حدود یکسال دوست بودم شناختمش
ازدواج کردیم
کارش ازاد بود همزمان درس هم خوند سربازم رفت و کار کرد
من خودم شاغل بودم و یه چیزایی داشتم برا زندگی
مثل ماشین و خونه
شوهرم همه وسایل هارو کم کم خرید
کارش رو گسترش داد عزمش جزم بود برا پیشرفت
نخوابیدیم تفریح نکردیم
خرج نکردیم
خونه بزرگ خرید شوهرم
محل کارش رو بزرگ کرد
من دیگه کار نرفتم
ببین همیشه شوهرم رو هول دادم سمت بهترین ها
همیشه میگفتم من تورو توی ماشین شاسی بلند میبینم
یا این طور چیزا
اونم تحریک میشد تلاشش رو بیشتر میکرد
سه تا کار همزمان انجام میداد
دوست بازی هم اصلا نمیکرد