من مستاجر بودم
تهران
پدرم اسفند فوت شد
مامانم تنها بود گفت خونه بزرگه بیاید اینجا یه دوسالی پول جمع کنید
اومدم اینجا کرایه ندم با پول پیشم طلا بخرم رشد کنه و جمع کنم
ولی نمیرزید
زندگیم جهنم شد
میرم برای شوهرم تخم مرغ بپزم برای فردا صبحانه اش
مامانم میاد میپرسه ..چیه...برای چیه....آب لیمودراوردم بریزم روی لقمه اش دیدم نیست بدو اومده برداشته گذاشته یخچال یعنی یه لقمه خواستم درست کنم هی دورم پلکید روانیم کرد
منی که ۱۳ سال مستقل بودم الان برای یه تخم مرغ باید جواب بدم
دلم خیلی گرفته
امشب خیلی گریه کردم
خیلی روزام سخته
اگر خونه از خودتون دارید از ته دل شکر کنید
برای منم دعا کنید
خسته ام خیلی خسته ام