوقتم به روش نمیوردم
چنان خیانتی بهم کردن که فقط سپردم به خدا
انقدر بی شرم و بی خدان که قشنگ نون و نمک سفرتو میخورن و بهت بد میکنن
من با دشمنمم این کارو نمیکنم
عجب
من تابحال یه هزاری خرج دوست و رفیق نکردم
چیکار کردن؟
چه خیانتی کرده؟
اگه یادآوریش ناراحتت نمیکنه بهم بگو
مگه چیکار کردن؟
حالا تجربه شد برات که دیگه رفیق بازی نکنی در این حد؟
یا نه؟
ادما دیگه ارزش محبت و رفاقت و خرج و... ندارن بی شرافتی غوغا میکنه.
وقتی اجازه میدی ازت سواستفاده شه همینه دیگه
چرا همش باید خونه شما می‌بود
یه روز اون میومد یه روز تو میرفتی
چرا پول رستوران رو همش میدادی
اگر یکبار حساب میکردی یکبارم‌باید حساب میکرد
اگر تو براش شارژ گرفتی یکبارم اون باید می‌گرفت
وقتی همش دهنده باشی ازت سو استفاده میشه
من یه بار برای دوستم آب مدنی خریدم
سری بعد نخرید برام دیگه براش هیچکاری نکردم 😆
میدونی آدم از تنهایی و قلب مهربون به خیلیا بها میده که نباید بده
اگر برای کسی کاری میکنم برای رضای خدا باشه
اون موقع دیگه از طرف توقع نداری جبران کنه
منو به ی پسری معرفی کرد من از اول گفتم ما فرق داریم هی گفت نه شما خیلی به هم میاین
هی اومد دم خونمون تلفن زد و نذاشت من ۵ سال جدا شم
من به پسره هم خیلی خوبی کردم و هیچی ازش نخواستم و بهش وفادار بودم ۵ سال
بعد ۵ سال که حسابی عادت کردم سر اینکه پسره فکر آینده نبود جدا شدم گفتم دوستم داره حتما ی تکونی میده
به دوستمم گفتم
ولی نه تنها تکونی نداد بلکه نگو بهم خیانت میکرده این آخریا
تا من رفتم سریع یکی رو گذاشت جام
بعدشم دوستم همون از خدا بی خبری که سر سفره ما نشست جفتشونو دعوت کرد مهمونیش و با دختره میرقصید
فکر کن با روان من چقدر بازی کردن من هنوز خوب نشدم
منو به ی پسری معرفی کرد من از اول گفتم ما فرق داریم هی گفت نه شما خیلی به هم میاین
هی اومد دم خونمون تلفن زد و نذاشت من ۵ سال جدا شم
من به پسره هم خیلی خوبی کردم و هیچی ازش نخواستم و بهش وفادار بودم ۵ سال
بعد ۵ سال که حسابی عادت کردم سر اینکه پسره فکر آینده نبود جدا شدم گفتم دوستم داره حتما ی تکونی میده
به دوستمم گفتم
ولی نه تنها تکونی نداد بلکه نگو بهم خیانت میکرده این آخریا
تا من رفتم سریع یکی رو گذاشت جام
بعدشم دوستم همون از خدا بی خبری که سر سفره ما نشست جفتشونو دعوت کرد مهمونیش و با دختره میرقصید
فکر کن با روان من چقدر بازی کردن من هنوز خوب نشدم
