بعد از ظهر پاشدم چون سرفه کردم و ریه ام ناراحته و خون اومد برم دکتر. با نامیدی شال و کلاه کردم و توی دلم میگفتم من که هزینشو ندارم آخه دارم کدوم گوری میرم کجا میرم. و چیکار کنم و خب بچه ام و بیماریهاش از من واجب تره و باخودم گفتم زن تو که با این ریه ساختی دوساله و هی بدتر هم شده الان پاشی بری و خب بگه سرطان داری اصلا میخوای چیکار کنی؟
دیدم از افسردگی کل خونه بهم ریختس و جمع نکردم چند روزه...
اومدم داخل اتاق کل اتاق بهم ریخته بود
هرچی لباس توی گونی و کشو. و... بود دخترم ریخته بود وسط اتاق. زیر و روش و لابه لاش خودکار و دفترچه یادداشت و مداد رنگی و کلی اسباب بازی و ... ریخته بود . یدونه از این تنگ شیشه ای ها که کوچیکن و گل میزارن داخلشون زیر پنو ملحفه ای کوچک و نازک بود روی اون هم کوه لباس و نزدیک به سطحش ...هنوز شلوارمو پام نکردم بود ...سرفه ام شدید بود . با زانو ی خم شده حکم ک حسابی زانو زدم توی لباسا که بیشنم زمین شلوار پیدا کنم یکدفه شیشه و تنگ گل خورد شد . زانو از سر مفصل برید انگار خون مرغ میپاشد بیرون...
الان با این تنهایی و بی کسی و بی پولی دیگه از زندگی هم شدم ..کاش جای دیگه ای بود. روی زانو رو منمیتونم خم کنم و حتی برم دستشویی...دیگه کار دخترم و رفع و ضبط کردنش و غذا و ... بماند.
فقر همه چیز و زشت و دردناک و بدتر میکنه...بی وسی هم همینطور.