من مثلا اوایل خیلی بهش شک میکردم خب
اونم خیلی دروغ میگفت بهم و پنهانکاری خیلی زیاد داشت، همین عامل باعث میشد شک من خیلی بیشتر بشه.
بماند که چقدررر همسرم توی دوران نامزدی از یه زن توی فامیلشون تعریف میکرد. هنوزم که هنوزه من نفهمیدم چرا اینهمه از اون زن تعریف میکرد.یه بار گفت مامانم اونقدر تعریفش میکرد منم عادتم شده بود، یه بار گفت پولشو تعریف میکردم که تو هم مثل اون پول بیاری و جهیزیه خوب بیاری. نمیدونم. خلاصه اینا رو گذروندیم . الان من دیگه مثل قبل شک نمیکنم بهش، اونم قول داده بهم دروغ نگه. اما هربار بهم قول داد، یه مدت بعد یه دروغشو درآوردم و قولش شکسته شد و من اعتمادم به حرفاش از بین رفت.
بعد من جوریم که در لحظه حالم بیشتر، اون اینجوری نیست.من گذشته رو فراموش کردم و صفحه جدید باز کردم اما اون همچنان منو مثل گذشته میبینه. تا یه سوال خیلی معمولی ازش میپرسم، ربطش میده به گذشته و میگه بازم اونجوری ازم سوال پرسیدی بعد نمیذاره منظورمو توضیح بدم و قاطی میکنه. توضیح هم میدم فایده نداره، بازم قاطی میکنه. میگم بهت شک ندارم، میگه دروغ میگی.
بعد مثلا شک با یقین فرق داره دیگه. این که من بی دلیل بهش بگم تو با فلانی ارتباط داری، این یعنی شک. اما اینکه یه دروغی رو آشکارا بهم گفته و مچشو گرفتم، این یقینه. جلوی روش میگم آقا من به حرفایی که میزنی، باور ندارم چون چندین بار قولتو شکستی و دروغ گفتی بهم. الان مثلا فردا بهش زنگ بزنم بگم کجایی ؟ بگه سرکارم، یکم دلم می لرزه و یکم باور ندارم حرفشو چون بهم چندین بار این مسائل رو دروغ گفته و پنهان کرده. بعد همه این مشکلات زمانی حل میشن که دو نفر آروم باهم صحبت کنن، کدوم زن و شوهری رو دیدیم که با داد و بیداد مشکلشون حل بشه؟سرتو درد آوردم ببخشید