2777
2789

#آرامش




پدرم به مادرم علاقه مند بشه و دو ماه بعد, مادرم خبر بارداریش رو به پدرم میده. بعد از عروسی پدرم همایون به طرز مشکوکی ارتباطش رو کمتر میکنه و از طرفی پدرمم بخاطر زن و زندگیش راضی نميشه به ایران برگرده,درنتیجه خیلی پیگیر کارهای همایون نمیشه. مادرمم,مادر ایرانی تباری داشته اما هیچ وقت بخاطر خاطرات پدرم به ایران بر نمیگرده و هیچ تعلق خاطری به ایران نداشت,به جز فارسی حرف زدنش که مادربزرگم بهش یاد داده بوده. نه ماه بعد‌زندگی دو نفره پدر و مادرم بزرگتر ميشه چون النا به دنیا میاد. النا... خواهر زیبا و نفسگیر من. خواهر ساده و مظلوم من!!! آرامش با لکنت گفت:

-حامی تو..تو خواهر داری؟

تموم عضلاتم منقبض شد و آتش درون بدنم به راه افتاد. آخ از النا و آخ از خونواده من...من لعنتی چه جوری با این درد زنده موندم؟ قفسه سینه ام درد میکرد اما توجهی به درد کشنده ام نکرده و گفتم:

-وجود النا خیلی چیز ها رو برای زندگی پدر و مادرم عوض کرد‌ پدرم بی قید و شرط عاشق مادرم شده بود و به زندگیش ادامه میداد. اون عشقی که بینشون بود اونقدر حرارت بخش بود که به فاصله چند ماه بعد مادرم دوباره باردار ميشه و نه ماه بعد مادرم من رو به دنیا میاره. آرامش‌ کنجکاو و منتظر خیره من شده بود که ادامه دادم:

-شبی که من به دنیا اومدم,همون شب پدرم بعد دو سال شاه نشینی رو بدست گرفت. خب این موقعیت خوبی بود و حضور من باعث شده بود کل خاندان ذوق زده بشن و من رو باعث قدرت و شانس پدرم بدونن. پدر مادرم‌ شبی که من به دنیا آومدم من رو نشونه قدرت دوتا خاندان اعلام کرد و گفته بود که من قوی ترین انسان خواهم بود و تموم مافیا رو قراره در دست بگیرم,و بخاطر همین اسمم رو بر همین مبنا گذاشت. دست روی بازوم گذاشت,چرخید و مقابلم قرار گرفت و به آرومی گفت:

_اسم ایتالیایی تو چیه حامی؟

میخواستم لمسش کنم,احتیاج داشتم لمسش کنم اما میترسیدم. ممکن بود اونقدر بهم خشم غلبه کنه که بلایی سرش بیارم برای همین دستام رو مشت کردم و خیره در چشماش گفتم:

-زئوس. پدربزرگم بخاطر اینکه من رو نماد قدرت  نشون بده با افسانه ها بتونه پدرم رو صاحب تاج و تخت مافیا نشون بده بخاطر همین این اسم رو روی من گذاشت و پدرمم مخالفتی نکرد اما مادرم خیلی موافق این اسم نبود و بخاطر همین بر حسب علاقه ای که به برادر مرده اش داشت,اسم من رو حامی گذاشت. من,حامی و زئوس شدم و از وقتی به دنیا اومدم زندگی پدر و مادرم رو بزرگتر و قدرتمند تر کردم تا دوازده سال بعد. سخت ترین نقطه...عفونی ترین نقطه. لکه های سیاه قلبم شروع به ریزش کرده و قلبم درد میگرفت. بازوم رو فشار داد و با محبت گفت: -حامی,بقیه اش رو بذار برای بعد.

بی اختیار دستش رو پس زدم و گفتم:

-باید تمومش کنم. میدونست اصرار بی فایده است,سری تکون داد و خیره در چشمام گفت:

-من اینجام حامی.

خوب بود که اینجا بود. به عطرش احتیاج داشتم. به سیاهش چشماش خیره شدم و لب زدم:

-وقتی دوازده سالم بود.همه چیز عوض شد. برای یه سفر کاری,پدرم مجبور شد به ایران بره. اون هم خیلی بی خبر. با خودش فکر کرده بود بره و همایون رو سوپرایز کنه. همایونی رو که تموم ارتباط ها رو با پدرم فقط به زمینه کار کشیده بود. پدرم رفت من و مادرم و النا رو به پدربزرگم سپرد. وقتی پدرم رفت مادرم متوجه شد دوباره بارداره و بر حسب تجربه ای که داشت مطمئن بود بچه اش پسره. خب همه مون خوشحال بودیم که قراره عضو جدیدی وارد خونمون بشه و مشتاقانه منتظر اومدن بابا بودیم. یک هفته بعد بابا اومد اما اثری از اون بابا نبود. شکسته,عصبی و نابود شده بود. بچه بودم,خیلی درک درستی نداشتم اما متوجه شده بودم مشکلی پیش اومده. یه شب., وقتی خوابم پرید,برای آروم شدن سمت اتاق مامان و بابا رفتم تا مامان رو صدا کنم اما وقتی نزدیک اتاق شدم,صدای گریه مامان رو شنیدم و تو عالم کودکی نتونستم برم داخل. پشت در اتاق نشستم و همه چیز رو شنیدم. مادرم دائم میگفت خیلی متاسفه و پدرم میگفت باورش نمیشه. پدرم به مادرم گفت که متوجه شده تموم این سال ها دروغ شنیده,باورش نمیشده دوستش بهش خیانت کنه و مادرمم به حال پدرم اشک میریخت. پدرم چند سال پیش متوجه شده بوده که همایون با ریحان ازدواج کرده اما چون نمیخواسته زندگیش بهم بخوره,چیزی نمیگفته و همایون هم حرفی نمیزده اما وقتی سر زده به خونه همایون میره و ریحان رو که باردار بوده رو میبینه.یه جوری ميشه. پدرم فکر میکرده ریحان بهش خیانت کرده و با علم بر این با ریحان خیلی سرد برخورد میکنه اما وقتی ریحان بغضش میترکه و میگه هیچ وقت نمی بخشتش,تعجب میکنه و وقتی ریحان همه چیز رو تعریف میکنه. نابود ميشه. پدرم متوجه ميشه همایون هیچ وقت نامه ها رو به ریحان تحویل نداده و به ریحان گفته که والنتینو هیچ وقت نمیخواد به دیدنش بره. ریحان هم باور میکنه و چهار ماه بعد بخاطر ورشکستگی پدرش.

#آرامش




-هیچکس به جز پدر و مادر من,ریحان و رضا و دایه از جنسیت و زنده بودن اون بچه خبر نداشتن. حتی از این موضوع حرفی به پدربزرگمم نمیزنن و از اینکه اون بچه رو به برادر ریحان تحویل دادن هم چیزی نمیگن.یه قانون تو مافیا هست که تا حد ممکن راز دار باش. وقتی همایون خبر فوت بچه اش رو میشنوه روانی ميشه و ریحان رو به تهران بر میگردونه. مادرم دوباره با ریحان ارتباط میگیره و برای فرارش برنامه ای قرار میده و ریحان قبول میکنه. پدرم قرار می ذاره با یه برنامه ای همایون رو از خونه بیرون ببره و نصفه شب آدماش به سراغ ریحان بیان و با خودشون ببرنش. ریحان قبول میکنه اول شب یکی از انبار های همایون آتیش می گیره و همایون مجبور ميشه از خونه بره. همایون میره اما بدبختانه توسط یکی از نگهبان هاش متوجه فرار ریحان ميشه. اونقدر باهوش بوده که بفهمه این آتیش سوزی تمامش نقشه است ,انبار رو ول میکنه و به دنبال ریحان میفته و درست وقتی که ریحان به پیش آدم های پدر من رسیده,همایون از راه میرسه و با دیدن افراد پدرم, همه چیز رو میفهمه. ریحان رو با کتک به خونه میاره و به پدرم پیغام میده که این کارش رو تلافی میکنه. همایون با فکر خیانت ریحان دیوونه ميشه و ریحان رو به باد کتک میگیره. پدر و مادرم هیچ جوره نمی تونستن با ریحان ارتباط بگیرن اما متوجه میشن بارها و بارها ریحان قصد فرار داشته و موفق نشده. ریحان در فراق بچه اش بود و برای رسیدن بهش دست به هر کاری میزد و متاسفانه وقتی آخرین بار موفق نميشه و امیدش رو از دست میده,جلوی چشم های همایون با اسلحه خودش رو میکُشه.

اشکاش چکید..صورتش از غم درهم شد و اشک هاش از روی گونه هاش سر خورد و به زیر افتاد...تازه شروع ماجراست آرامش‌!!! نباید لمسش میکردم چون ممکن بود بهش آسیب بزنم. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

-همایون یک دیوانه تمام عیار شد. وقتی ریحان رو مقابل چشمش از دست داد عقلش زایل شد. همایون فکر نمی کرد از دست دادن زنش بخاطر کارهایی که به سرش آورده,همه چیز رو به گردن پدر من انداخت و اون حیوون انتقام همه چیز رو از ما گرفت. خبر مرگ ریحان پدر و مادرم رو به شدت بهم ریخت و حدودا یک ماه بعد ههمون آتش گرفتیم.

صدای ناله..جیغ و فریاد‌بوی سوختن و زجه ها...التماس های بابا... دمل های چرکی سر باز کرد و عفونت بدنم رو در برگرفت. مغزم از صداهای ناله و زجه باد کرده و با شدت نبض می زد و هیولای وجودی من,چشم باز کرد و من مثل یک مریض رو به مرگ به سختی اظهار کردم:

-درست لحظه به لحظه اون اتفاق رو به یاد دارم. برای آروم تر شدن پدرم به خواست مادرم به یکی از باغ های خارج از شهر رفته بودیم. محله آروم و ساکتی بود. شب بود و همگی تو باغ خونه نشسته بودیم. النا و من از جشن بزرگی که قرار بود چند روز دیگه توی مدرسه گرفته بشه صحبت می کردیم و من لباس النا رو مسخره می کردم. النا دختر آروم و ساکتی بود درست مثل مادرم. پدر و مادرم روبه روی هم روی صندلی نشسته و باهم صحبت می کردن. پدرم به شدت درهم و ناراحت بود و مادرم سعی می کرد آرومش کنه. النا برای اینکه من رو آروم کنه,ازم خواست توپم رو بیارم که باهم والیبال بازی کنیم. از خدا خواسته قبول کردم و به سمت انبهای باغ رفتم اما هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بودم که گلوله ها از آسمون و زمین به سمتون حمله کردن. در لحظه, همه چیز عوض شد. از گوشه گوشه خونه تیراندازی میشد و فرصت تکون خوردن بهت نمی داد. ما بزرگ شده مافیا بودیم,برای اینجور مواقع امادگی داشتيم. طبق آموزش هایی که دیده بودیم؛هر کدوممون روی زمین خوابیدیم و به محافظ ها اجازه تیراندازی دادیم. ما برای یه مسافرت به این باغ اومده بودیم و همه محافظ ها رو همراه خودمون نیاورده بودیم. پدر من شاه نشین بود و همایون تنهایی نمی تونست کاری از پیش ببره اما خب فراموش کرده بودیم همایون چقدر رذل تر از این حرف هاست. من بچه بودم و می خواستم خودم رو به النا و مادرم برسونم,فکر میکردم نگهبان ها می تونن ازمون محافظت کنن اما وقتی همشون کشته شدن و روی زمین افتادن,امیدم برای همیشه ناامید شد. به ثانیه نکشیده تعداد زیادی محافظ و نگهبان به باغ ریخته و لحظه بعد همه مون رو دستگیر کرد. دست و پا می زدم و مادرم به التماس افتاده بود اما وقتی همایون وارد باغ شد‌مادر و پدرم از تک وتا افتادن.

اکسیژن به صفر رسیده بود و قفسه سینه ام برای ذره ای هوا به شدت بالا و پایین میشد. گلوم می سوخت و مغزم تیکه تیکه می شد.

-حامی.

دستش رو محکم پس زده و با غرش

گفتم:

-نزدیکم نشو آرامش‌. با وحشت به من نگاه می کرد و من لحظه به لحظه اون اتفاق شوم رو روی پرده گذاشتم و با تموم دردی که بیست سال بود حبس سینه ام کرده بودم فریاد زدم:

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#آرامش




-اون رذل,اون حیوون حرومزاده,به یکی از افرادش دستور داد که چلوی چشمای ما جلوی چشمای پدرم که نعره میزد‌ التماس می کرد و مادرم که جیغ و فریاد می کرد.به النای سیزده ساله جلوی چشم پدر و مادرش و منی که مثل مرده ها نشسته بودم,ت...جاوز کنه. النا جیغ میکشید صدای پاره شدن لباسش,صدای ناله های از سر التماسش, صدای فریاد ناشی از درد و تمنا برای کمکش من رو نابود کرد. وقتی جلوی چشمت به عزیزترین کست تج......اوز بشه و تو نتونی قدمی برداری یعنی مرگ. یعنی بدبختی و من این بدبختی رو با پوست و استخون حس کردم. اون حیوون درست بعد از اینکه جلوی چشم ما و چندین چشمی که خیره نگاه می کردن و همایونی که قهقه میزد از النا جدا شد و مقابل چشمامون,النایی رو که نفسی برای کشیدن نداشت رو خفه کرد. به همین راحتی, به همین راحتی نفس های خواهرم رو حبس کرد و من با چشم های خودم دیدم که خواهرم دست و پا می زنه و بعد آروم گرفت.

آب دهانم رو بلعیدم و مزه خون رو احساس می کردم,بوی آتیش و صدای زجه و مویه ها مثل یک ناقوس درون مغزم تکرار میشد. حتی نذاشتم کلامی حرف بزنه چشماش وحشت زده و با هق هق به من نگاه میکرد و من باز ادامه دادم:

-النا مُرد اونم جلوی چشم ما,همایون بعد به سراغ مادرم رفت,من حتی توانایی این که بخوام فریاد بزنم رو هم نداشتم,مادرم که برای برادرم حامله بود رو از روی میز صندلی بلند کرد و به هفت نفر از اون حیوون ها دستور داد اونقدر کنکش بزنن تا هم خودش و هم بچه اش بمیرن. هفت قلچماق با جون مادرم افتاده و با ضربه های سختی به شکمش لگد می زدن. مادرم توی خون غلط می خورد ولی برای اینکه پدرم رو که زار زار گریه می کرد رو بدتر نکنه هیچ حرفی به لب نیاورد. مادرم فقط لب فرو بسته بود و اظهار درد نمی کرد و عاقبت اونقدر کتک خورد که استخون هاش شکست و بعد با چند گلوله کارش رو تموم کردن. وقتی مامانم رو از دست دادم,وقتی چشم های بازش رو روی خودم دیدم انگار تازه شدت ضربه رو درک کردم,نعره زدم. داد و فریاد می کردم و با تموم وجودم اسمش رو صدا می زدم اونقدر دست و پا زدم که یکی از اون ها برای خفه کردنم یه گلوله به پام زد و منو به زمین انداخت. وقتی ریختن سرم و شروع به کتک کاری کردن. من زئوس و یک جورایی فرد قدرتمندی یاد می شدم. پدرم واقعا مرده بود و فقط با چشم هایی که مثل ابر بهار می بارید نگاهم می کرد,جلوی چشمم پدرم رو به باد کتک گرفته بودن. جفتمون در حال مردن بودیم که یکی خبر داد بهشون تیم امینت داره نزدیک میشه. همایون بدون لحظه ای تردید رفت و اما آدم هاش خونه رو به آتیش کشیدن. درست آخرین لحظه., وقتی یکی از آدم ها خم شد تا بطری بنزین رو بندازه,اسلحه اش جلوی من روی زمین افتاد. درست قبل از اینکه بخواد روی پدرم بنزین بریزه با تموم قدرتی که برام باقی مونده بود به مغزش شلیک کردم. فقط دوازده سالم بود که یک نفر رو کشتم و بعد افنادم. از شدت کتک و دردی که داشتم نمی تونستم چشم باز کنم اما کاملا بوی سوختن جسد رو حس می کردم. وسط آتیش بودیم و من حتیع قدرت بلند شدنم نداشتم. فکر می کردم دارم میمیرم و چشمام رو بستم,پدرم توی آتيش بود و بوی سوختن جنازه اش به دماغم میخورد. دقیقا آخرين لحظات بود که پدربزرگم سر رسید و من رو از دل آتیش بیرون کشید و با خودش برد. تک تک اعضای خونواده ام سلاخی شده و ذوب شده بودن و فقط من از اون جهنم زنده بیرون آومدم. هق هق نمیکردزار میزد. چشماش سرخ و گلوله گلوله اشک میریخت. دست روی دهانش گذاشت و با نفس تنگی گفت:

_بسه..بسه..

نزدیکم شد,دست دراز کرد که در آغ....وشم بکشه که با غضب پسش زده و با جدی ترین حالت ممکن گفتم:

-جلو نیا گفتم,باید تموم بشه. زار زد:

-تورو خدا اینجوری نکن.

از خودم میترسیدم ،،میترسیدم که ناخواسته بلایی سرش بیارم. عقب رفته و با رنج گفتم:

-از اون جهنم فقط من سالم موندم. بلایی که سر خانواده ام اومد شد تیتر خبرها. مافیا یه رتبه قدرتمند توی ایتالیاست و پدر من یکی از مردای سیاسی به حساب می آومد. یک ترور اعلام شد و هیچکس نفهمید چه کسی پشت پرده بوده. همه جای دنیا مورد بحث قرار گرفتیم. همه فکر می کردن من کشته شدم و فقط و فقط پدربزرگم از وجودم باخبر بود. هویتم مخفی بود.سه ماه تمام حرفی نداشتم. مثل یک جنون زده به یک نقطه خیره می شدم و در آخر همه چیز رو می شکستم. یک سال بعد,تو سالگرد مراسم خانواده ام,تصمیم رو گرفته بودم. پدربزرگم همه چیز رو برام تعریف کرد اما اون هم از دختر بودن گمشده همایون خبر نداشت و از طرفی نمی دونست اون بچه دست کیه چون پدر و مادرم سخنی نگفته بودن. انتقام می خواستم. پدر بزرگم ابتدا قبول نمیکرد اما بعد پذیرفت.

#آرامش




توسط نفوذش,به مکزیک فرستاده شدم. زیر نظر سه نفر از روسای کارئل ها آموزش دیدم. روسایی که جزو افسران ارتش آمریکایی بودن و بدترین شکنجه ها رو به خوبی بلد بودن. یازده سال تمام,همه جور تمریناتی رو تحمل کردم,سرما و گرمای صفر درجه:از آدم کشتن,تا سر بریدن ,همه چیز‌هر چیزی که تو فکرش رو بکنی به چشمم دیدم و ادامه دادم. و بالاخره بعد یازده سال برگشتم. زئوس مرده بود اما به اسم حامی نامدار وارد دنیای مافیا شدم. پدربزرگم فوت کرد و من با پشتیبانه چند تا از آشناها تونستم مال و ثروت به جا مونده از پدر و پدربزرگم رو به دست بگیرم و سری توی سر ها در بیارم. جنگیدم,خون ریختم.از روی جنازه آدم ها رد شدم تا آخر سر شدم شاه نشین. شدم رییس. باید انتقام میگرفتم,انتقام از اون چهار نفری که این بلا رو سر خونواده من آورده بودن. سه نفر دیگه ای که اون شب به همایون کمک کرده بودن تا بتونه خانواده من رو قتل عام کنه. به واسطه همایون به اون سه نفر میرسیدم باید حکمی که امضا کرده بودن رو پیدا میکردم. به واسطه یه اتفاق و یه دشمنی مشترک با رضا آشنا شدم اما هیچ وقت فکر نمیکردم گمشده همایونی که دنبالش میگردم تو باشی آرامش. و نگاه پر از خشمم رو به چشماش نشونه رفتم.


**آرامش


تغییر کرد. به خدا قسم که حامی رفت و کسی که مقابلم قرار گرفت,جگوار بود. چشماش خون افتاده و حس میکردم بزرگ تر از حالت عادیه. تنش مملو از تاو و تغیر بود. هراسی بابت خودم نداشتم,از خودش میترسیدم. بیم این داشتم به خودش آسیب بزنه. یک انبار باروت بود,‌یک زخم صد ساله از درون وجودش سر باز کرده بود و اون هیولای وجودیش قصد دردیدن داشت. دلم,پارچه پارچه شده بود. از دیدن درد و رنجی که میکشید,از شنیدن عذابی که بیست سال پیش تحمل کرده بود قلبم شیون سر میداد. چه بلایی سر این مرد آورده بودن؟ عذابی که کشیده بود حتیع قابل لمس هم نبود. حس میکردم بند بند وجودش داره از هم گسسته ميشه و غضب قصد کشتنش رو داره. گریه نمیکردم,غوغا به پا کرده بودم. از عمق وجودم ناله سر میدادم. به حال عشقی که به ثمر نشست.به حال زنی که از عشق و فرزندش محروم شد و اونقدر رنج فراق کشید که خودش رو کشت و به حال مرد شکست خورده ای که با عذاب زندگی کرده بود و...به حال مرد مقابلم مردی که چشماش کاسه خون بود اما اشکی برای باریدن نداشت!!! مردی که له شده بود. زیر این غصه کمر خم کرده بود. قلبش سیاه شده و تموم احساسش کشته شده بود. حق داشت,حق داشت انقدر نگاهش یخ و استخوان سوز باشه. حالا بهش حق میدادم اگه خشونت لاینفک زندگیش باشه. این آدم فرو ريخته بود. کوهستان چشماش زمهریر شد و با پرخاش گفت:

-تصورشم نمیکردم کسی که بیست سال نقشه کشتنش رو دارم کسی که بیست سال برای زجرکش کردنش برنامه ها ریخته بودم,تو باشی آرامش. تویی که نفسات باعث بهم ریختگی من ميشه.

حرفی برای گفتن نداشتم و فقط به قطره هایی که از چشمم چکیده میشد اجازه باریدن دادم. نگاه سردش رو به من دوخت و گفت:

-رضا بعد فوت خواهرش,جوری مخفی شده بود که هیچکس پیداش نکرد. مدت زیادی به ترکیه رفته بود و چند سالی اونجا زندگی کرده بود. ميشه حدس زد تنها کسی که از رفتن رضا به ترکیه باخبر بوده پدر و مادر من بودن وگرنه رضا به همین سادگی نمیتونسته از ایران بره. و بعد از کشته شدن پدر و مادرم,اقامتگاه رضا برای همیشه مخفی میمونه. رضا میدونست من چقدر دنبال اون گمشده هستم اما جوری اون رو از من مخفی کرده بود که من به ذهنمم خطور نمیکرد گمشده تو باشی. رضا فقط به من گفته بود خواهرش توسط همایون کشته شده,من چیز دیگه ای نمیدونستم. الان مطمئنم اون فقط قصد داشت به من کمک کنه همایون رو به خاک سیاه بنشونم تا آروم بگیرم.ولی هیچ وقت قصد نداشت تو رو به من بده. اون اونقدر باهوش بود که کسی که من در به در دنبالش بودم رو به آغوشم فرستاده بود تا کاملا حواس من رو از همه چیز پرت کنه. اون تو رو پیش من فرستاد تا مسئول امنیتنت بشم. رضا همه مون رو بازی داد. دایه ای رو که من چند سال دنبالش میگشتم رو با هویت ناشناس پیدا کرده و بهش پناه داده بود. کاملا من رو از همه چی دور کرده بود. پیدا کردن دایه رو خودش به عهده گرفته بود و به کمک یکی از آشناهاش تو ترکیه. وقتی پیداش کرد جایی مخفیش کرد و خودش رو به دایه نشون نداد تا مبادا من رو به شک بندازه. حتی دایه هم نمیدونست کسی که ازش نگه داری میکنه,رضاست. دایه رو از راه دور کنترل میکرد و جایی حبس کرده بود که عقل جن هم بهش نمی رسید. بعد از فوت رضا داریوس توسط اون رابطی که مسئول نگه داری دایه بود, به دایه رسید و زودتر از من برای فهمیدن حقیقت رفت. رضا همه مون رو گول زد.‌همه مون رو.

بابا..باورم نمیشد بابا برای حفظ و نگه داری من چه کار ها که نکرده بود. فاصله امون,فقط چند قدم بود. قطره اشکی که روی لبم بود رو کناری زدم و با تالم گفتم

*

#آرامش




-کسی که در به در دنبالش میگشتی,کسی که برای کشتنش برنامه ها داشتی,الان دقیقا مقابل چشمته جگوار. بدون هیچ مانعی,بدون هیچ سلاحی و بدون هیچ قصد فراری. فقط دو قدم,دو قدم بردار و بعد هر کاری که برای آروم شدن احتیاج داری رو انجام بده. من دردت نیستم مگه؟خیله خب,خودتو خلاص کن. قدم اول رو من برداشته و چشم های مرگبارش تیره شد اما...قدم دوم رو اون برداشت. فاصله به صفر رسید‌ سینه به سینه و نفس در نفس هم قرار گرفتیم. از خونی که توی رگهام بود حالم بهم میخورد. از عذاب و مشقتی که تحمل میکرد میخواستم زار بزنم. حق ما این نبود...حق والدینمون هم این نبود. دستاش,دست هایی که روی تنم طواف کرده و من رو به اوج کشیده بود رو بلند کرد و روی گردنم گذاشت. تکونی نخوردم اما خیره شدم توی

زمستون چشماش که لب زد:

-میخوای آروم بگیرم؟


**حامی


آروم شدن؟ من بیست سال بودم که زجر میکشیدم اما بالاخره افیونی پیدا شده بود تا دردهای کشنده مغزم رو تسکین بده و اون,خود درد بود. این دختردرد و درمان من بود. پارادوکس من بود. این دختر حتی هیولای درون من رو اهلی کرده بود. من رام شده دستش بودم و هیچ وقت,هیچ وقت نمیتونستم بهش آسیبی بزنم چون اون آرامش من بود. گلوش رو فشاری دادم و آرامش‌,از شدت بغض لباش لرزید و بارون چشماش مغزم رو داغون میکرد. با انگشت شستم,قطره اشکش رو پاک کردم و گفتم:

-بیست سال دارم درد میکشم و به خودم قول دادم بالاخره یک روز انتقامم رو میگیرم. بیست سال به انتقام گرفتن فکر میکنم و بیست سال برای کشتن نقشه میکشم,شدت دردی که میکشم رو هیچ وقت نمیتونی درک کنی و نمی ذارمم درکش کنی. اشک میریخت و من چونه اش رو بین دستم گرفتم و با حرص گفتم:

-درد و درمان منی و من یه مریض بدخیم. انتقامم هميشه پا برجاست و تا ته این قصه رو میرم ولی هیچ چیز قوی تر از جنون و مالکیتی که بهت دارم نیست، درد کشنده مغزمی اما هیچ وقت خلاصت نمیکنم تو حق منی, آرامش مغزمی,پس آرومم کن. اشک و لبخندش یکی شد,دست دور گردنم انداخت و بعد.... ضربان قلبم به هزار رسید و  هاش,مرهم شد و درد سوزانم رو بیرون کشید. همچنان بود که خیسی اشک رو حس کردم و بعد لب زد: -هیچ وقت,این حسی که من داشتمو هیچ زنی درک نمیکنه,چون حامی رو کنار خودش نداره. امنیت و عشقی که من پیش تو دارم رو با هزار تا دوست دارم توی دنیا عوض نمیکنم. تو صاحب قلب و روح منی حامی و من قسم میخورم نیلوفرت بشم و تموم تن زخمیت رو آروم کنم.

سر روی سینه ام قرار داده و در غروب صحرا زهر کشنده از بدنم بیرون کشیده شد.


**آرامش


از شيشه به ستاره هایی که چشمک میزدن نگاه میکردم. چقدر آسمون از اینجا زیباتر بود. زیر چشمی نگاهی به حامی کردم که متوجه شدم دنده رو جابجا میکنه.وقتی به کلبه مشتی رسیدیم,شب شده بود و مسیح ماشین رو جلوی کلبه پارک کرده بود. سزار و طلا رو به مشتی سپرده و با خداحافظی گرمی از خودش و دخترش,بالاخره جدا شدیم. جاده خاکی بود و باعث میشد تکون های کوتاهی بخوریم. دقیقا نمیدونستم چی شده,اما حامی به شدت کلافه بود. حرکت تند دست ها و نفس های کشدارش واین سکوتش,کمی نگران کننده بود., بعد از تعریف گذشته,حس میکردم وارد یک دژ محکم شده و ورود همه رو ممنوع کرده. کاملا مشخص بود دور خودش یه دیوار کشیده. حامی آدم‌ حرف زدن نبود,‌هميشه سکوت میکرد و با چشم های زمستونیش نگاهت میکرد. باید چی کار میکردم؟ سرفه مصلحتی کرده و با ذوق گفتم:

-ستاره ها رو ببین چقدر خوشگلن. نگاهمم نکرد فقط سری تکون داد. خودم رو تکونی دادم,دست روی بازوش قرار دادم و گفتم:

-خیلی دوست دارم بدونم جایی هست که تو دوست داشته باشی؟مثلا باهم بریم اونجا. هوم؟ جایی هست که خیلی ازش خوشت بیاد؟ نفس بلندی کشید و با یه حال عجیبی گفت:

-اره,ت.... که توش منو تو باشیم با تمام مخلفاتش رو دوست دارم.

نفسم برید...لعنتی! خواستم حرفی بزنم و برای این پاسخ نفس برش چیزی بگم,که ماشین خرخری کرد و بعد در کمال تعجب از حرکت ایستاد. بی خیال حرفم شده و به ماشین چشم دوختم. حامی اخم غلیظی کرد و با زمزمه کوتاهی مشغول روشن کردنش شد,اما ماشین خرخر کرد و روشن نشد. حامی عصبانی دوباره استارت زد اما ماشین فقط صداهای ناهنجاری خارج کرد و در آخر خفه شد. پریشون حال,نفس های بلندی کشید و با گفتن "لعنتی"ای ضربه ای به فرمون زد و به سرعت پیاده شد. قدم هاش تند و عصبی به نظر میرسید. مقابل ماشین قرار گرفت,پشت به من و دست هاش رو داخل جیبش قرار داد و دیدم که نفس های عمیق میکشه. خاموش شدن ماشین مهم نبود مهم این حال حامی بود... چه جوری باید آرومش میکردم؟ برای آروم تر شدنم,سه تا نفس عمیق کشیدم و بعد دستگیره رو کشیدم و از ماشین پیاده شدم.

#آرامش




صحرا ساکت و تاریک بود. تا چشم کار میکرد سیاهی بود و این تاریکی باعث شد قدم هام رو نزدیکش شده,دست روی بازوش قرار دادم و بعد خودم رو مقابلش کشیدم. چشم های آشوبگرش رو به من بخشید و با چهره درهمی نگاهم کرد. دستام رو روی سرشونه هاش گذاشتم,سرم رو کج کردم و با لبخند دلبرانه ای گفتم:

-روا نیست وقتی آرامشت کنارت باشه آشوب باشی شاه نشین. سکوت کرد,اما عصیان چشماش داشت نفس های من رو نابود میکرد.هیچ وقت به این نگاهش عادت نمیکردم. اونقدر خاص و با جدیت نگاهم میکرد که خودت رو تسلیم شده میدیدی. خدایا برای این نگاه متعصب و خودخواهانه اش حاضر بودم بمیرم.حامی جوری نگاهم میکرد که نفسم بند می آومد. فشاری به سرشونه هاش وارد کردم و گفتم:

-این کلافگیت داره منو بهم میریزه.حس میکنم داری ازم دور میشی,داری فاصله میگیری و من اینو نمیخوام حامی.دستی به موهاش کشید و با آشفتگی گفت:

-بهم میریزم وقتی عطرت رو روی خودم حس نمیکنم.

نگاهش رو به نگاه تب دار من گره زد و گفت:

-تو خیره سر الان باید تو  بودی و من تموم حرصم رو با فشار دادن .... خالی میکردم نه اینکه وسط یه صحرایی که دور از شهر گیر کنم.

از نیاز به خودم لرزیدم و موجی از خواستن بدنم رو در برگرفت.لعنتی,ما داشتیم برای هم میمردیم. این دیواری که حامی کشیده بود‌باید فرو میریخت. حامی زبانی برای حرف هاش عاشقانه نداشت اما عموما تو رابطه آروم میگرفت. متوجه بودم شدیدا داره عذاب میکشه. تصمیمم رو گرفتم,روی پاشنه های پام بلند شدم و مقابل لب هاش لب زدم:

-وظیفه یه شوهر‌انجام فانتزیهای زنشه جناب. دستاش به لحظه نکشیده دور  گره خورد ..... غرید:

-آرامش!

....کشیدم و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:

-گور بابای همه چیز یه صحرای تاریک و سوت و کور,وقتی یه ماشین هست.یعنی وقت انجام فانتزی منه. و من تورو میخوام........................تنها چیزی که دیده میشد.برق چشم های من و نگاه تب دار اون بود میخواستم از خوشی فریاد بزنم اما متوجه شیطنتم شد و دهانم رو  بست. سرم..... فشردم و نگاهم رو به ستاره ها بخشیدم. لعنتی...خیلی خوب بود. وقتی... رها شدیم و به یک آرامش رسیدیم., گوشم رو گزید و با جنون گفت:

_لعنتی آخر منو دیوونه میکنی.

خنده ریزی کردم,نفس بلندی کشیدم,سر از سرشونه هاش برداشتم و خیره در چشماش لب زدم:

- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید جناب. بی توجه به هیچ چیز,بیتوجه به همه دنیا خودم رو به دستش سپردم و به آرامش رسیدم.

مسیح از آينه نگاهی به من کرد و چشمکی زد. لبخندم رو فرو خوردم و به آویی که حالا به راحتی نفس میکشید و با اخم همیشگی از شیشه ماشین به بیرون خیره شده بود اشاره کردم. مسیح لبخند نیم بندی زد و سرش رو تکون داد. برای اینکه صدای خنده ام رو کنترل کنم دستی به لب هام کشیدم. سکوت شده بود. حامی بی حرف جلو نشسته و منو مسیح با اشارات ریزی باهم صحبت میکردیم. وقتی بالاخره از هم سیراب شدیم,از هم جدا شدیم و با مسیح تماس گرفت. حدود بیست دقیقه بعد مسیح خودش رو به ما رسونده بود.چیزی که باعث خنده من شده بود,ماشینی بود که مسیح همراهش اومده بود. یک لندرور نارنجی رنگ بود. وقتی چشمم بهش افتاد بی اختیار خنده ام گرفت و حامی با تعجب پرسیده بود این ماشین اینجا چی کار میکنه که به حالت بامزه ای سرش رو خوارونده بود و گفته بود برای بازرسی نهایی روستا توی باغ و اطراف چشمه ها رفته،این ماشین رو از یکی از آدمهای خودشون گرفته بود.پمپ آب اصلی روستا خراب شده و مسیح برای بازرسی به اونجا رفته بود. چون مسیر باغ ها خاکی بود و باید مسیر زیادی رو طی میکرد,نمیتونست با ماشین های لوکس این کارو بکنه بنابراین از این ماشین های صحرایی استفاده کرده بود. وقتی حامی باهاش تماس گرفته,بدون اینکه به ویلا بره و ماشین عوض کنه خودش رو از باغ به اینجا رسونده بود. از طرفی,کیان و پارسا برای ماموریت مهمی که مارو به اینجا کشیده بود از روستا خارج شده بودن. سکوت ماشین نسبتا آزار دهنده بود.با کمی شیطنت گفتم:

-اين دوست اهل دلت,آهنگی چیزی نداره ما گوش کنیم؟ حامی سر چرخوند و از گوشه چشم نگاهم کرد اما من شونه ای بالا انداختم و مسیح گفت:

-نمیدونم واقعا.

شیطنتم عجیب گل کرده بود. میدونستم بخاطر حامی چیزی نمیگه. دستم رو جلو کشیدم,روی گردن حامی گذاشتم و با ناز گفتم:

-رییست ناراحت نمیشه. داره حوصله ام سر میره حامی نفسی آزاد کرد و بی تفاوت سری تکون داد. مسیح لبخندی زد و همون طور که با یک دستش رانندگی میکرد گفت:

#آرامش




-خب بذار ببینم اینجا چی داریم. و ضبط رو روشن کرد. تک صدایی از ضبط خارج شد و مسیح با خنده و پیروزی گفت:

-بله. اينم که روش...

و آهنگ قدیمی که با صدای بلندی پخش شد باعث شد لحظه ای مکث کرده و بعد با ریتم آهنگ بلند بلند به خنده بیفتم. مسیح خشکش زده و حامی هیچ واکنشی نشون نمیداد. دست مسیح که برای خاموش کردنش رفت,با عجله و خنده ای که هر لحظه بلند تر میشد گفتم:

-صبر کن صبر کن. تورو خدا بذار بخونه. مسیح گیر کرده و با تعجب به ما نگاه میکرد. حامی فقط سری تکون داد و نگاهش رو به بیرون بخشید و صدای خواننده بلند شد و من از شدت خنده روی صندلی افتادم:

"توی ماشینیم ولی شاد و غزل خون می رویم دست جمعیمون به سوی شهر تهرون می رویم

هر چه پیش اید خوش اید

صدای خنده بلندم با صدای خواننده ادغام میشد و مسیح از آينه نگاهم میکرد و خیلی نامحسوس گردنش رو با ریتم آهنگ تکون میداد و باعث میشد از خنده نفسم بند بیاد. سکوت حامی اصلا خوشایند نبود,اما خب اونقدر خنده امون گرفته بود که نمیتونستیم بهش اهمیت بدیم. مسیح چشمکی زد و به خودش اشاره کرد و خواننده با صدای بلندی خوند:

"اخ برم راننده رو آون کلاج و دنده رو گاز فرمون رو ببین شور و حال بنده رو"

از اشاره هایی که غیر مستقیم به خودش میکرد. از خنده به نفس نفس افتاده بودم. دست روی شکمم گذاشته و بی حد و مرز قهقه میزدم. از شدت خنده چشمام پر شده بود اما قبل از اینکه خواننده بیچاره بتونه ادامه بده,حامی با خشم خاصی ضبط رو

خاموش کرد و با عتاب گفت:

-خفه شدی تو,توام به رانندگیت برس.

_چشم.

مسیح از آينه نگاهم کرد و من لبخندم رو جمع و جور کردم اما تا چشمم به چشمش افتاد محکم دستی دور دهانم گذاشته و خنده رو کنترل کردم. ای خدا خفه ات کنه مسیح!!!

**

   حوله رو دور موهام پیچیدم و با خستگی خودم رو روی کاناپه پرت کردم و گفتم:

-وای,دارم میمیرم. بوی خوش شکلات,معده ام رو تحریک و حال خوبی به وجودم تزریق کرد و بعد صدای غرغرش رو شنیدم:

-پاشو جمع کن خودتو,‌باز فردا شب و تا خود صبح قراره برای یه بنده خدایی دعا بخونی و مراسم داری من بدبخت باید به فکر دعا خوندن برم تا خود صبح ...

دست روی دهنم گذاشته و همون طور که میخندیدم گفتم:

-خاک تو سرت نکنم دلی,دعا خوندن توام می‌بینیم.

-آمین آمین.

از شدت خستگی نای ایستادن هم نداشتم. چشمام رو بستم اما صدای دمپایی های دلارام که روی پارکت ها کشیده می شد باعث شد چشم باز کرده و با لبخند بزرگی به دو لیوان شکلات داغی که دستش بود نگاه کنم. چشم غره ای رفت و گفت:

_خودتو جمع کن و خودش رو کنار من پرت کرد. لیوان شکلاتم رو روی میز گذاشته و به خونه نگاهی کردم. تقریبا همه چیز تموم شد یک سری خورده ریزه ها باقی مونده بود که فردا کارگر ها انجامش میدادن. هومی کشید و با تفکر گفت: -ولی جدی خیلی خوب شده.

چشمکی زده و با شیطنت گفتم:

-آره مخصوصا اتاق خواب. نیشش شل شد با مچ پاش ضربه ای به رونم زد و گفت:

-ناجنس اون فکر از کجا به ذهنت رسید؟

با ناز موهام رو پشت گوش زدم و گفتم:

-ما اینیم دیگه. خودش رو پایین تر کشید و بعد کاملا روی من لم داد. پاهاش رو روی دسته های کاناپه گذاشت و کمرش رو به شکم من چسبوند و سرش رو روی سینه ام

قرار داد و با لبخند گفت:

-میدونی چیه؟از دوستی با تو حس غرور میکنم. با این ایده امروزت حسابی کیف کردم. اصلا روایت داریم جلوی آينه ثوابش دو چندانه. موهاش آتشیشش رو آروم کشیدم و با خنده گفتم:

-خدا به داد مسیح برسه.

_از خداشم باشه.یه زن آتشین مزاج پایه گیرش آومده.

سری تکون دادم و گفتم:

-صد در صد. جرعه ای از شکلاتش نوشید و با کنجکاوی گفت:

-راستی چی شد یهو خواستید برید یه خونه جدید ؟

خم شدم و لیوان شکلات رو برداشتم و جواب دادم:

-نمیدونم بخدا,از شمال که اومدیم گفت قراره بریم یه خونه جدید. من اول فکر کردم قراره بریم یه عمارت دیگه,بعد که اومدیم تو این آپارتمان, یکم تعجب کردم. میدونی که اصولا خیلی معتقد نیست بخواد بخاطر کارهاش جواب پس بده. منم بیخیال شدم و پیگیر نشدم. شکلات رو از روی لبش پاک کرد و گفت:

-شاید یه محیط خصوصی دو نفره میخواسته؟ هوم؟

-شاید,راستش اصلا هم از این اتفاق ناراحت نیستم,تو عمارت خیلی راحت نبودم هرچقدرم میگفتم مردی نیست,بازم نمیتونستم خیلی راحت بگردم و لباس بپوشم. از بانو و دخترا خجالت می کشیدم,دوست دارم یکم شبیه زن و شوهرای عادی زندگی کنیم هرچند که حامی گفت همیشگی نیست و فقط یه روزای خاص میایم اینجا مثلا آخر هفته ها و تعطیلات. سرش رو خم کرد و نگاهی به من انداخت و گفت:

-شاید میخواد اینجا رو اتاق  مخصوص به اون چیزا کنه.

متاسف نگاهش کردم و گفتم:

_تو آدم نمیشی.

-می دونم.

سرش از روی سینه ام برداشت و روی پام قرار داد و شکلاتش رو روی میز گذاشت و با چشم های تنگ شده ای گفت:

#آرامش




-به نظرت امشب کجا رفتن؟

نفسی آزاد کرده و موهای خوش رنگش رو با دستم کناری زده و گفتم:

-هیچ ایده ای ندارم,هر چی هست مربوط به اون چیزیه که مارو به شمال کشوند. خیلی سر از حرفاشون در نیاوردم اما انگار برای تایید یه سری چیزا باید شخصا میرفتن.

-هوم,منم هیچی ازش نپرسیدم. وقتی میپرسم, جواب نمیده و میگه جای خاصی نمیرم. میدونی آرام,راستش اگه بگه میترسم. ندونستن رو ترجیح میدم,اینجوری خیلی فکر و خیال نمیکنم. دارم سعی میکنم با شرایطش کنار بیام یه چیزای کوچیکی ام به مامان گفتم. دقیق مسیحو نمیشناسه,اما خب بهش گفتم یکی هست که دوسش دارم و قصدم باهاش جدیه.

سکوت کردم و عمیقا باهاش احساس همزاد پنداری می کردم. اجازه دادم حرف هاش رو بزنه,خوبه که امشب برای هم بودیم. موهاش رو پشت گوش زد و نگاه من به چشمای اون و نگاه اون به دیوار مقابل:

-میدونم هیچ وقت نمیتونم از شرایط مسیح به خونواده ام چیزی بگم. بهم گفته به مامانم بگم که معاون یه شرکت واردات صادراته,دروغم نگفته,در اصل یکی از کاراش اینه,اما خب می ترسم آرامش. از جدی شدن این رابطه می ترسم. میگه هر چه زودتر باید علنیش کنیم. من یه زندگی آروم و بی دغدغه داشتم,یهو قراره وارد یه چیزی بشم که فقط توی فیلما دیدم,برام سخته:از اینکه نکنه همه چیز بهم بخوره,یا مثلا چیزیش..

جمله اش رو ادامه نداد و سکوت کرد. لیوانم رو روی میز گذاشتم,دیگه میلی برای خوردنش نداشتم. دست روی شونه هاش گذاشتم و مجبورش کردم بنشینه. وقتی نگاهم کرد.با اطمینان نگاهش کردم و گفتم:

-همه این چیزایی که تو میگی رو من قبول دارم من هر ثانیه که حامی به جایی میره قلبم از نگرانی تیکه تیکه میشه؛دیوونه میشم و می زنه به سرم بگم نمی خوام اما وقتی می بینمش همه چیز از ذهنم پاک میشه. سخت هست,ولی باید تحمل کرد. اینکه کنارش باشی و باهاش گریه کنی خیلی بهتر از اینه که ازش دور باشی و بخندی. من خیلی سر از کاراش در نمیارم,فقط همین قدر می دونم که کارای کثیف انجام نمیده. سیاستش یه چیز دیگه است و تموم تلاشش اینه حداقل یه ثباتی ایجاد کنه. منکر کارهای بدی که انجام داده نمیشم ,اما همه آدم های یه فرصت دوباره برای زندگی دارن منم میخوام این فرصتو به خودم و حامی بدم. توأم امتحان کن. باور کن ارزشش رو داره.

دلارام,شخصیت محکمی داشت اما این قطره های اشکی که توی چشمش جمع شده بود.خبر از تلاطم درونش می داد. دست دراز کرد محکم خودش رو در آغوشم کشید و با صدای

بمی گفت:  

-خوش به حال حامی,تو خیلی خوب آروم کردن رو بلدی سل....یطه.

لبخندی زدم و کمرش رو نوازش کردم. هر دوی ما به این آرامش احتیاج داشتیم.


**حامی


سری برای بچه ها تکون دادم و وارد

اتاق شدم وپرسیدم:

-رسیدی؟ صدای کشیده شدن چیزی از پشت تلفن به گوشم خورد و بعد صدای آرومش:

-آره ‌همین الان اومدم خونه.

پشت میز قرار گرفته و پرونده پروژه نیلوفر رو بیرون کشیدم که صدای خندانش رو شنیدم:  _حامی,حامی,اگه بدونی چی تنمه.

مکث کوتاهی کردم..لعنتی! عکس ها رو از داخل پرونده بیرون کشیدم و

با صدای بمی گفتم:

-چی تنته؟

-یه چیزی که  به راحتی از تنم در بیاریش.

با شیطنت خندید و من دستم مشت شد. از پشت تلفن دلبری میکرد؟ وقتی سکوتم رو دید.,با آب و تاب ادامه داد:

-از این لباس های راحت و قشنگ ؛از اینایی که فقط یه بندش رو بکشی,همه اش از ...

لبه های میز رو فشردم و با غرش گفتم:

-آرامش؟

-جاااانم؟

صندلی رو جلو تر کشیده و با غیض گفتم:

-شجاع شدی,صبح که دیدمت هیچی نمیگفتی,الان داری بازی میکنی؟ صدای ریز نفس کشیدنش که از پشت تلفن شنیده میشد رو با دنیا عوض نمیکردم.

-صبح خوابم می اومد,اونقدر شب تا صبح با دلی بیدار بودیم,ویندوزم بالا نیومده بود کامل. هر چند حامی,خونه بدون تو امینت نداره. چقدر خوب بلد بود من رو آروم کنه...چقدر خوب بلد بود حس خوب به مَردش بده.

خندید و ادامه داد:

-سعی کن زود خودت رو برسونی خونه؛هر چقدر دیرتر کنی,به ضررته. متوجه منظورش نشدم و گفتم:

-چی؟ خمیازه ای کشید و گفت:

-متوجه میشی,منتظرتم شب.

پاسخی ندادم که با خنده گفت:

-هشداری که دادمو جدی بگیر. فعلا خدافظ شاه دلم.

خدافظی آرومی کرده و تماس رو قطع کردم. منظورش چی بود؟؟ پوشه مدارک رو از داخل کشو در آورده و شماره مسیح رو گرفتم,بلافاصله پاسخ داد:

-جانم رییس؟

مانیتور روشن کردم و گفتم:

_به مهندسا بگو بیان تو.

-چشم.

نگاهم به نقشه های مقابل بود که

سرمدی گفت:

-حدود یک سوم کارا انجام شده مجوز,‌کارای ثبت و اداریش رو موحد انجام داده. مسیح در جواب سرمدی,اوراقی که دیشب امضا شده بود رو روی میز قرار داد و گفت:

#آرامش




-با شرکت بهساز هم توافق کردیم.یه جلسه دیگه باید بذاریم تا همه ایده هایی که برای این زمین داریم رو بهشون انتقال بدیم. طرح و ایده اولیه رو حتما حتما باید طی این چند روز آماده کنید.

سر بلند کرده و به سرمدی نگاه کردم. لبخندی زد. نگاهی به تیم خودش انداخت و با خضوع گفت:

-یکم سخت میشه,اما خب غیر ممکن نیست.

سری تکون دادم.همینه..اینکه سرمدی رو به عنوان سرپرست تیم نقشه کشی انتخاب کرده بودم همین بود. آدم جا زدن نبودهیچ چیزی رو غیر ممکن نمیدونست. نقشه هایی که مقابلم بود رو کناری زده و گفتم:

-ایده هاشون خیلی خامه,دقیقا نصف اون چیزی که بچه های ما در توان دارن هم نیست.پس یه چیز تمیز و خاص میخوام. از گوشه چشم متوجه لبخند غرور آمیز مهندسین شدم و سرمدی مسرور گفت:

-ممنونم از اعتمادتون,مطمئن باشید یه طرح خوب رو به زودی ارائه میدم.

-شکی ندارم. مسیح با آیپد مقابلش مشغول شد و لحظه بعد.تصویر زمین ها از نمای بالا روی برد هوشمند مقابل روی پرده رفت. با کندرل دورن دستش به قسمت هایی که نارنجی شده بود اشاره کرد و گفت: -قسمت های تفریحی که قراره انجام بدیم,بیشتر تمرکز کنید. یه طرح الکیه,چیزی که شما قرار ارائه بدید حتما باید پخته تر بشه.

سرمدی با دقت مشغول نگاه کردن به زمین شد و مهندسینش چیزهایی رو یاد داشت میکردن. به صندلیم تکیه دادم و به پروژه بزرگی که قرار بود راه اندازی بشه فکر کردم. مسیح اسلاید بعدی رو که از نمای متفاوت تری بود نشون داد و اعلام کرد:

-فضاش بکره,یه محیط عالی برای این پروژه.

سرمدی خودکار درون دستش رو تابی داد و با دقت گفت:

-فاصله تقریبش از مرکز شهر خیلی زیاده؟

قبل از اینکه مسیح جواب بده,پاسخ دادم:

-نه,یکی از خوبی های دیگه اش اینه به خیلی امکانات نزدیک تره. لبخندی زد و با احترام گفت:

_مثل همیشه,درجه یک.

سری تکون دادم و به تصویرهایی که روی تخته نشون داده میشد نگاه میکردم که مسیح گفت:

-متراژ بالا و خوب بودن لوکیشن یکی از بهترین دلایلشه. ميشه گفت یه پروژه خیلی خوب از آب در میاد مخصوصا که پای تیم مخصوص رییس در میونه. -مطمئن باشید بهترینمون رو ارائه میکنیم.

خسته و بی حوصله بودم. تقریبا دوست داشتم همه چیز زود تموم بشه. انرژیم ته کشیده بود. پاسخی ندادم و مسیح با لبخند مشخصات حدودی زمین رو نشون داد و گفت:

-معاون بهساز قراره برای ثبت یه چیزهایی بیاد و تاریخ جلسه رو اعلام کنیم,شما کی آمادگی دارید برید سر زمین؟

سرمدی فکری کرد و نگاهی به تیمش انداخت و گفت:

-فکر کنم,فردا صبح تای..

صدای هشدار بلند شده,باعث شد چشم از سرمدی بگیرم و به اطراف نگاه کنم. در کمال تعجب,صدا لعنتی از گوشیم بود من کی گوشیم رو زنگ گذاشتم؟همه نگاهشون رو به تصویر مقابل دادن و من با کنجکاوی دست دراز کردم و تلفنم رو از گوشه میز برداشتم. پام رو روی پام انداخته و به هشداری که راس ساعت شش تنظیم شده بود نگاهی کردم اما وقتی چشمم به یادداشتی که پایین صفحه افتاده بود خورد‌نفسم برای ثانیه کوتاهی حبس شد.گره شدن ابروهام و مشت شدن دستام کاری بود که اون متن بامن انجام داد: "جناب شاه نشین,اگه راس ساعت هشت خودتون رو به منزل رسوندیدصد در صد شب خوبی خواهید داشت,حورالعین بهشتی در انتظار شماست,از الان دو ساعت وقت دارید خودتون رو برسونید, اما خب اگه یک دقیقه دیر کنید,باید قید همه چیز رو بزنید. دوستدار شما آرامش‌ شما" دستم بهش میرسید..اخ که اگه دستم بهش میرسید.. انرژی ای که به وجودم تزریق شد همه از وجود اون خیره سر وحشی  بود که حتی در نبودش هم تمرکزم رو بهم میریخت.

-ما آمادگی لازم رو داری..

حتی نمیتونستم تمرکز کنم,لعنتی داشت با من چی کار میکرد؟

-نظر شما چیه رییس؟

نفسی کشیده و با انرژی خوبی که

داشتم گفتم:

-بهتون اطمینان دارم نتیجه رو هرچه زودتر برام بفرستید.

-چشم.

تموم خستگیم یک جا از تنم دود شد و رفت و این فقط و فقط می تونست کار یک نفر باشه. انچنان من رو مبهوت کرد و خستگی رو از تنم بیرون کشید که مغزم, کیش و مات شد. اون دختر,اون آرامش من بود و من تحت هیچ شرایطی از دستش نمیدادم. صاف نشستم و با دقت به اسلاید ها نگاه کردم که سرمدی سرفه کوتاهی کرد و گفت:

-فقط,جسارتا یه سوال داشتم رییس.

سر بلند کردم و با چشم های تنگی نگاهش کردم و سری تکون دادم که نفس آزادی کشید و گفت:

-اسم این پروژه چیه؟

سر همه اعضا به سمت من چرخید,بدون لحظه ای تعلل,وقعی بوی تنش زیر بینیم رفت گفتم:

-نیلوفر آبی!


**آرامش


گرما و حرارت خاصی رو احساس می کردم. یه یی چیز داغی روی سرشونه هام کشیده می شد اما اونقدر لذت بخش بود که با چشم های بسته خودم رو بهش نزدیک تر کرده و دستام رو برای گرفتنش جلو کشیدم.

#ارامش






خرید یکی از علایق من بود‌ باید به زور هم شده حامی رو به اینجا می کشوندم. سبد قرمز رنگ رو از قفسه مخصوص برداشته و حرکت کردم. طبق معمول شلوغ بود. دختر بچه زیبایی در آغوشش پدرش بود و با چشم های درشت مشکی اش به من نگاه میکرد. قیافه ام رو چپ کرده و دختر بچه با ذوق لبخندی زد و دست و پایی تکون داد. پدرش متعجب از حرکت بچه.به عقب برگشت و با دیدن من,لبخند نجیبی زد و من با مهر

گفتم:

-دختر شیرینی دارید. مادر و پدرش با محبت "ممنونم"ای گفتن و من با تکون دادن سر,به قسمت مورد نظرم رسیدم. دو بسته لازانیا برداشته و بعد آروم آروم سمت مواد غذایی حرکت کردم. از داخل یخچال,بسته پنیر پیتزا بزرگی برداشته و هنگامی که داشتم دور میزدم,قوطی کنسرو ذرت رو از قفسه ها برداشته و سمت صندوق حرکت کردم. بی اختیار نگاهم به خط رُژ زن صندوقدار دوخته شد. جدا تا نزدیکی بینی رُژ لب کشیدن چه جذابیتی داشت؟ -بفرمایید خانوم,یکم سریع باشید.

ابرویی بالا انداخته و بعد از اینکه نفر مقابلم کارش تموم شد اقلام رو روی قسمت مخصوص گذاشتم و دختری که مسئول صندوق بود با اخم غلیظی که باعث چین افتادن روی پیشونیش شده بود مشغول قیمت گذاری شد. چرا فکر میکردن اخم باعث زیباییشون میشه؟ پشت یه صندوق نشستن انقدر افتخار بود که با لحن تحقیر آمیزی با مشتری ها حرف میزد؟ وقتی قیمت رو گفت,لبخندی زدم و کارتم رو تحویلش دادم. با ناز و ادا نگاهم کرد و گفت:

-رمزتون؟

لبخند بزرگی زدم و خیره در چشم

هاش گفتم:

-یازده بیست دو. سری تکون داد. کیسه خرید هام رو از مردی که مسئول جمع کردن اقلام بود گرفتم. وقتی کارتم رو زن اخمو تحویل داد ابرویی بالا انداخته و موقع رفتن گفتم:

-یکم استراحت کنید,از خط روی پیشونیتون مشخصه خیلی خسته اید. و بی توجه به قیافه هاج و واجش و لبخند پسرک. از هایپر بیرون زدم. باید یک روز در تموم دنیا اعلام میکردن که هیچ وقت اخم جذاب نیست. هیچ وقت. با احتیاط از خیابون رد شدم. کیفم رو روی شونه ام بالا کشیدم و کیسه های خرید رو جابجا کردم. پوفی کشیده و به این افکار در هم و برهم فکر میکردم که صدای بلند و گوش خراش ترمز یک ماشین و بعد صدای ناهنجار برخورد یک چیز و صدای بلند فریاد مردم باعث شد به سرعت سرچرخونده و با دیدن چیزی که مقابل اتفاق افتاده بود,از شدت حیرت چشمانم دو دو زد. خدای من... دویست و شش,چند لحظه مکث کرد و در آخر قبل از اینکه مردم سمتش هجوم ببرن,بی توجه به جسم نیمه جون زنی که غرق خون روی زمین افتاده بود,لایی کشید و با سرعت گریخت. مردم هیاهو کشان و با عجله و فریاد و ناسزا سمتش حمله کردن اما من,چشمم به جسد نیمه جون زن بود که مثل مرغ سر بریده تکون میخورد. نفهمیدم با چه سرعتی,فقط کیسه خرید از دستم رها شد و با تموم سرعت به سمت زن حرکت کردم. شالم رو جلو کشیده و دوان دوان سمت اون زن حرکت کردم. با عجله و تندی تموم زن ها و مرد هایی که دور اون جسم نیمه جون دایره زدن بودن رو کناری زده و با فریاد بلندی گفتم:

-برید کنار‌ برید کنار. من پرستارم برید کنار گفتم. همه با تعجب و حیرت نگاهم میکردن که بالاخره سد رو شکستم و خودم رو به زن رسوندم. وضعیتش از چیزی که فکر میکردم بدتر بود. نبضش رو گرفته و به خونی که از بینی و گوشش بیرون میزد خیره شدم,نمیتونستم ریسک کنم. باید سریع به بیمارستان می رسید. سرفه های بدی میکرد و عملا خون از دهانش بیرون می زد. هیاهوی مردم باعث شد با جیغ بگم:

-کسی نیست بتونه کمک کنه؟ یکی از خانما که کم سن و سال هم بود با عجله گفت:

_زنگ زدم آمبولانس بیاد.

دست زن, زخمی رو گرفتم و گفتم:

-دیره,باید خیلی زود ببریمش. دستی به مانتوش کشید و گفت:

-ماش...ماشینم اون سمت خیابونه.

خوبه ای زمزمه کرده و بعد به دو مرد جوون و همراه اون زن،جسم دردمندش رو بلند کرده و داخل ماشین قرارش دادیم. دخترک جوون می ترسید روی صندلی عقب نشسته و سر زن زخمی رو روی پام گذاشتم و به تندی پریدم بهش:

-برو بیمارستان,برو. هر چی شد من گردن میگیرم. برو این داره میمیره. باشه باشه ای گفت و بعد با عجله ماشین رو روشن کرد و تیک اف کشان از جمعیت گذشت و رفت.


**حامی


کاغذ ها رو امضا زده و گفتم:

_خسته نباشید. مسیح لبخند پیروزی

زد و گفت:

-باورم نميشه انقدر خوب

همه چیز تموم شد.

متاسف سری براش تکون دادم که با احترام و خوشحالی گفت:

-رییس,از خدا که پنهون نیست.از

شما چه پن..

تقه ای به درخورد و بعد از بیا تو مسیح,در باز شد. چشم های هراس انگیز و نگران پارسا که به چشم های تنگ شده ام دوخته شد باعث شد لب باز کنم و با کنجکاوی بگم:

-چه خبره؟ نفس عمیقی کشید و

بی وقفه گفت:

-رییس,خانوم نیست.

مکث کرده و خون درون رگهام به جوش و خروش افتاد و گفتم:

_نیست؟یعنی چی که نیست؟شرمنده نگاهم کرد و با صدای بلندی فریاد زدم:

#آرامش




-دهن باز کن ببینم آرامش‌ کجاست؟


**آرامش


خسته دستی به گردنم کشیدم و وارد لابی شدم. میدونستم رنگم پریده و چشمام سوزن سوزن میشد. از یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش,نفس های بلندی کشیده و زیر لب خدارو شکر کردم. انگار ورودم باعث ولوله شد چون لابی من به محض دیدنم,از پشت استیشن بیرون پرید و جلوی من قرار گرفت و با بهت گفت:

-خوبید خانوم؟

با چشم های درشت شده و خندون نگاهش کردم وگفتم:

-خوبم,شما خوبی؟

-ربیس نگر..

سردی نگاه,غضب و خشم چشمان مردی که روی نگاهم سایه انداخت باعث شد سر بلند کنم و به مرد عصبی جنون زده مقابلم نگاه بدوزم. یخ نگاهش باعث شد تنم رو سرما در بگیره. لعنتی چش شده بود؟لابی من بی سر و صدا حرکت کرد و نگاه عصیانگرش به دست های خونی شده من دوخته شد. با چشماش تموم وجودم رو اسکن کرد و در آخر با قدم های بلند و محکمی سمتم قدم برداشت و از بین دندون های کلید شده اش به سختی گفت:

-قبل از اینکه بزنم یه دندون سالم توی دهنت نذارم ,راه بیفت برو بالا.

خشم از تموم وجودش خشم زبانه میکشید و با نگاهش شمشیر به وجودم میزد. میخواستم چیزی بگم اما اونقدر مملو از سخط بود که لب فرو بستم. دعوا اون هم مقابل چشم بقیه تو قاموس من نبود. سری تکون داده و به سمت آسانسور حرکت کردم اما بازوم اسیر دستش شد و همون طور که من رو همراه خودش میکشید با تغیر گفت:

-که بی خبر میری,آره؟

لحظه ای مکث کرده و با تعجب نگاهش کردم. چی گفت؟ با تعجب سر بلند کرده و به ساعتی که مقابل آسانسور بود چشم دوختم. خدای من,دوساعت گذشته بود و من چیزی نفهمیده بودم؟ لعنتی چه جوری باید براش توضیح میدادم. حتی دیگه جرأت نگاه کردن بهش رو نداشتم!! قفل در رو باز کرد و بدون اینکه مخالفتی نشون بدم,من رو داخل خونه کشید. با پشت پاش در رو بست و دستش از روی بازوم رها شد. من به حامی حق میدادم,اما به خودمم حق میدادم. من سال های سال آزادانه و بدون هیچ فکر و نگرانی راجب امنیتم زندگی کرده و در مواقع لزوم کمک کردم بودم,دقیقا بر عکس حامی!! حامی تموم زندگیش بر مبنای محافظت پیش رفته و امینت براش حرف اول رو زده بود..ما دو نفر دقیقا در نقطه مقابل همدیگه بودیم و این قشنگترین تضاد دنیا بود.

-کجا بودی؟

حتی غضیش قابل تخمین هم نبود. چشمام رو به چشمای یخش دادم و گفتم:

-بیمارستان.

-صحیح.

سمت میز نهارخوری رفت و قبل از اینکه فرصت حرف زدن بده با پاش لگدی به میز زده و بعد صدای گوش خراش افتادن و شکستن بلند شد. چشمام رو برای لحظه ای آرامش‌ بستم و تموم تلاشم رو به کار بردم تا آرومش کنم. سه نفس عمیق کشیدم و بالاخره چشم باز کردم. نگاهم به شيشه شکسته و پایه های کج شده میز افتاد. کیفم رو روی مبل رها کرده

و به آرومی گفتم:

-بذار برات توضیح بدم. به سرعت سمتم چرخید و با عتاب گفت:

-توضیح بدی؟دقیقا چه کوفتیو باید توضیح بدی؟ اینکه دو ساعت معلوم نیست کدوم جهنمی رفتی؟

خیر...انگار اصلا قصد کوتاه آومدن نداشت. شمشیرش رو از رو بسته بود. قدمی برداشته و سعی کردم تموم شرمندگیم رو با نگاهم بهش انتقال بدم:

-حامی,من واقعا شرمنده ام. بهت حق میدم نگران باشی اما توام به من ح.. این نفس های بلند‌این رگ برجسته و این چهره سرخ شده خبر از کنترل کردنش میداد. حامی هیچ وقت به من آسيب نمیرسوند. مطمئن بودم. نگاهش گشتی توی صورتم زد و با لحن بدی گفت:

-به چه اجازه ای سر خود پا شدی هر جا دلت خواست رفتی؟کی بهت گفت حق داری هر جایی دلت بخواد بری؟تو بدون اجازه من,بدون تیم امنیت غلط کردی بیرون رفتی.

دلم میخواست دهان باز کنم و هر چی دلم میخواد بارش کنم اما سکوت کردم و با قاطعیت گفتم:

_مگه من اسیرتم؟این چه طرز حرف زدنه؟ ناگهانی قدمی به جلو برداشت و من بی اختیار دو قدم به عقب پریدم که با سخط فریاد زد:

-بمون سرجات ببینم.

بدون مکث ایستادم و اون فاصله بینمون رو تموم کرد و مقابلم قرار گرفت و با نفس های بلند گفت:

-تموم زورم رو دارم میزنم تا دندوناتو توی دهنت خورد نکنم آرامش‌,تا پاهات رو نشکونم پس جلوی دهنت رو بگیر و انقدر با من یکی بدو نکن. نمیدونم چرا خنده ام گرفته بود.. قدمی برداشته نفس هام رو عمدا روی صورتش پخش کردم و به نرمی گفتم:

-مرد من,تو هیچ وقت به من آسیب نمیزنی. کاملا حس میکردم نفس هام رو رو نفس میکشه. باید آرومش میکردم...باید! چشمام رو مظلوم کرده و با لحن صلح طلبی گفتم:

-بابت نگرانی ای که بهت دادم,متاسفم. حق باتوئه. نباید بدون خبر میرفتم. کاملا حق باتوئه.

اینجا وسط این هیاهو چیزی به اسم رابطه  نمیتونست حامی رو آروم کنه. اول باید خشمش رو سرکوب میکردم و بعد کم کم آرومش میکردم. حرف برای گفتن زیاد داشتم,اما الان جاش نبود. الان که مثل انبار باروت بود و منتظر یک جرقه بود وقتش نبود.

#آرامش



من زن بودم نه مرد...من تمع

تمثیلی از زیبایی و جمال خدا بودم,به دور از خشونت و من زن بودم و باید به بهترین شیوه همسرم رو آروم میکردم,نه با فریاد...با آرامش. حس می کردم کمی,فقط کمی آروم تر گرفت و همین کافی بود. نگاهی به چشمام کرد. میخواستم لمسش کنم اما فکر می کردم هنوز خیلی وقت مناسبش نرسیده باشه,بالاخره نگاه خیره اش رو رها کرد و بعد از کنارم رد شد و سمت اتاق حرکت کرد. صدای باز شدن در تراس رو شنیدم و بعد جسم سنگینم رو روی مبل رها کردم...عجب شبی شد. وقتی اون زن رو به بیمارستان رسوندیم,اونقدر نگران و دلواپس بودم که اصلا به ذهنمم خطور نکرد باید حامی رو در جریان بذارم. خداروشکر که خودش به هوش اومد و شهادت داد کار ما نبوده. مهمونی امشب هم کنسل شد. شالم رو از سرم باز کرده و به سمت اتاق حرکت کردم.


حامی


انبار باروت بودم. قصد منفجر شدن داشتم,دلم می خواست تموم حرصی که در انبار وجودیم ذخیره کردم رو با یک مشت به صورتش خارج کنم. گارد گرفتنش آتش درونم رو سه برابر کرد اما درست لحظه ای که قصد داشتم شعله بکشم,با یک ضربه,دقیقا بک یک ضربه فیتیله درونم رو خاموش کرده بود. "حق باتوکه" این جمله,آب روی آتش شد. جرقه های وخیم مغزم رو خاموش کرد و هر کاری کردم,هر کاری کردم نتونستم حرف بزنم. چهره مظلومش و لحن صلح طلبش باعث شد ضربه فنی بشم. توقع داشتم حرفی بزنه و این جنگ رو ادامه بده اما خب برخلاف نظرم,سکوت کرده و من رو به خاک کشیده بود. روی تراس ایستاده و نفس های آرومی کشیدم. حس می کردم لحظه لحظه آروم تر میشم. وقتی برای شام صدام کرد,اونقدر بهم ریخته بودم که جوابی ندادم. از تراس بیرون زده و بدون حرفی,سمت تخت رفته و بدون تعویض لباس هام روی تخت افتادم. چشمام رو بستم و سعی کردم نفس های آروم بکشم که متوجه حضورش در اتاق شدم. بی سر و صدا بدون اینکه برق رو روشن کنه,لباس هاش رو به آرومی عوض کرد و من باید سرم رو به دیوار می کوبیدم که رایحه تنش قصد جون من کرده بود.با حرص خودم رو به گوشه تخت کشیدم و دقیقا نمی فهمیدم از چی شاکی ام؟؟؟ خیلی آروم روی ... خزید و گوشه دیگه ای قرار گرفت. حس می کردم تمام مشاعرم رو از دست داده و قدرت بویایی ام پنج برابر شده بود که بوی تن....ش انقدر دقیق زیر بینی ام پیچیده بود. دقیقا نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که با کلافگی خواستم نفسی آزاد کنم که....از زیر پهلوم رد شد و ثانیه بعد دست های کوچکش دور شکممم برد. به معنی واقعی کلمه ماتم برد. هنوز این حرکتش رو هضم نکرده بودم . لعنتی قصد داشت چه غلطی بکنه. ...... مثل بچه ها نق نق می کرد ......د. داشتم دیوانه می شدم. به صدای نفس هاش واقف بودم. سعی کردم با پام پاش رو از روی پام بلند کنم که محکم ت ....


غریدم:

-داری چه غلطی می کنی آرامش؟

-هیس,من خوابم.

پوزخندی که رو لبم شکل گرفته بود رو کنترل کردم و به سختی گفتم:

-برو سرجات بخواب. خمیازه ای

کشید و گفت:

-ممنون که نگرانمی,جام راحته.

و خیلی لعنتی وار خودش ...جابجا کرد. من قرار بود چه جوری با این دختر سر کنم وقتی انقدر زود اراده ام رو در هم می شکست. لباس هام اذیتم می کرد,. سر از سینه ام بلند کرده,تو اون تاریکی برق نگاه تیره اش به سردی چشمام خورد و بعد,سه دکمه ابتدایی بلوزم رو باز کرده راستش,راحت تر شدم. خیلی بی خیال,..... گفت:

-زیاد تکون نخور. بد خواب میشم.


گفتم:

-فرمایش دیگه؟ و خواب آلود گفت:

-نه هیچی,حالا چیزی یادم افتاد میگم. شبت خوش شاه دلم.

اون آتش,اون درد و سختی به راحتی فروکش کرد...... اما یک چیزی درون مغزم من رو اذیت می کرد. یک چیزی که قادر به درکش نبودم!!!


آرامش


-به کمکت احتیاج دارم. نگاه مچ گیرانه ای به من کرد و گفت:

-بابت اتفاق دیشب؟

هوفی کشیده و با حرص گفتم:

-بابا من یه کاری کردم دیگه,قبول دارم اشتباه کردم باید بهش خبر می دادم,اما خب یادم رفت و تلفن بی صاحبم تو اون موقعیت خاموش شد. خب تقصیر من چیه؟ لبخندی زد و گفت:




ادامه دارد ...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز