خواهرا ما ی طایفه بشدت متعصب هستیم که اگه بفهمن دختر دوست پسر داره مطلقا میکشنش
خواهرم دوست پسر داشت باهاش میرفت بیرون ساعت ها ب بهونه مدرسه میچرخید جاهای دور میرفت ی روز زنگ زدم ب پسره ک برای خواهرم خواستگار اومده بیا بگیرش گفت مبارکه ب خواهرمگفتم این تو رو نمیخواد بابا بفهمه دخلتو میاره بکش کنار نکشید
داشتم ب خواهر بزرگم میگفتم دامادمون متوجه شد زنگ زد ب پسره وفحش کشش کرد
اما بازم خواهرم ادامه داد
هرکاری کردیم نیدمد بیرون
بعد پسرخالم از ترکیه اومده بود خواهرمو دید عاشقش شد بخدا گریه میکرد ک من میخوامش
وضع مالیشدن خیلی خوب بود گفت تو ایران میمونیم
مادوباره سعی کردیم خواهرمپسره رو ول کنه انگار کور وکر شده بود بخدا اگه بابام یا پسرعموهام وعموهام میفهمیدن میکشتنش جدی میگم
ماهم اصرار کردیم پسرخالم خوبه ترکیه ای هست و...قبولش کن خواهرمم قبول کرد اما همزمان با دوس پسرشم بود
پسرخالم واقعا ی پسر پاکدامن هست خواهرمو خیلی دوست داره
تو دوران عقد تو ایران میومد اما خواهرم همزمان با دوس پسرشم بود دوست پسرشم نامزد داشت حتی داداشای دوسپسرشم ملاقات کرده بود ی روز دامادمون گریه کرد پیش خودم ک خواهرت منو دوست نداره زنگ میزنم مشغوله میگه با تو آبجی حرف میزنه بعد گفتم من دانشگاهم وقت حرف زدن ندارم نگو داره با دوسپرش حرف میزنه
خلاصه عروسی گرفتن ی تالار بشدت شیک و ی عروسی خفن چندمدل غذا همه فامیلامون تا حالا همچین عروسی ای ندیده بودیم
لباس عروس خواهرمو میخواست پسره بخره ما گفتیم نمیخواد ول کن
خلاصه بعد از ی مدت ک عروسی گرفتن خواهرم هی دعوا دعوا دعوا ی روز پسره ک ایران هم عادت نداشت زندگی کنه اومد خونمون بعد از دعوا ب بابام گفت دخارت منو اذیت میکنه با پارچ زده ب سرم منم بهش سیلی زدم بابامگفت غلط کردی دخترمو زدی
خواهرمم از لج پولای توکارتو کلا خرج کرد
هیچی دیگه پسره دیدیدم رفت حلقشو فروخت گفت من میرم ترکیه میخواست ابجیم بگه نرو بابام هم گفت برو خدا ب همرات
با گریه رفت
بعد از ی مدت کوتاه زنگ زد ب خواهرم بیا اینجا خوبه وفلان خواهرمم پاشد رفت اولاش انقدر تعریف میکرد خواهرم تا اینگه با مادرشوهرش وخواهرشوهرش وپدرشوهرش دعواش میشه
ی مدت تو شهر بودن بعد خونشون رو میبرن روستا
خواهرم بازم تعریف میکرد انا دعواشون سر گرفت دوباره
بابام رفت اونجا پدرشوهرش خواهرمو پسرشو از تو خونشون انداختن بیرون و خواهرممجبور شد تو زیرزمین بره چون پول نداشتن
وبابام رفت اونجا وخواست خواهرمو بیاره اما پاسپورتشو قایم کردن نگو خواهرمم حامله هست
ودوباره باهمخوب شدن ونزاشتن خواهرم بیادالان خواارم پوست استخون شده نمیدونم بخاطر محیط اونجاست بخاطر اینه ک بچه شیر میده ولی دوستوداره بیاد ایران
بنظرتون چ کاری ازدست من برمیاد
قرار بود دامادمون بزاره خواهرم بره دانشگاه داشت هزینه کنکور میدادیهویی گفت ن نمیخواد بری هیچ جا نزاشت خواهرم برم بهش گفتم چرا احمد اینکارو کردی گفت ی چیزایی از سارا دیدم نظدم عوض شد نمیدونم چی فهمیده بود وخواهرم همیشه میناله ک تونزاشتی برم دانشکاه