من و دوس پسرم خیلی عاشق همیم خیلی ساله باهمیم مشکل داشتیم توی این همه سال گاهی اوقات من اذیت کردم گاهی اوقات اون ولی باهم حلش کردیم
دوبارم خواستگاریم اومده ولی بابام ردش کرده حالا دلیلاشم میگم بهتون
مادر دوس پسرم از من خوشش نمیاد چون حس میکنه من پسرشو ازش گرفتم بارها و بارها توی محله و در همسایه غیبتمو کرده ناسزا گفته ب خودمو خانوادم ک ب گوش خانواده ما رسیده کلن توی شهر منو بی ابرو کرده
دفعه اول ک اومدن خواستگاری مادر دوسپسرم مدام اخم بود و حتی یک کلمه هم حرف نزد اخرم گفت حالا من راضی نیستم ولی خودتون میدونین ک بابام گفت خب راضی نیستی خوش امدی بیرونش کرد
دفعه دوم یکم بهتر بود من ب بابام گفتم بابا مهریه سکه دوس ندارم بابام گفت باشه اینده خودته خودت ضرر میکنی تا بابام حرف مهریه زد نگفت ک ما سکه نمیزاریم مادرش و پدرش با لحن بد برگشتن ب بابام گفتن از این فکرا نکنین ما مهریه سنگین میزاریم در صورتی ک ما دهنمونو باز نکرده بودیم بازم بابام گفت خوش امدین
حالا دوس پسرم مادر خودشو فرشته میدونه میگ ک پدرت ر ی ده تو زندگی من و تو با اداهاشو فلان و میگ مامان من کاری نکرده بهش میگم اقا مادرت تو شهر منو بی ابرو کرده میگ پدرت اگ راضی ب وصلت میشد مامانم دهنش بسته میشد مدام سر پدرم باهام قر میزنه و مادر خودشو میبره کافع و براش خرج میکنه در صورتی ک دوس پسرم ی بستنی بدون من میخورد جبران میکرد برام میاورد الان بدون من چسبیده ب مامانش هر روز باهم دوتایی میرن کافه رستوران و هفته ب هفته ب دیدن من نمیاد
انگار پسرش نقش شوهرشو براش داره مادر دوس پسرم با شوهرش بیست و یک سال تفاوت سنی دارن و یجورایی بخاطر پول زن شوهرش شدع و فک میکنه منم عین خودشم و بشدت خلع محبت داره
دارم روانی میشم چیکار کنم