فردا تولدمه
برای فردا قرار داشتم با دوستای خوابگاهم بریم مهمونی
به نامزدم دو روز پیش که گفتم گفت نه نرو من میخوام بیام شهرت (دانشجو ام جدا زندگی میکنم و اینکه صیغه ایم برای دوران نامزدی )
و میام ببینمت و بعدش کلی برنامه دارم میخوام سوپرایزت کنم
برای همین من به دوستام گفتم نمیام و کنسل کردم
حالا دیروز نامزدم بهم گفت اره به مامانم گفتم که میخوام بیام پیشت
بهم گفت آره خوشحاله خوبه ولی بابات و من تنها میمونیم شب
حالا اشکال نداره اگه خوشحالتون میکنه برو یکم اونحا باش (مادرشوهرم اصلا انگار مثل هوو منه میریم بیرون به این نامزدم زنگ میزنه اصلا ول نمیکنه اصلا خوشش نمیاد از من جلوی نامزدم اینو گفته که آره مثلا من خوشحالم )
بعد حالا
امشب بهم زنگ زده نامزدم میگه ببخشید میدونم ناراحتت میکنم ولی نمیتونم بیام
میدونم پشیمونی که نرفتی با اونا و کلی حرف دیگه
حالا دلیلش چیه
مامانش برادر زاده اشو دعوت کرده برای فردا
(ارواح عمش که حواسش نبوده ولی به نامزدم گفته حواسم نبوده )
بعد بهم گفت آره بابام حالش خوب بوده ولی از صبح همش مامانم و بابام میگن افسرده ایم و حالمون خوب نیست میخوایم توام کنارمون باشی و باباش کلی بهش اصرار کرده که فردا برادر زاده اش میاد خونه پیششون باشه بعد از مدتی ! و اینم نخواسته دل پدرشو که مریضه بشکونه
بهم که اینا رو گفت کم حرف شدم گفتم باشه حرفی ندارم میفهمم مهم نیست
متوجه شرایط توی خانواده ات هستم
و بهش گفتم کاش به مامانت نمیگفتی
ولی میگفت نه مامانم ربطی نداره اتفاقا دوست داشت من و تو باهم باشیم ( خدا لعنتش کنه زنیکه جادوگر بازیگرو)
دلم خیلی گرفته دوست دارم یک دعوا راه بندازم ولی میدونم با دعوا و قهر من چیزی درست نمیشه
نمیدونم چی کنم