2777
2789

#آرامش




بانو برام دمنوش فرستاده بود اما خب.سه روز اول بیشترین درجه درد رو تحمل میکردم. دست دراز کرده و جزوه ام رو برای مطالعه دوباره برداشتم اما متاسفانه آونقدر بهم ریخته بودم که قدرت تمرکز کافی نداشتم. چشمام فقط خطوط نامفهمومی میدید و عملا قدرت پردازشم با انقباض های قوی شکم و کمرم به صفر رسیده بود. اونقدر کلافه بودم که میخواستم جزوه هام رو تیکه پاره کنم و بشینم زار زار گریه کنم,البته که هیچ وقت این کار رو نمیکردم! تاپ توری مشکی رنگم رو پایین تر کشیده و سعی کردم این مغز آشفته رو ترمیم کنم که در اتاق ناگهانی باز و بعد جسم تنومند حامی در دیدرس قرار گرفت.


**حامی


با یک نگاه کلی به صورتش میشد حدس زد حال خوبی نداره. رنگش سفید و لب هاش بی رنگ شده بود. مریض شده بود؟پاسخ سلامش,تکون دادن سرم شد و اشاره کردم بشینه. بی حال تر از هميشه به نظر میرسید برای همین بدون حرف روی تخت نشست. کم رو روی میز پرت کرده و نگاهم رو به چهره بی حالش بخشیدم. سرش پایین و با جزو ای که در دست داشت مشغول بود.بی سر و صدا نزدیکش شده و وقتی سایه ام رو بالای سرش حس کرد.سر بلند کرد و با لبخند کوتاهی گفت:

-خوبی؟

-تو خوب نیستی. خنده اش رو همچنان حفظ کرده بود:

-خوبم چيزیم نیست.

خودش رو بالاتر کشید و بالا تنه اش رو به تاج تخت تکیه داد. زندگی؛ از روزی که وارد حریمم شده بود به شکل دیگه ای در اومده بود. زندگیم تغییر کرده بود که تو اولین فرصتی که سرم خلوت میشد و فرصتی بدست میاوردم, خودم رو به این مخدر می رسوندم اما امروز مشخص بود این آرامش‌,آرامش همیشگی نبود. روی تخت نشسته و به چهره مملو از آرامشش نگاه کردم. نگاهش خیره به چشمام بود اما خب نمی فهمیدم رنگش چرا انقدر پریده؟ جزوه درون دستش رو کناری گذاشت اما لحظه ای چشماش رو از درد گزید و نامحسوس دستی به شکمش کشید و بلافاصله متوجه همه چیز شدم. در این سی و خورده ای سال,شاید با زنان زیادی ارتباط داشتم اما هیچ وقت درد های زنانه و ماهیانه اون ها برام اهمیتی نداشت. تو طول زندگی ما مرد ها همچین چیزی به شدت عجیب غریب بود. نه درکی ازش داشته و نه شدت دردی ازش که زن ها گله میکردن رو می فهمیدیم. نامجهول ترین اتفاق زندگی ما بود و راستش, درکش خیلی مشکل به نظر میرسید. مطمئن بودم تموم مردها هیچ درک درستی از این اتفاق ندارن من که دیگه در اوج بیخبری بودم. نه آموزشی بوده نه حتی در طول این زندگی یاد گرفته بودم که چه جور با یک زنی که هورمون هاش بهم ريخته برخورد کنم. یک معادله مجهول و غیر فهم!!! لب باز کرده و بالاخره گفتم:

-درد زنونه؟ تمام خون بدنش به گونه هاش هجوم آورد و به آرومی سری تکون داد. من شاید یه سیاستمدار,یه تاجر,یه بیزنیس ,شاه نشین مافیا و با هزار صفت دیگه بودم اما در این لحظه حتی نمیدونستم درست ترین واکنش چی هست؟ یک سری چیز ها اصلا در استایل, من نبود و هیچ وقت نخواهد آومد..من از لوس بازی و ادا اصول به شدت برحذر بودم. واقعا نمیدونستم درست ترین واکنش چی هست. باید چی کار میکردم براش وقتی هیچ درک درستی از این ماجرا نداشتم؟ راستش,این ندونستن برام سنگین تر شده و از اینکه حرفی بزنم که باعث بدتر شدن یا حرکتی انجام بدم که باعث ناامیدیش بشه اذیتم میکرد. مرد های دیگه دقیقا تو این دوران چی کار میکنن ؟ بی حرکت و بی واکنش خاصی مقابلش نشسته و با چشم های سردم نگاهش میکردم که گفت:

-زنت اذیته,آروم کردن بلدی؟

چی باید بهش میگفتم؟ جواب یک جمله بود: "من هیچی از دنیای زن ها نمی دونم"


**آرامش


ناامیدی و افسوس... راستش توقع داشتم حالا که متوجه دردم شده, کاری انجام بده اما خب حامی بود و این نگاه غیر قابل نفوذش. هر لحظه منتظر بودم کاری بکنه و برای آروم شدنم کاری انجام بده ولی دریغ از حرکتی. عصبی بودم و حالا این بی تفاوتیش داشت بیشتر بهمم میریخت,خب مگه متوجه دردم نبود؟ چرا کاری نمیکرد؟ چرا برای آروم شدنم کاری نمیکرد؟ بارها شنیده بودم وقتی یک زن هورمون هاش بهم میریزه در متشنج ترین حالت خودش قرار داره اما خب الان به این حرف رسیده بودم. شدیدا دوست داشتم سرش داد بزنم و بگم چرا برای آروم شدنم کاری نمیکنه؟ فانتزی های زیادی درون ذهنم چرخ میخورد.,ماساژ دادن,ناز کشیدن و به آغ.... کشیدنم. دم گوشم زمزمه کردن و ریلکس کردن تنم اما خب هیچ اقدامی نمیکرد. می تونستم ته نگاهش کمی نگرانی رو ببینم اما من به چیزی بیشتر احتیاج داشتم. صبرم لبریز شده و می خواستم سرش فریاد بزنم"چرا هیچ کاری نمی کنی؟" که یه جمله مسیح در گوشم زنگ خورد: "اصولا توی باغ تشریف نداریم آرامش,یعنی اصلا تو باغ نیستیم ما. قدرت ذهن خونی نداریم,توقع کارای عجیب غریب از ما نداشته باش,چون اصلا بلدش نیستیم. چیزی که توی ذهن تویه ،توی ذهن توئه نه من. توقع نداشته باش نگفته بفهمیم دردت چیه.این غیر ممکنه.


#آرامش




برای اینکه به تموم خواسته ها,نیاز ها و فانتزی هات جامعه عمل پوشیده بشه. فقط به جای رویا و توهم,یک کلام حرف بزن. بهمون یاد بده ما شاید نر باشیم,ولی خر نیستیم. اون چیزی رو که میخوای برات انجام بشه رو به آرومی بهمون یاد بده,مام خرت میشیم و یاد میگیرم,به همین سادگی. اما بخوای اخم و تخم کنی چرا فلان موقع فلان کار رو نکرد و بزنی تو سرمون,خودتو اون وسط پاره ام کنی,قدم از قدم بر نمیداریم چون تو غرورمون رو به چیز کشیدی و حالا از درد و حرص بمیری ام سمتت نمیایم چون مارو متهم به نفهمیدن کردی. ختم کلام,ما بلد نیستیم»تویی که بلدی و ادعات ميشه یاد بده..بسم اللّه سایلنت" حرفاش باعث شد محل اتصالی مغزم رو پیدا کرده و آتش غضبی که درونم راه افتاده بود رو خاموش کنم. حق با مسیح بود‌این کوه یخ کی تو زندگیش فرصت کرده بود یاد بگیره با یه زن که تو دوره حساسیه چه جوری برخورد کنه؟حرف های مسیح,آب شد روی جرقه های مغزم. انفجار رو در نطفه خفه کرد و سیستم عصبیم رو در دست تعمیر قرار داد. برای خودش نه,برای خودم و این زندگی باید بهش یاد میدادم. لبخندی زدم و گفتم:

-زنت اذیته,آروم کردن بلدی؟ چشماش تنگ شد و بی واکنش خاصی نگاهم میکرد که لب زدم:

-ناز کشیدن بلدی؟ باز هم سکوت و یک نگاه غیر قابل نفوذ. لبخند زدم,خودم رو جلوتر کشیده و دست های مردونه اش رو در دست گرفتم

و گفتم:

-تو ماه,یه تایم خاصی یه درد وحشتناک, خیلی خیلی وحشتناک برای من قراره شکل بگیره. کمرم, پهلوم,زیر شکمم به شدت تیر میکشه و اونقدر ماهیچه های شکمم انقباض میزنه که من رو لبریز میکنه. مثل یه لیوان؛ممکنه اونقدر درد بهم غلبه کنه که سر ریز بشم و الکی دعوا درست کنم, درحالی که من اصلا این رو نمیخوام. همچنان واکنش خاصی نداشت که بدون هیچ طعنه و کنایه ای ادامه دادم:

-پس تو این دوره,بیشتر از هر زمان دیگه بهت نیاز دارم. به حضورت,به درکت.به گرمی بغلت و حس امنینت. میدونی چرا بهت نیاز دارم؟ دست راستم رو روی گونه اش گذاشتم و با محبت گفتم:

-چون وقتی آدما درد میکشن,برای آروم شدن به کسی که دوسش دارن احتیاج پیدا میکنن. به مردشون,به کسی که حس امنیتشونه تکیه گاهشونه. به حضور اون نیاز پیدا میکنن تا آروم بگیرن. یه مرد واقعی که درد زنش رو تسکین بده و بهش نشون بده که برای بودنش ارزش قائله. مسیح بهم گفته بود باید به این باور برسونم قهرمان زندگی منه. مرد اول زندگیم. در این صورت می تونستم پیش ببرمش چون بهش حس اعتماد داده بودم! نمی دونم چقدر موفق بودم اما گره ابروها حامی همچنان کور بود:

-الان بهت نیاز دارم و میخوام برام یه کاری بالاخره لب باز کرد:

-چی میخوای؟

دست روی شونه اش گذاشته و روی تخت هدایتش کردم. بدون هیچ حرفی خودش رو به من سپرد. وقتی به تاج تخت تکیه داد,دستاش رو بلند کرده,خودم رو سمتش کشیده  دست های گرمش رو روی ش...کم.‌م قفل کرده و خودم رو حبس ... کردم.  گفتم:

-اینجوری نازم کن. ... کن,بذار حس کنم وجود داری و برات مهمم. دوست دارم ماساژم بدی و بدنم رو ریلکس کنی. سرم رو به سینه اش نزدیک کرده و به آرومی گفتم:

-یادت باشه حامی,دست هات میتونه روی تنم معجزه کنه. متوجه تکون خوردنش شدم اما برنگشتم. چشمام رو بسته و سرم رو به امن ترین نقطه دنیا سپرده بودم. صدای کشیده شدن چیزی رو شنیدم و ثانیه بعد.,


**حامی


حس میکردم از دل ظلمات به روشنایی رسیدم. کم کم اون حالت سیاهی و تاریکی از بین رفت و بالاخره تونستم نور رو ببینم. اون اوهام و سردرگمی با حرفاش از بین رفت و من سرگردون متوجه شدم باید چی کار کنم. جاده خاکی ذهنم رو آرامش با حرفاش صاف کرده بود. سوال هایی که سنگ لاخه شده بود رو از روی ذهن خاکیم برداشته و به گوشه ای پرت کرده بود. من رو از یک دوگانگی بزرگ بیرون کشیده و حالا همه تصویر رو آشکار کرده بود. روغن مخصوص ماساژ رو به دست هام مالیده و تاپش رو از روی شکمش بالا کشیدم. چشماش رو باز نکرد اما نفسش لحظه ای متوقف شد و وقتی دست روی ش.... کشیدم,با وقفه کوتاهی آزاد کرد. روی پوستش دست کشیده و با حرکات دایره واری بدنش رو به روغن آغشته کردم. طبق گفته خودش,منبع درد رو پیدا کرده بودم,از زیر شکمش شروع کرده و به پهلو هاش ادامه دادم. نرم,آروم و بدون هیچ خشونتی..حس خوبی بهم دست داده بود. اینکه تونسته بودم آرومش کنم و مرد اول ذهنش ی قرار بگیرم,حالم رو خوب میکرد. اینکه من باعث این شل شدن نفس ها،ریلکسی تن و آروم گرفتنش شدم,حس قدرت بهم میداد.,معبد دست های من بود. مقدس ترین و محترم ترین بود برای من و این  بکر و ناز فقط و فقط برای من بود.....

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#آرامشبرای اینکه به تموم خواسته ها,نیاز ها و فانتزی هات جامعه عمل پوشیده بشه. فقط به جای رویا و توهم ...

#آرامش



-امشب برنامه ها دارم دلی. نگاهی به چشمای شرورم کرد و به محض متوجه شدن منظورم لبخندی زد و با شیطنت گفت:
-پایه اتم حسابی!

**حامی

-غیر ممکن نیست,ولی باید تموم تلاشمون رو بکنیم.
سری تکون دادم و به برگه های مقابلم چشم دوختم که مسیح ادامه داد:
-پروژه خیلی خوب داره پیش میره رییس,اگه فقط یکم روی خوش نشون بدیم میتونیم جذبشون کنیم.
با خودکار درون دستم به یکی از کاغذ ها اشاره کردم و گفتم:
-خبر موثقه؟
-مطمئن باشید,خودم کامل بررسیش کردم و از کریس هم اطلاعات رو گرفتم. اونم بهم گفت که یه آدم حسابیه. پيشنهاد خیلی بدی به حساب نمی آومد. همچنان به اطلاعات مقابلم نگاه میکردم که مسیح با لحن آروم کننده ای گفت:
-رییس,میدونید که من هیچ وقت تو تصمیم های شما دخالت نمیکنم و الویت هميشه من شما بودید,فقط بخاطر خودتونه که میگم این شراکت رو قبول کنید,حتی اگه سودی نداشته باشه,جلوی همه ضرر رو میگیره. ما به این پل ارتباطی نیاز داریم و میتونیم به موقع ازش استفاده کنیم. مجاب شدم. چشم تنگ کرده و با
جدیت گفتم:
-میدونی دقیقا کی قصد دارن بیان؟
-اونا همین الانم اونجان,تو نزدیک تری...
صدای خنده هایی که بلند شد رشته کلام رو از دست مسیح و تمرکز رو از من گرفت. مسیح بی حواس به پشت برگشت و من هم با دیدن آرامشی که از خنده قرمز شده و با دستش به صندلی نهار خوری فشار می اورد,مکث کردم. یه جور اغما آوری میخندید. دنیا سکوت میشد و صدای خنده هاش مثل نسیم بهاری که بر پیکره طبیعت می وزید.به تن سرما زده ام میخورد. مسیح لبخندش رو جمع کرد و با سرفه کوتاهی گفت: -ببخشید,داشتم می گفتم؛تو نزدیک ترین هتل به پروژه اقامت دارن. بررسی کردم و متوج..
شلیک خنده اشون به هوا پرتاب شد و مسیح به سرعت سر چرخوند. آرامش سر روی میز گذاشته و از شدت خنده تمام بدنش تکون میخورد و دوستش دست روی کمرش گذاشته و پوستش از شدت خنده به رنگ موهای سرخش در اومده بود. دقیقا به چی می خندیدن؟ کوچک ترین توجهی به ما نداشتن و مست احوالات خودشون بودن اما خب,خواسته یا ناخواسته صدای قهقه مستانه اشون تمرکز رو از ما می دزدید. آرامش به آرومی سر از میز برداشت و من اخم کوتاهی کردم و گفتم:
-ادامه بده.
مسیح که از هپروت بیرون اومد بله بله ای کرد و گفت:
-میتونیم به بهونه سر زدن به پروژه بریم و خیلی زود تورمون رو سمتشون پرت کنیم.
خودکار رو روی میز قرار داده و از گوشه چشم نگاهی به آرامش‌ که برگ کاهویی در دهان گذاشته و با خنده بشقاب ها رو روی میز قرار می داد انداختم و گفتم:
-خیلی دقت کن,نمیخوام کسی بویی ببره.
-چشم.
برگه های روی میز رو جمع کرد و همون طور که داخل کیفش قرار میداد با احترام گفت:
-فقط یه موردی رییس؟
سوالی نگاهش کردم که اعلام کرد:
-آرامش‌ چی؟اونم همراهتون میبرید؟یا قراره این..
پا روی پا انداختم و با قاطعیت گفتم:
-تنها گذاشتن آرامش‌ یعنی فرصت دادن به همایون, تا وقتی معامله رو تموم نکنم,نمیتونم تنها بذارمش. تایید کرد:
-حق با شماست.
-ببخشید؟
با صدای آرامش‌,هر دو سر بلند کرده و به چهره خوشحالش نگاه دوختیم که گفت:
-بفرمایید سر میز‌شام آماده است. سری تکون داده و همراه مسیح برخواستیم. با سر بهش اشاره کرده و آرامش‌ لبخند زنان,جلوتر از ما قدم برداشت و سمت میز رفت. درک آرامش‌ کار سختی بود با وجود خدمه,خودش مایل بود میز رو آماده کنه. حتی از پچ پچ هاش متوجه شده بودم که اصرار برای پختن شام هم داشته که این اصلا قابل درک نبود. هر چهار نفر رو به روی هم نشستیم و آرامش در کنارم جای گرفت. یک مهمونی به ظاهر ساده بود,غذا ریختن تو بشقاب و این ادا اصول ها اصلا با شخصیت من یکی نبود. حتی نمی تونستم بهش فکر بکنم اما خب حواسم بود اجازه ندم از ترشی کلم بنفشی که سر میز هست,میل کنه. ترشی براش خوب نبود و دردش رو تشدید میکرد. نامحسوس ظرف ترشی رو از مقابلش برداشتم و کنار خودم گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد که به آرومی به شکمش اشاره کردم,گیج شد اما خیلی زود منظورم رو گرفت و لبخندی زد. مسیح و به اصطلاح نامزدش روبه روی ما نشسته و به آرومی از خودشون پذیرایی میکردن. همه چیز نسبتا خوب پیش میرفت که با سوال آرامش‌,همه آرامشی که رشته بودیم,پنبه شد:
-مسیح یه چیزی شنیدم چند وقت پیش,گفتم ازت بپرسم.
سرم پایین بود اما این لحن خطرناک آرامش‌ یعنی یه چیزی میشه.
مسیح قاشقش رو روی میز گذاشت
و گفت:
-بفرما.
لبخندی زد و گفت:
-راستش شنیدم خیلی آدم‌ خشنی هستی و خیلی خیلی سخت کارمندات رو مجازات می کنی؟ مجازات های خاص!
قاشق رو بین مشتم گرفتم و نفسی کشیدم که مسیح با تعجب گفت:
-من ؟نه بابا, اشتباه شنیدی,من واقعا اهل مجازات و این حرفا نیستم.
قاشق برنج رو به دهان کشیدم اما وقتی دست های آرامش‌ روی رون پام قرار گرفت,موجی درون بدنم شروع شد و تموم عصب هام مورد اماس قرار گرفت.

#آرامش




-پس اشتباه شنیدم حتما. آخه مطمئنم یه بار شنیدم با کراوات چشم های یه نفرو بستی و بخاطر اینکه به حرفات گوش نداده بود مجازاتش کردی.

ماهیچه پام منقبض شد و لحن آروم آرامش داشت دیوونه ام میکرد.

-بابا اینا دروغه بخدا شاید عصبی بشم و یکی دوتا سیلی بزنم ولی دیگه با کراوات که طرفو خفه نمیکنم... دلی چرا همچین نگام میکنی؟

زیر چشمی به دوستش که با چهره درهم و منتظری به مسیح نگاه میکرد چشم دوختم. واکنش خاصی نداشتم اما وقتی آرامش به آرومی رون پام رو فشرد,غذا توی گلوم موند و جویدنش سخت ترین کار ممکن شد:

-ای بابا مسیح، تقصیر منه. اشتباه شنیدم حتما. ای خدا پس کی بود که با کراوات میگن مجازات میکرد؟

یک دستم رو روی میز گذاشته و همون طور که مشغول جویدن غذام بودم,خیلی نامحسوس دستم رو پایین برده و روی دست آرامش قرار دادم و بین دستم گرفتم دقیقا داشت چه غلطی میکرد؟؟؟ دوستش با بد عنقی نگاهی به مسیح کرد و ظرف ماست خیار رو مقابل مسیح گذاشت و با حرص گفت:

-بخور بخور توان داشته باشی مجازات کنی مردمو.

مسیح با حیرونی و لبخند نگاهش میکرد و آرامش از شدت خنده لباش رو میگزید. در ظاهر لبخند میزدیم آرامش سعی میکرد دستش رو از دستم بیرون بیاره و من محکم گرفته بودمش. دختره سرتق..داشت آتیش به پا میکرد.مسیح سرفه ای کرد و گفت:

-حتما اشتباه شنیدی,مطمئن باش.

-شاید,آخه از مافیا و مجازات هاش خیلی چیزا شنیدم.

مسیح به دقت گفت:

-ببین خب,مافیا یه چیز اصلیه و قانون هاش چندین ساله و محکمه,ولی خب مجازات هایی هم داره.

آرامش با سر انگشت هاش روی رون پام حرکت کرد و گفت:

-من شنیدم خیلی روی قوانین پایبندنو شکنجه گر های قهاری ان.

پوف..قصد داشت به کجا برسه؟ مسیح بی توجه لبخندی زد و گفت:

-ببین هر کسی که به ریاست میرسه خب یه جور مخصوص به خودش تنبیه میکنه,قانون یکی و اگه کسی ازش سرپیچی کنه مجازات ميشه ولی خب کمی مجازات ها متفاوته. مافیا اگه هنوز پابرجاست بخاطر قانون هاشه وگرنه مثل خیلی گروه های دیگه تا به حال از بین رفته بود.

دلارام لیوان نوشابه اش رو روی میز قرار داد و با لبخندی که از هزار تا ناسزا بدتر بود گفت:

-به به,چقدرم که اطلاعات دارید شما. زیبا فرمایش میکنید,ادامه بدید لذت ببریم. حتما پیچ و مهره هم میکنید درسته؟

آرامش از خنده کبود شده بود و تکون های ریزی میخورد. مسیح با ناچاری نگاهی کرد و با غذاش مشغول شد. آرامش برای اینکه حرفی زده

باشه,با خنده گفت:

-دلی,این بافتت همونی نیست که باهم خریدیم؟ دوستش نگاهی به بافت نازک بنفشش کرد و گفت:

-آره خودشه. میدونی که چقدر دوسش دارم. آرامش پر از سالاد رو در

دهانش گذاشت و گفت:

-آره میدونم. خیلی بهت میاد. یادته مامانت چی گفت وقتی اینو خریدیم؟

دلارام مکثی کرد و با تفکر گفت:

-قانون زیر و رو میگی؟

چشماش برقی زد و گفت:

-آره.

نفسام تند تر شده بود..دقیقا داشت چه غلطی میکرد؟ سالادش رو جوید و نگاهی به مسیح کرد و با مخاطب گفت:

-مسیح,خاله باران عزیزترین زنیه که تو دنیا وجود داره. نکنه سنج,دانا و خانوم. وقتی باهاش حرف میزنی مثالهای شیرینی میزنه.

مسیح کنجکاو شد و با لبخند گفت:

_واجب شدشد پبینمشون

-ماست خیارتون رو هم میل کنید.

مسیح نگاهی به چهره اش کرد و سری تکون داد ولی آرامش‌ گفت:

-مطمئنم عاشقش میشی. ببین منو دلی وقتی رفتیم این بافت رو خریدیم,بهش نشون دادیم کلی خوشش اومد. اونروز حرف جالبی زد,گفت زندگی مثل همین رشته های بافته. یعنی چی؟یعنی یه روز پایینی یه روز بالا و زندگی با همین بالا و پاییناش ادامه پیدا میکنه و در آخر با صبر و حوصله به چیزی میرسی که میخوای. یعنی برای این زندگی,باید یک روز زیر و یک روز رو هستی,یه روز بالایی و یه روز پایینی,این قانون خاله بود.

لعنتی...دستش رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم. داشت طعنه میزد درسته؟ تموم تنم داغ شده و از گوش هام حرارت بیرون میزد.

-چه جالب,چه نگاه عمیقی به زندگی دارن. واقعا تا به حال از این منظر نگاه نکرده بودم,خیلی خوشم اومد.

خندید,نگاهی به من کرد و گفت:

-نظر تو چیه حامی؟با قانون خاله موافقی؟ سکوت شده و همه به من نگاه میکردن که با حرصی که فقط خود لعنتیش متوجه میشد -جالبه,ولی برای من کاربردی نداره. من هميشه بالا و روی زندگی بودم. تحت هیچ شرایطی پایین و زیر زندگی قرار نمیگیرم.چشمکی

زد و گفت:

-خیلی ام عالی. بالا بودن قشنگه حتما.

دوستش جرئه ای از نوشابه اش

نوشید و اعلام کرد:

-راستی آرامش‌؟

همون طور که در حال نزاع بودیم,لبخندی زد و گفت:

-جانم؟

-سر دردت بهتر شد؟

نیم نگاهی بهش کردم سرش درد میکرد؟ با دست آزادش,دستی به شالش کشید و با محبت گفت:

#آرامش-پس اشتباه شنیدم حتما. آخه مطمئنم یه بار شنیدم با کراوات چشم های یه نفرو بستی و بخاطر اینکه به ...

مجازات واقعی اینجوریه بچه جون
نفس برات نمیزارم




***

-یعنی گند توش,صد بار گفتم بدون هماهنگی غلطی نکنید.
عصبی دستی به موهاش کشید و من نگاه از باغ زیبای مقابلم گرفتم. مسیح با صدای محتاطی از پشت تلفن گفت:
-رییس,قول میدم تا قبل از امشب همه چیز رو تموم کنیم.
نفس عمیقی کشید و با حرص گفت:
-پاکسازی میکنید وگرنه همتی و اون بچه های خرش رو به گل میکشم.
و با خشم تماس رو قطع کرد. عجب مسافرتی شد!!هنوز یک ساعت نبود که وارد این روستای خوش آب و هوا شده بودیم اما به شدت بی حوصله و عصبی شده بود. جو متشنج بود و مطمئن بودم اگه این طور ادامه پیدا کنه این سفر سه روزه به شمال,زهرمارمون میشد. به شکل واضحی کلافه بود. دست روی گردنش میکشید و نفس هاش بلند و عمیق تر شده بود. تو این یک هفته ای که گذشته بود,امروز به شکل من مطمئن بودم اتفاقی افتاده اما اینکه سکوت کرده و چیزی نمی گفت باعث می شد به انتخابش احترام گذاشته و حرفی نزنم. راستش,دلم اصلا گواه خوبی نمی داد...اصلا! باغ مقابلمون اونقدر وسیع بود که نمی تونستی نگاه ازش بگیری. وقتی به جای هتل های لوکس وارد این روستا شده راستش هم تعجب کردم و هم ذوق اما وقتی چشمم به ویلای سفید رنگی که وسط یک باغ بزرگ قرار گرفته بود خورد فهمیدم عمدا برای آرامش‌ بیشتر به اینجا اومدیم. به شانس خوب ما هوا شرجی نبود بالعکس آفتابی و گرم بود. عینک آفتابیم رو روی چشمم جابجا کردم که با صدای عصبی ای گفت:
-اون عینک کوفتی رو از چشمات
بردار آرامش.
متعجب سمتش چرخیده و گفتم:
-چرا؟
-چون آرامش چشماتو میخوام.
و دستم رو گرفت و وارد آلاچیق کرد. با لبخند عینک رو برداشته و روی موهام قرار دادم اما قبل از اینکه روی صندلی بنشینم,چشمم به فضای مقابلم افتاد و با هیجان گفتم:
-واااای,اینجا رو ببین. ویلا در بالاترین نقطه بود و به خوبی تموم روستا رو در بر گرفته بود و از این آلاچیق,رودخونه زیبایی که به فاصله کمتری از ما قرار گرفته بود رو به خوبی به تصویر کشیده بود. خدای من,محشر بود. تموم حواسم رو لابه لای درخت های شکوفه زده که به رنگ صورتی در اومده بود بخشیدم و با جیغ جیغ گفتم:

#آرامش




-خدایا چقدر خوشگله. عاش... کشیده شده و محکم درون آغ...وش...ش قرار گرفتم.

-وقتی با منی,به جز من حق نداری جای دیگه ای رو ببینی آرامش.

شک نداشتم چیزی شده. این حامی,وحشتناک درگیر چیزی بود. مثل پسر بچه ها تخس شده و شر به پا میکرد. دست دور گردنش انداخته و همون طور که خیره نگاهش میکردم گفتم:

-جناب زورگو سرتو بلند کن و یه نگاه به پایین بنداز‌ مگه ميشه همچین منظره زیبایی به چشمت نیاد؟.با جدی ترین حالت ممکن گفت:

-چشمات نمیذاره جایی به چشم بیاد.

کیش و مات شدم. چیزی مثل یک نسیم به قلبم برخورد کرد و من مردم و زنده شدم. خودم رو بالا تر کشیده و دست دور گردنش انداختم. هیچ واکنشی نشون نداد,چشماش دوباره تیره به نظر میرسید. حامی داشت عذاب میکشید ولی چرا؟ چی شده بود که حامی رو انقدر بهم ریخته بود؟ مردمک چشم هاش جوری میخ چشم های من شده بود که انگار به جز من و چشم های من هیچ چیز دیگه ای در دنیا وجود نداره. با حالت سکرآوری نگاهم کرد و انگار اصلا تو این دنیا نبود که لب زد:

-قضیه چیه هوم؟تو چشمات چیه که وقتی نگام نمیکنی بهم میریزم؟

بینی ام رو روی تیغه بینی اش

لغزوندم و گفتم:

-شاید چون چشمام داد میزنه که حامی نامدار دوست دارم. دستش رو بلند کرد و گوشه چشمم قرار داد و با لحن مسخ کننده ای گفت:

-تو حال و هوای چشمات یه جور عجیب غریبی همه چیز آرومه. همه

چی یه شکل دیگه است,

خدای من,حامی به انعکاس خودش تو چشمای من نگاه میکرد..حامی به حالتی که نگاهش میکردم اشاره میکرد. چرا انقدر عضلاتش سخت شده بود؟ نفسی کشیده,گردنش رو محکم فشار دادم و تموم صداقتم رو درون چشمام ریختم و گفتم:

-چون همه چی قشنگه حامی. تو بد نیستی,من مطمئنم تو آدم بدی نیستی,تو هیولا نیستی,تو فقط حامی آرامشی. نگاهش,نگاه لعنتیش گشتی توی صورتم زد.

-انعکاس خودمو توی چشمای تو دوست دارم آرامش. وقتی خودمو توی چشمات میبینم آروم میشم.

نمیدونم چرا اما بغضم گرفت و با لرزی که توی لب هام بود گفتم:

-حامی,چرا داری منو میترسونی؟چرا انقدر چشمات تیره شده؟چرا داری درد میکشی؟ نفسی که روی صورتش آزاد کردم رو محکم نفس کشید و گفت:

-بهت گفتم آرامش,من همیشه تو دردم,چشمات قدرت درمانم رو داره.

وقتی پارسا نزدیکمون شد,قطره اشک من چکیده شد و حامی نگاه خاص و پر از مالکیتی روانه صورتم کرد و من رو از خودش جدا کرد. دستی به چشمام کشیدم و سعی کردم تری چشمام رو بگیرم که حامی گفت:

-حواست بهش باشه.

-چشم.

نگاهی به من نکرد و سمت ویلا قدم زد و من نمیدونم چرا حس میکردم یک نفر داره قلبم رو از قفسه سینه ام جدا میکنه؟؟؟ پارسا کنارم بود و همزمان باهم قدم بر میداشتیم اما تموم ذوق و شوقم برای دیدن روستا از بین رفته بود. حامی کار واجبی داشت و برای اینکه من داخل ویلا نمونم و حوصله ام سر نره برای دیدن روستا همراه پارسا رهسپارم کرده بود. سکوت کرده و به حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر میکردم و نمیدونم چقدر در راه بودیم که پارسا گفت:

-بفرمایید این طرف.

بهم ريخته بودم اما از دیدن باغ نارنج مقابلم,بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:

_چقدر خوشگله. سعی کردم افکار داغونم رو توی پستو های مغزم پنهان کنم و از فضای بکر مقابلم لذت ببرم. خندیدم و با ذوق شروع به دویدن کردم. راستش فرار میکردم,از مغزم,از سوالا از حامی و از بغضی که توی گلوم بود. از همه چیزا! پارسا کنارم ایستاده بود و تموم حواسش رو به من بخشیده بود. برای آزاد سازی مغزم از هیاهو,دست دراز کرده و گلبرگ های خیس رو لمس کردم. یاد ایام کودکی باعث شد با خنده آرومی یکی از گلبرگ های شکوفه ها رو چیده و با ذوقی بچه گانه به دهان بکشم. طعم بچگی می داد. طعم خانواده و خاطرات تلخ و شیرین میداد. اشتباه کردم,بغضم تشدید شد. سر بلند کرده و نگاهی به آسمون انداخته و چشمام رو چرخوندم. خدایا من چه مرگم شده بود؟ دست دراز کردم تا گلبرگ دیگه ای رو بچینم که  صدای جیغ ملتمس یک زن رو شنیدم. بلافاصله پارسا من رو در پشت خودش کشید و به دقت به اطراف نگاه کرد. چه خبر شد؟ صدای جیغ زن هر لحظه بلند تر و شدید تر میشد. از پشت پارسا سر کج کرده و با گیجی گفتم:

-چی شده؟

_نمیدونم.

با دقت گوش دادم که زن بلند فریاد زد:

-کسی نیست؟

و به زبون محلی چیزی میگفت. کت پارسا رو گرفته و ازش کمی فاصله گرفتم,صدای گریه زن نزدیک به نظر می رسید. بی توجه به غرغر های پارسا,سر چرخونده و وقتی زنی رو که در فاصله زیادی زیر درخت نشسته بود و فغان می کشید رو دیدم,با هیجان گفتم:

-اونجاست پارسا. اما قبل از اینکه حرکت کنم,بازوم توسط پارسا گرفته شد و با نگرانی گفت:

-نه,نباید برید.

اخمی کرده و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

_اگه فکر کردی قراره به حرفت گوش بدم,اشتباه فکر کردی. اگه محافظمی همراهم بیا وگرنه حق نداری جلومو بگیری.


#آرامش




غیض رو ازش گرفته و با سرعت سمت زن حرکت کردم اما متوجه شدم پارسا همگام با من قدم بر میداره.دوان دوان خودم رو به زن رسونده و با نفسهای بلندی گفتم:

-خانوم؟ سر بلند کرد و چشم های گریونش رو به من دوخت و با عجز گفت:

-خانوم تورو خدا به فریاد بچه ام

برس.

سر پایین انداختم و به دخترک پنج شش ساله ای که زیر درخت از هوش رفته بود نگاه دوختم. عرق از صورتش چکه میکرد و دل دل میزد. دستش رو گرفتم و گفتم:

-آروم باش خانوم من پرستارم. هر کاری ازم بر بیاد انجام میدم. با عجله روی زمین نشستم و دست روی پیشونیش گذاشتم,بدنش سرد بود. زن زجه میزد و با التماس ازم میخواست کاری بکنم. دست دراز کرده و سعی کردم نبضش رو بگیرم اما اونقدر ضعیف بود که وحشت زده حس کردم,از دنیا رفته. زن نگاه پر سوزی به من کرد و من با کلافگی گفتم:

-خانوم گوش کن ببین چی میگم,دخترتون بیماری خاصی داره؟مشکل خاصی؟ اشک هاش گلوله میچکید و با زحمت گفت:

-مادر زاد مشکل قلبی داره,یکی از دریچه های قلبش مشکل داره.

خدایا,حالش خیلی بد بود. متوجه حضور پیرمردی که چهره نورانی داشت شدم,بقچه گل گلیش رو روی

زمین گذاشت و با محبت گفت:

-چی شده سلیمه؟

خدارو زیر لب صدا زدم و نگاهی به پارسا کردم و بیتوجه به گفتگوی اون دو نفر گفتم:

-باید ببریمش بیمارستان.

-ولی..

تن سرد دختر بچه باعث شد فریاد بزنم:

-ولی بی ولی,این بچه داره میمیره. عذاب وجدان تموم چهره اش رو در هم گرفت و سری تکون داد و گفت:

-میرم ماشین رو بیارم.

تند سری تکون داده و گفتم:

-تو تا بری و برگردی این بچه تلف شده. یکم جلوتر جاده است,باید بریم اونجا.مردد بود اما اونقدر فضا متشنج بود که یا علی گفته و با یک حرکت دخترک رو در آغوش گرفت و از روی زمین بلند کرد. وقتی با عجله از باغ بیرون زدیم,پارسا مردد نگاهم کرد و گفت:

-خواهش میکنم برید ویلا. رییس بفهمه بدون اجازه اش شما رو جایی بردم که امنیتتون تامین نشده همه رو به گلوله میبنده. مشتی شما رو میبره عمارت.

مشتی تند سری تکون داد و گفت:

-حتما حتما.

وقتی برای تلف کردن نبودسری تکون دادم و با اطمینان گفتم:

-باشه,تو برو منم با مش فاضل میرم ویلا. اصلا راضی به نظر نمیرسید اما خب الان پای جون یک بچه در میون بود. پارسا و سلیمه,دوان دوان به سمت جاده حرکت کردن.

-خدا خیرتون بده خانوم.

دستی به مانتوم کشیدم و گفتم:

-کاری نکردم مشتی. قدم هام آروم و بدنم کمی لخت شده بود. مشتی

با لهجه شیرینش گفت:

-ببخشيد که شما رو به جا نیاوردم,نور چشم ما هستید.

خندیدم و گفتم:

-ایرادی نداره شما بهم لطف دارید.به دسته گل گلهای وحشی که در دست داشت اشاره کردم و گفتم:

-چقدر قشنگه,برای خانومتون میبرید؟ خجول خندید و گفت:

-خانومم عمرش رو داده به شما. برای دخترم میبرم,عاشق این گل و گیاهاست.

تبسمی کردم و گفتم:

-خیلی خوشگله. هول زده گل ها رو سمتم گرفت و گفت:

-پس بفرمایید برای شما.

خنده بلندی کردم و گفتم:

-ممنونم مشتی,دخترت منتظره. از چاله ای که مقابلمون بود پریدم که با احترام گفت:

-من هر روز براش گل میچینم,بخدا ناراحت میشم قبول نکنید.

شکستن دل این پیرمرد,آخرین چیزی بود که میخواستم. با خوشحالی دست دراز کرده و دسته گلی رو که با نخ نارنجی رنگی بسته بود گرفتم و بو کردم.

-چقدر بوی خوبی میده.

-خدارو شکر که دوسش داشتید.

چشمکی زدم و گفتم:

_عاشقش شدم. لبخند زد و با مهربونی سر پایین انداخت. زیبایی جاده برام کمرنگ تر شده و فکر دختر بچه از ذهنم بیرون نمیرفت.خونه های کاه گلی که دو طرف جاده ردیف شده با صدای مرغ و خروس و غازها باعث میشد حس کنی هنوز زندگی هست. بوی نم,آب‌ و طبیعت بهت لبیک پاکی میداد امروز تموم مشکلات به من هجوم آورده بود اما خب میشد لابه لای این سبزه ها رها شد. وقتی مقابل ویلا قرار گرفتیم,نگاهی به مشتی کردم و گفتم:

_بفرمایید بالا چایی میوه ای در خدمت باشیم. دستی به سینه اش زد و گفت:

-شرمنده نکنید خانوم,از آقا به ما رسیده. مزاحم میشیم حتما.

تشکری کرده و قبل از اینکه زنگ رو فشار بدم,در توسط یکی از نگهبان ها باز شد. انگار صدای من رو شنیده بود که سر خم کرد و گفت:

-خوش آومدید.

وارد حیاط شده و برای نگهبان هایی که آماده به خدمت ایستاده بودن سری تکون داده اما با دیدن ماشین غریبه ای که داخل حیاط بود,تعجب کردم و با قدم های بلندی وارد ویلا شدم. دسته گلها رو با علاقه خاصی در دست گرفتم بوییدم. یکی از گل ها رو روی موهام گذاشته و با خوشحالی از پله ها بالا رفتم. ذوق دیدن دوباره اش باعث شد پله ها رو دوتا یکی بالا رفته و با نفس نفس مقابل اتاقش قرار بگیرم. نگاه خاصی به گل ها کرده,از انرژی پاکشون نفسی آزاد کرده و با ذوق خاصی دست بلند کرده و خواستم ضربه ای به در بزنم که صدای خنده بلند مردونه ای باعث شد دستم از کار بایسته.

#آرامش




پس مهمون داشت. افسوس خورده نفسی کشیده و برگشتم اما قدم از قدم برنداشته بودم که جمله مرد,‌پاهام رو با میخ به زمین کوبید:

-پس اگه اینطوره,دختر همایون چی میشه؟ همسرتون نیست مگه؟

جمله دختر همایون بودن,چرخید و چرخید و به سرم کوبیده شد. چرا این جمله انقدر کریه بود؟ ضربان قلبم شدید شده بود و خواستم فریاد بزنم که من دختر همایون نیستم که جمله حامی,تکه تکه ام کرد:

-هر کس,به موقعش تاوان کارش رو پس میده. اون دخترم برای انتقام لازمه.

سونامی شد...مثل یک غرق شده وسط دریا,دست و پا زده و برای ذره ای نفس جان میکندم.

-اين چه جور انتقامیه؟ميشه برای من توصیف کنید جگوار؟

نمیتونستم نفس بکشم,قدرتش رو نداشتم,کاملا نابود شده بودم. تموم توانم تموم شیره و قوای بدنم با جمله حامی درهم شکست:

-بدترین انتقامی که ميشه از یه دختر گرفت چیه؟ عاشقش کنی و بعد پرتش کنی از زندگیت,این انتقاممه. داره وابسته میشه,یکم دیگه از زندگیم پرت ميشه بیرون,اونم وقتی نابود شده میدونی که,دخترش نقطه ضعفشه. و نابودی دخترش, نابودی خودشه. همایون فکر کرده من قراره انتقام بیست ساله ام رو رها کنم؟فکر کرده این آتیش خاموش میشه؟

و سقوط کردم. تموم اکسیژن دنیا از من گرفته شد و من مُردم. پشت در وقتی حامی از قربانی کردنم می گفت, تموم کردم. چقدر این زندگی با من نامردانه تا کرده بود. آرامش,تموم شد.


***

به چهره غرق در فکرش نگاهی

دوختم و گفتم:

-اجازه هست؟ سرش رو بالا گرفت و با دیدنم,لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:

-بهتری؟

بهتر؟ مگه مرده ها خوب میشن؟ دروغ گفتن سخت ترین کار ممکن بود,اما خب غیر دستی به لباس خوابم کشیدم و گفتم:

-خوبم. یکم معده ام بهم ريخته بود. سری تکون داد. از پنجره اتاقش نگاهی به ماه درون آسمون انداخته و با قدم هایی که سعی میکردم لرزون نباشه سمت میزش حرکت کردم. وقتی سنگینی سایه ام رو حس کرد,سر بلند کرد اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه,خم شده .... قرار دادم. شوکه شد اما قبل از اینکه اجازه بدم,حرفی بزنه.  بازی رو شروع کردم. درون دهانم غرشی کرد و با خشونت ب... هجوم آورد. بغض داشت خفه ام میکرد. از شدت دردی که در قلبم حس می کردم,در حال له شدن بودم. ....ه ، درد....درد تا تک تک استخون هام نفوذ میکرد. من مرده بودم,واقعا مرده بودم، دست هام رو دور ... قفل کردم و به چشم های کوهستانیش خیره شدم. حامی تو واقعا موفق شدی,من رو کشتی. خیلی خوب انتقامت رو گرفتی. از فشار درد ناخون هام رو درون تنش فشرده و از درد قلبم که داشت من رو فلج می کرد,قطره اشک هایی از گوشه چشمم چکید. مبهوت نگاهی به من کرد اخمی کرد و با سخط گفت:

-درد داری؟

آره داشتم... داشتم میمردم,داشتم نابود میشدم. وقتی نگاه مچ گیرانه اش رو دیدم,لبخندی زدم با دست هام به سمت خودم ک.... و مقابل لب هاش گفتم:

-نه ,خواب بد دیدم حامی,بهم ریختم. ل... رو بو.... و همون طور که اشک از گوشه چشمم می غلطید گفتم:

-تورو خدا،تو رو میخوام حامی. خواهش میکنم. باید امشب رو تا ابد تو پست تو های ذهنم حک میکردم. باید بوی تنش رو روی تنم ذخیره می کردم تا برای روزهایی که نداشتمش,هوا برای نفس کشیدن داشته باشم. خم شد و تموم اشکم رو به دهان گرفت,در هم گره خوردیم و صدای نفس نفس هامون در هم ادغام شد. قلبم,قلب زخمی و شرحه شرحه ام شده خونریزی میکرد و از شدت درد مویه میکرد.

-گریه نکن آرامش.

نمیتونستم,خدایا چه جوری قرار بود ترکش کنم؟ چه جوری باید بدون این .... گرم زندگی میکردم. پیچ و تاب خورده,تموم صورتش رو..... و عطر تلخش رو درون ریه هام حبس کردم. کنترل اشک از دستم در رفته و تار می دیدم. عصبی شد,غرشی کرد و همون طور که ل........ وقتی نفس هام ریتم طبیعی گرفت,مثل یک جنین  جمع شده,سر به سینه اش گذاشتم و گفتم:

_بغ....ل....م کن. بی هیچ حرفی من رو به س....ینه کشید,اشک هام روی .... می چکید,حرفی نمیزد و اجازه تخلیه شدن میداد. ب..... روی سینه اش زده و گفتم:

-دوست دارم‌شاه دلم. دیدم که قلبم مرد و بعد,‌درون .....,برای آخرین بار به خواب رفتم. امشب,آخرین شبی بود که کنار هم بودیم...از امشب به بعد,‌دیگه هیچ آرامش و حامی وجود نخواهد داشت. بعد ها باید بنویسند که یک زن در آغوش یک مَرد مُرد,اما کسی نفهمید!!!

#آرامشپس مهمون داشت. افسوس خورده نفسی کشیده و برگشتم اما قدم از قدم برنداشته بودم که جمله مرد,‌پاهام ...

#آرامش



حامی

تکونی خورده و برای گرفتن تنش, دست دراز کردم. بلافاصله وقتی جای خالیش رو حس کردم. چشمای خواب آلودم رو باز کردم. سر بلند کرده و با صدای زمختی گفتم:
-آرامش؟ سپیده صبح زده و آرامش در آغوشم نبود..کجا رفته بود. تکونی خورده و با صدای بلندی گفتم:
-آرامش. وقتی جوابی نشنیدم, بلند شده و همون طور که لباس هام رو تن میزدم با صدای بلند و عصبی گفتم:
-آرامش؟کج... حرف درون دهانم ماسید,بلوزم رو گوشه ای پرت کرده و با حس بدی که درون وجودم بود,دست دراز کرده و یاد داشتی که روی میز بود رو بلند کردم. گره شدن نفس ها و منفجر شدن اعصابم, پیغامی بود که درون یاد داشت نوشته شده بود: "میگن دوست داشتن آدم ها تاوان داره. من تاوان پس دادم,توام انتقامت رو گرفتی. تبریک میگم شاه نشین,موفق شدی بهترین انتقام رو ازم بگیری. آروم باش و راحت زندگی کن چون تا ابد رنگم رو نمیبینی آرامش" رعشه گرفتم,تموم سلول به سلولم ترکید و من با تموم خشم و بیچارگی فریاد زدم:
-لعنتیییییپ
دماوند وجودی من فعال شده بود و گدازه های آتشی که از درونم پرتاب می شد همه را در بر گرفت. از تنم آتش بلند می شد. تمام سلول های عصبیم له شده و در آتش جانم ذوب می شدن. یک یاغی,یک افسار گسیخته شده بودم. مثل یک معتاد برای مخدرش,به در و دیوار زده و هر چیزی که به دستم می رسید رو تیکه پاره می کردم. رایحه تنش هنوز روی تنم بود و من بوی اون مخدر گمشده رو می دادم و این رایحه به مغزم نفوذ می کرد و تموم اعصابم رو فلج می کرد. عطر تنش رو حس می کردم و رد انگشت هایی که روی تنم کشیده شده بود می سوخت. خودم به خودم حمله می کردم. مغزم در نبود عطرش,شورش به پا کرده بود. فرمان حمله به بدنم صادر کرده و سم قدرتمندی تولید کرده و سلول های خیانتکار تنم,بدون وجود اون رایحه مخدر‌یاغی گری کرده و ذره ذره بدنم رو از هم می دریدند. ضعف از مغزم شروع شده و به کمر و پاهام رسیده بود. سلول های شورشگر غارت میکردن و سم در تنم پخش می شد. ام اس...تازه حال یک بیمار ام اسی رو درک می کردم. وقتی بدن خودت به خودت رحم نکنه و سلول های خودی رو نابود کنه,یعنی ویرانی. یعنی من. منی که مغزم بدون عطرش قیام کرده و یک شهر رو بهم ريخته بود. ضربان قلبم رو در مغزم حس می کردم و مغزم اونقدر خودش رو به در و دیوار میکوبید که حس می کردم هر لحظه ممکنه جمجمه ام شکاف برداره. درد زیاد بود و علت مشخص...آرامش مغزم درد می کرد و تا درمان پیدا نمیشد آروم نمی گرفتم.
-رییس؟
چشم از تخت ویران مقابلم برداشته و به مسیحی که با تعجب به تکه های شیشه و چوب نگاه می کرد,نگاه دوختم. نگاه عاری از حسم گویای همه چیز بود که مسیح بلافاصله گفت:
-بی سر و صدا پارسا و کیان رو فرستادم. فکر نمیکنم زیاد دور شده باشه.
مشت شدن دستام باعث شد صدای تیر کشیدن استخون هام رو بشنوم اما با غضب گفتم:
-هر جوری شده,هر جوری شده تا شب پیداش می کنید.
-چشم.
متوجه شد نیاز به تنهایی دارم و بدون هیچ حرف اضافه ای رفت. آخه که اگه پیداش میکردم که صد در صد پیداش می کردم,اونقدر بین بازوهام فشارش می دادم تا تک تک استخون هاش رو بشکنم. تا درون خودم حلش کنم. مطمئنم حرف های دیروز با سالار رو شنیده...مطمئنم. خیره سر وحشی,نباید می رفت. نباید ترکم میکرد. نباید من رو تو این برزخ قرار می داد. آرامش حق نداشت من رو رها کنه. دست روی سرم گذاشتم و فکر کردم,کجایی تو لعنتی؟؟؟

آرامش‌

پاهام رو دراز کرده و با خیال راحت.بی توجه به همه چیز روی سبزه ها دراز کشیدم. خنکی خاک,حرارت درونم رو سامان می داد. چشمام رو بسته و خودم رو رها کردم. صدای جیر جیر پرنده ها,هوهوی باد و شرشر آب روحم رو جلا بخشید. تموم افکارم رو در کیسه ای ريخته و به دور ترین نقطه پرت کرده بودم. نه حامی و نه مافیای لعنتی...هیچ چیز برام اهمیت نداشت. نیاز داشتم کمی برای خودم باشم,برای خودم وقت بذارم. خودم لذت ببرم,به دور از هیاهو به دور از دروغ,به دور از شک!! شک..مامان همیشه می گفت,شک ريشه یک زندگی رو خشک می کنه. حقیقی ترین حقیقت ممکن بود. مثل یک خوره,روح و روانت رو می جوید و می جوید و بدبختانه ورود هرگونه آرامش‌ رو در دم قطع می کرد. من بارها و بارها مورد آزمایش حامی قرار گرفته بودم. بارها بهم ثابت کرده بود هميشه پشت حرفش, علتی وجود داشته. از لحظه ای که به دست شاهزاده عرب افتادم و تا لحظه"ای که  نگاهم کرد و گفت من رو میکشه ثابت کرده بود که دقیقا عکسش رو انجام میده. جوری مهره ها رو حرکت میداد که احدی از نقشه اش بویی نبره و در آخر در آخرین لحظه به داد من رسیده بود. حامی ثابت کرده بود قصد آسيب زدن به من رو نداره,اما نه تا وقتی که من رو دختر همایون میبینه نه آرامشش.

#آرامشحامیتکونی خورده و برای گرفتن تنش, دست دراز کردم. بلافاصله وقتی جای خالیش رو حس کردم. چشمای خوا ...

#آرامش




بهش گفته بودم,من از اینکه دختر همایون مخاطب قرار بگیرم,وحشت دارم. بیزارم از این جمله. حامی بیست سال با فکر انتقام زندگی کرده,به فکر کشتن,دریدن و نابود کردن گمشده همایون..و گمشده همایون یعنی من! میدونستم امکان نداره بیخیال انتقامش بشه که در این صورت جگوار نبود. حامی با فکر انتقام زنده بود و من در راس این انتقام بودم. حامی با چه چشمی من رو نگاه میکرد؟ آرامش‌ یا دخترهمایون؟ فرض محال رو بر این قرار میدادم که تموم حرف های حامی یک نقشه بوده,از کجا معلوم چند سال بعد و یا حتی چند ماه بعد از من به عنوان طعمه استفاده نکنه؟چه تضمینی وجود داشت که وقتی حامی از همایون به مرز دیوانگی رسید با من تسویه حساب نکنه؟اون هم وقتیکه حامی هنوز من رو به چشم دختر همایون میدید...
یه زندگی آروم کمترین حق من از این دنیا بود اما هر لحظه ام مملو از اتفاقات عجیب و غریب بود. با این شک چه جور باید آروم میگرفتم وقتی هیچ وقت نمیتونستم بفهمم چی در سر حامی میگذره؟ هیچ تضمینی وجود نداشت که بهم ثابت کنه حامی من رو ول نمیکنه!!! حامی با قصاوت از شکستن قلبم گفته بود. از نابود کردنم. دختر بی منطقی نبودم,دوست داشتم شب همه چیز رو براش تعریف کنم,از ناراحتیم بگم,اما جام اعتمادم ترک برداشته بود. شاید به دلایلی قانعم میکرد پای رفتنم رو سست میکرد اما نمیتونست به بی قراری و تشویشی که درونم به راه انداخته پاسخی بده. حامی من رو از نقطه ضعفم زده بود. عفونی ترین نقطه,بدترین نقطه. تاب و توان درد های دیگه رو نداشتم,اصلا!!! من تضمین میخواستم,من آرامش میخواستم و حامی اگه من رو آرامش‌ میدید باید انتخاب میکرد. هميشه میدونستم وقتی چیزی رو از دست میدی, تازه ارزشش رو درک میکنی..حامی باید از دست میداد. از دست میداد تا انتخاب میکرد. من دل به دلش دادم,براش نوشتم موفق شده, تونسته قلبم رو بشکنه و من برای هميشه از پیشش میرم. من قدمم رو برداشته بودم,اگه واقعا یه طعمه بودم که حامی باید نفس راحت میکشید و به زندگیش بر میگشت,چون به اون چیزی که میخواست رسیده بود اما,اگه همه چیز یک نقشه بود. باید برای بدست آوردنم تلاش میکرد. باید من رو از دست میداد تا بفهمه بدون من میتونه؟ باید می فهمید که با دیدن من قراره اون رنج هایی که کشیده رو به یاد بیاره یا آرامش‌ بگیره؟ من باید می فهمیدم حامی به چه چشمی به من نگاه میکنه که چند سال بعد دختر همایون بودن رو برای من حکم شکنجه نکنه. مرگ یک بار شیون یک بار. شاید هیچوقت حامی به دنبالم نمی اومد اما خب من از سردرگمی و این شک بیرون می اومدم. من زندگی با شک و تردید,با هر لحظه ترس پس زده شدن رو نمیخواستم,باید تمومش میکردم. حامی تا به حال باید فهمیده باشه قلبم شکسته و برای ترمیم قلبم چه کاری از دستش بر می اومد؟ نیمه شب,وقتی از آغوشش بیرون زدم برای آخرین بار پیشونیش رو بوسیده بودم چون هیچ فکری برای فردا نداشتم. با تموم رنجی که حس می کردم,چشمام رو محکوم. کردم که این چهره غیر قابل نفوذ رو تا ابد حفظ کنه و رنگ چشماش رو قاب بگیره و به مغزم دستور دادم که بوی تنش رو تا ابد حبس کنه,چون شاید این آخرین باری بود که می دیدمش. حتی با تصور این حرف هم اشک از گوشه چشمم چکید و من بی سرو صدا از اتاق بیرون زدم. از در پشتی ویلا مخفیانه بیرون زده بودم. به دستور حامی اون سمت بخاطر مسیر تردد من خیلی نگهبان نداشت و من از باغ,خودم رو بیرون پرت کرده بودم. قصد نداشتم خیلی دور بشم,بنابراین سمت باغی که دیروز مشتی رو دیده بودم رفتم. حدسم درست بود اونجا بود. در باغ دیروزی مشغول کار بود. گفته بود صبح زود برای آبیاری و تمیز کردن زیر درخت ها به اینجا میاد. با دیدن من اون هم صبح به اون زودی,ترسیده بود اما وقتی با چشم های پر ازش درخواست کمک کردم,بدون هیچ حرفی پذیرفت. وقتی من رو به منزلش که در دل صحرا بود برد,آسوده خاطر شدم. می دونستم از حامی میترسه اما بهش اطمینان دادم هیچ اتفاقی نمی افته ,فقط قدر چند روز در اینجا خواهم موند. پیرمرد دانا و مهربانی بود,مطمئن بود اتفاق افتاده اما چیزی نمی پرسید و این باعث می شد احترامم نسبت بهش,چند برابر بشه. گفته بود تا هر وقت که بخواد مهمانش هستم و قدمم سر چشم اما فقط سه روز‌ ،فقط سه روز به حامی فرصت میدادم و بعد واقعا برای هميشه میرفتم. باید با چشم خودم واکنشش رو میدیدم و بعد تصمیم می گرفتم. دلارا,دختر زیبای مشتی,به گرمی ازم استقبال کرده بود. روی خندانش باعث شده بود حس معذب بودن نداشته باشم. دلارا پشت کنکوری بود و امید داشت امسال رشته دلخواهش رو قبول می شد. با همت و ایمانی که در صداش بود مطمئن بودم به خواسته اش میرسه. مشتی به روستا برگشته بود و دلارا برای مطالعه آماده میشد و من و مغز پر از دردم رو به دوش کشیده و به دل صحرا آورده‌ بودم تا کمی آروم بگیرم.

#آرامش




بیشتر از هر چیز دیگه ای مایل بودم بدونم الان حامی در چه وضعیتیه و از هر خبری هراسون بودم. میترسیدم,از اینکه بازی خورده باشم میترسیدم و قلبم اصلا تحمل این درد رو نداشت!!!

-اع,آرامش جان اینجایی؟

چشم باز کرده و سر از سبزه ها بلند کردم با لبخند خجولی گفتم:

-آره ,راستش یادم رفت بهت بگ... با دیدنش ادامه جمله رو رها کرده و با هیجان و ذوق خاصی گفتم:

-وای چه خوشگله این دلارا لبخندی زد و اسب,جسورانه شیه ای کشید. تموم غمی که داشتم رو برای لحظه کوتاهی به دست باد سپرده و بعد نزدیکش شدم. تلالو خورشید روی پوست به طلا مانندش باعث میشد مثل یک الماس بدرخشه. نفس گیر و وجیه!!! یال های طلایی و بلندش,پوست روشن و طلایی اش که به شکل وحشتناکی خیره کننده بود اغازگر همه زیبایی ها بود. چشمای درشت و خوش رنگش رو به چشم های من دوخته بود و با لذت گفتم:

-اسمت چیه تو خوشگل؟ دلارا دستی به یالش کشید و با لبخند گفت:

-طلا..مثل رنگ بدنش.

با وجد اعلام کردم:

-این خوشگل ترین اسبیه که تا حالا دیدم. دلارا یال هاش روکناری زد و گردنش رو به آرومی لمس کرد و گفت:

-اخال تکه ها هميشه تکن,آدم سیر نميشه از نگاه کردنشون.

تایید کردم و قدمی نزدیک تر شدم که طلا دهان باز کرد و صدای خاصی از خودش در آورد. مردد نگاهش کردم که دلارا با اطمینان گفت:  -نترس,فقط داره بوت میکنه.

سری تکون داده و به آرومی نزدیکش شدم. دلارا افسارش رو در دست

گرفت,با چشمک گفت:

-نازش کن.

استرس و ترس رو پس زده به نرمی دست بلند کرده و روی پوست نرمش کشیدم. وقتی سر انگشت هام با پوست دستش برخورد کرد لبخند بزرگی زده و با شور گفتم:

-خدا چه نرمه. مثل دست کشیدن روی نفیس ترین پارچه های مخمل,همون اندازه نرم بود. لبخندی زد و طلا تکون کوتاهی خورد و دلارا گفت:

-میخوای سوارش بشی؟

لب گزیده و با تشویش گفتم:

-نمیدونم میترسم راستش. پیشونی طلا رو ناز کرد و با مطمئن ترین حالت ممکن گفت:

-بلایی سرت نمیاره این اسب مال آقاست و مطمئن باش آسیبی به تو نمیزنه.

با تعجب نگاهی به طلا کردم و گفتم:

-اين اسب برای حامیه؟ دلارا دامن لباسش رو تا زد و گفت:

-این نه,همه اسب هایی که اینجان,برای آقان.


**حامی


پای کوبان و شیهه کشان خودش رو بلند می کرد و محکم به زمین میکوبید.

-چت شده پسر؟

میله چوبی رو کناری زده و وارد محوطه شدم وگفتم:

-ولش کن احمد. ترسیده و متعجب سمت من چرخید و تا چشمش به من خورد هول شد و با احترام گفت:

-سلام آقا.

و افسار از دستش رها شد و بعد سزار با سریع ترین حالت ممکن محوطه رو دور زد و خودش رو به من نزدیک کرد. پا کوبیدنش,با غرور تکون دادن یال ها و دمش, شیهه های قدرتمندش و در آخر خم شدن و با دیوانه واری بو کشیدنش نشون از دلتنگیش میداد. دست دراز کرده و روی سرش قرار دادم بلافاصله شیهه خاصی کشید و بعد آروم گرفت اما هنوز بو میکشید. عظمت یال و دم سیاهش و رنگ قهوه ای بدنش از شکوه و فخرش خبر میداد. سفیدی وسط پیشونی و بالای چشمش اوج اصالتش بود. این حیوون وحشی و زیبا ارزش یک بخشش کوتاه عرب ها رو داشت که بخاطر بخشش خطای ممنوعیت فروششون برام فرستاده شده بود. وقتی این پیشکشی رو از نزدیک دیدم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد استخون بندی خوش تراشش و غروری که از گردن برافراشته اش دیده میشد با دم های بلند شلاق مانندش بود. یادم هست فاضل چیز هایی در مورد زیبایی و خاص بودن این اسب گفته بود اما چیزی که باعث شد این پیشکشی به چشمم خاص تر بشه,قدرت و وحشی گریش بود. اصالت و شکوهش|!!! سزار‌اسب اصیل و قدرتمندی بود که برای داشتنش خیلی ها در تلاش بودن. خوی سرکشش,رام نشدنش رو بی نهایت می پسنيديدم. اینکه فقط رام من شده و برای من بود رو دوست داشتم. افسارش رو گرفته,خودم رو جلو کشیده و با یک حرکت خودم رو روی زین بالا کشیده و با صدای نسبتا بلندی گفتم:

-برو سزار. ضربه آرومی به پهلوش زدم و با تموم سرعت از محوطه خارج شدم. باید خودم روستا رو میگشتم و پیداش میکردم. باید خودم برای آرامشم کاری میکردم. لحظه به لحظه,ذره ذره دردم چندین برابر میشد. شدت فشاری که تحمل میکردم غیر قابل تصور بود. از تصور نبودنش و اینکه اگه اتفاقی براش افتاده باشه,موهای سرم درد میگرفت. زنِ من آرامش‌ِ من دو روز بود که از کنار من رفته و من هیچ جا پیداش نمی کردم. دیروز مسیح متوجه شده بود آرامش‌ از روستا خارج نشده چون هیچ تصویری ازش در دوربین های مدار بسته ابتدای روستا ثبت نشده بود و از طرفی,کسی اون رو اطراف ندیده بود چون به محض دیدنش اون هم در ورودی روستا افراد به من خبر میدادن و تا به حال چیزی شنیده نشده بود و حدس میزدیم آرامش‌ همینجاست!! امروز تموم روستا رو به طرز نامحسوسی گشته بودن اما هیچ اثری ازش پیدا نشده بود


#آرامشبیشتر از هر چیز دیگه ای مایل بودم بدونم الان حامی در چه وضعیتیه و از هر خبری هراسون بودم. میتر ...

#آرامش



اطراف روستا رو با سزار تاخته بودم اما هیچ،، میتونستم کل روستا رو به گِل بگیرم و تک تک پستو ها رو کنکاش کنم اما این کار باعث میشد متوجه نبودن آرامش بشن و این یعنی قرار گرفتنش در خطر!!! اگه از رقبای من کسی بو میبرد همسرم رو گم کردم,همه چیز تموم شد چون باید برای هميشه قید آرامش رو میزدم. در منجلاب بودم. مشب دومین شبی بود که در کنار خودم نداشتمش و از فکر آسیب دیدنش,صدای ناله مغزم بلند میشد. با من چی کار کرده بودی آرامش‌؟؟؟ به جز مسیح,کیان و پارسا هیچ احدی از نبودن آرامش خبر نداشتن. پوکی به سیگارم زده و به جای خالیش روی تخت چشم دوختم. نفس نفس زدن هاش,ناله هاش و نوازش هاش, مقابل چشمم روی پرده رفت. اون نفس ها قدرت کشتن من رو داشت. حاضر بودم تموم دنیا رو قتل و عام کنم تا دوباره صدای نفس کشیدنش رو می شنیدم. نیلوفر آبی, من رفته بود و جگوار خونین چشم باز کرده بود. وحشی تر‌دردنده تر و بی رحم تر.. اگه پیداش نمیکردم,اگه دوباره حسش نمیکردم, وحشی ترین مردی میشدم که دنیا به خودش دیده و اونقدر غارت میکردم تا بالاخره پیداش کنم. اون دختر نیلوفر من بود و من بدون اون؛استخون به استخون درد می کشیده و صدای شکستن استخون هام رو میشنیدم. سیگار نیمه سوخته ام رو داخل جام کریستال پرت کرده و بعد با تموم خشمی که داشتم لگدی به میز زدم. دست روی گردنم گذاشته و بوسه های داغش رو به یاد آوردم. بوسه هایی که بوی خداحافظی میداد اما من متوجه نشده بودم..بوی تنش حالا هم روی بدنم بود و من با این بو به اوج مرگ کشیده میشدم. آرامش رفته بود و تموم آرامش‌ دنیا رو هم برده بود. دستی به موهام کشیدم و با غیض
گفتم:
-مطمئنم همین جاست,جایی نمیتونه بره وقتی هیچ جا دیده نشده. مسیح با بیچارگی به خونه های کاهگلی مقابل نگاه میکرد و من فکر میکردم دقیقا باید کدوم خونه رو بگردم؟ دیشب تا خود صبح پلک بر هم نزده و تا خود صبح سیگار کشیده بودم.سپیده صبح همراه با مسیح و پارسا از ویلا بیرون زده بودم.
-چی شد؟
با سوال مسیح,سر چرخونده و به پارسایی که با ناراحتی مقابلمون ایستاده بود نگاه کردم:
-هیچ چیز مشکوکی نیست. همه خانوم رو میشناسند و مطمئنا اگه من رو میدیدن چیزی میگفتن,بعد هم کسی جرأت نمیکنه خانوم رو بدون اجازه رییس نگه داره.
نفس کشیدن چقدر سخت تر شده بود.آسمون خدا رو به زمین میکشیدم اگه امشب پیداش نمی کردم. مسیح دستی به کتش کشید و گفت: -رییس,من امروزم میرم دوباره سر و گوشی آب میدم و یه پرس و جویی میکنم.
هیچ پاسخی نداده,به درخت های نارنج خیره شدم. باید چی کار میکردم. سری تکون داده و همراه پارسا به طرف ویلا قدم زدیم. هر قدمم با فکرای کشنده مغزم یکی میشد. پارسا تنه درخت کهنسالی رو که وسط جاده بود با فشار پاهاش به کناری فرستاد و من بی اهمیت به کارش به توهمات خودم برگشتم. صدای زنگوله گوسفندان باعث شد سر بلند کرده و به انبوه گوسفندانی که مقابلم بود خیره بشم. چوپان,مرد میان سالی بود که چوب نسبتا بزرگی در دست داشت و سعی میکرد گوسفند ها رو به کنار بزنه، پشت سرش,پسرک جوانی بود که با آواهای مخصوصش گوسفندان رو هدایت میکرد. خودم رو کناری کشیده و در جواب سلام توام با احترام مرد و پسر جوان,فقط سری تکون دادم. گوسفند ها رو با عجله به کناری فرستاد و با "ببخشید,ببخشید" گفتن عذر تقصیر کرد. پاسخی نداده اما پارسا در جواب محبتش "خواهش میکنم"ای گفت. اونقدر پریشون حال بودم که هیچ چیز برام اهمیت نداشت. صدای گوسفند ها و زنگوله هاشون هنوز به گوش میرسید دست در جیبم کرده که صدای "برفی, برفی صبر کن" یک دختر رو شنیدم.سر که بلند کردم,دختر بچه پنچ شش ساله ای با موهایی که از دو طرف بسته شده بود و دوان دوان می دوید رو دیدم. تا متوجه ما شد,ایستاد و با ترس به من نگاه کرد. جنس نگاهش به من غریبه بود اما وقتی چشمش به پارسا خورد,لحظه ای چشم تنگ کرد و بعد ناگهانی لبخند به لب هاش خوش آمد کرد و با ذوق گفت:
-عموی قهرمانم!
متوجه منظورش نشدم اما قبل از اینکه پارسا نزدیکش بشه,دامن لباس قرمزش رو در دست گرفت و با ذوق خودش رو به سمت پارسا کشید. پارسا متعاقبا خم شد و بعد جسم کوچک دختر رو به آغ....وش گرفت. با چشم های تنگ شده ای به این اتفاق نگاه میکردم که دختر بچه با لهجه شیرینی گفت:
-تو خیلی قوی هستی عمو.
دختر بچه با شوق کودکانه ای به پارسا نگاه میکرد و پارسا در معذورات قرار داشت. می دونستم نگاه کنجکاوی به من کرد و بالاخره گفت: -سلام,شما دوست عمویی؟
پارسا با اعتراض گفت:
-صنم,ایشون رییس من هستن.
خیلی بامزه دستی به چونه اش کشید
و گفت:
-رییس چیه؟
پارسا دستی به موهای بورش کشید
و گفت:
-بهتری صنم؟برای چی اومدی بیرون؟مگه دکترت نگفت چند روز باید استراحت کنی؟
با لحن کودکانه ای گفت:

#آرامش




-برو دختر خوب,زودتر برو.از چشمه گذشتیم و درست وقتی فاصله امون به چند متر رسید برعکس تصورش,چشمه رو دور زده و به سمت پرتگاه حرکت کردم. طلا عصبی شده و من خودم هم استرس داشتم اما خم شده و به آرومی یال هاش رو لمس کردم وگفتم:

-آروم دختر آروم. چیزی نمیشه. صدای پای عصبش رو که شنیدم,سر بلند کرده و به اویی که حالا با اخم واضحی نگاهم میکرد چشم در چشم شدم. با تشر گفت:

-زده به سرت؟بیا این ور ببینم.

سرتقانه سری تکون دادم و گفتم:

_واسه چی اومدی.،اگه فقط طلا چند قدم دیگه بر میداشت,هر جفتمون به ته دره سقوط میکردیم. ریسک بزرگی بود اما نمیخواستم فعلا نزدیکش بشم.

-تو واسه چی اینجایی؟به چه حقی رفتی؟

لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-حق؟با کدوم حق رفتم؟باحق خودم. تو با کدوم حق میخواستی قلبمو بشکنی؟ طلا عصبی بلند شد و حامی با عتاب گفت:

_دیوونه بازی در نیار آرامش. بیا این طرف.

آشفته حال نگاهم کرد و خواست از روی اسب پياده بشه،اما با این که ترسیده بودم طلا رو نوازش کردم و به تندی گفتم:

-نیا نزدیک,بخدا قسم پیاده بشی داغمو به دلت میذارم حامی.

-تو غلط کردی.

خشم از تموم صورتش منعکس میشد. باید مطمئنم میکرد‌باید یه دلیل مهم بهم میداد. باید شک رو از دلم پاک میکرد. طلا مضطرب بود و حامی خشمگین و من...من مردد بودم.افسار طلا رو گرفتم و با صدای بلندی گفتم:

-واسه چی اینجایی؟چی از جون من میخوای؟ مگه نگفتی پرتم میکنی از زندگیت بیرون؟مگه نگفتی یه بازیچه ام؟هان؟من که گفتم موفق شدی, آفرین بهت تونستی دلمو بشکنی,دیگه چی از جونم میخوای؟نگاهش,از چشمای من به پشت سرم و فاصله کوتام تا دره در گردش بود و با غرش گفت:

-بیا اینور دیوونه. بیا اینور حرف میزنیم.

جیغ کشیدم:

-نمیام. تا کی باید بخاطر دختر اون کثافت بودن تنو بدنم بلرزه؟تا کی باید شکنجه بشم؟کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:

-احمق,تموم اون حرفا برنامه بود. باید همایون با گوشای خودش میشنید یه چیزایی رو .

چشم تنگ کرده و محکم گفتم:

-از کجا معلوم چند سال بعد به جرم دختر همایون بودن منو ول نکنی؟از کجا معلوم که انتقامت را با قلب من تسویه نکنی؟چه دلیل کوفتی وجود داره که من مطمئن بشم تو قصدت بازی دادنم نیست؟ اسبش از بیقراری طلا تکون میخورد و طلا لگد میزد. نگاهش سرگردون بود و با عتاب گفت: -داری اسبا رو بهم میریزی. بیا این طرف خیره سر.

امکان نداشت. این ته دیونگی بود و باید بهم اطمینان میداد.

-من دیگه به حرفت,قدم از قدم بر نمیدارم. جوابمو بده وگرنه راهتو بکش برو.صبرش لبریز شد و با صدای بلندی گفت:

-چی میخوای؟چه جوابی؟

خیره در چشماش,چشمای به خون نشسته اش گفتم؛

-واسه چی اینجایی؟چرا میخوای من رو برگردونی؟

-چون باید برگردی.

این جواب من نبود. افسار طلا رو کشیدم و با دیوانگی گفتم:

_این جواب من نیست لعنتی,واسه چی باید برگردم به جایی که هیچ تضیمنی برام نداره؟‌هان؟ با توام؟فرق بود ونبودم برای تو چیه وقتی راحت از نبودنم حرف میزنی؟ طلا دیگه آروم نمیگرفت. شیهه میکشید و خودش رو تکون میداد و حامی با نگرانی گفت:

-بیا اینور آرامش. بیا این سمت بهت میگم.

عصبی شدم,محکم افسار طلا رو کشیدم و با فریاد گفتم:

-نمیام. جواب سوالمو بده. فرق بود و نبودنم برای تو چیه هان؟ و بالاخره طلا دیوانه شد,‌شیهه بلندی کشید و پاهاش رو محکم به زمین کوبید و باعث شد یک قدم به عقب برداریم که حامی با نعره گفت:

-فرق مرگ و زندگیه,مرگ و زندگیمه لعنتی , فهمیدی؟

صداش,درون صحرا اکو شد و هر موج قوی تر از قبلی به قلبم میخورد. چی گفت؟ افسار طلا درون دستم خشک شد و طلا ایستاد. چشماش,چشمای کوهستانیش به خون نشسته و پره های بینی اش به سرعت تکون میخورد. با تته پته گفتم:

-چ..چی گفتی؟ نفس بلندی کشید,چشمای عصیانگرش رو به من دوخت و با سخط و حرص گفت:

-تو هر ثانیه ای که ازت دور بودم,زندگیم جهنم بود. هر ثانیه این مغز مریض تو رو میخواست. تو لعنتی از من یه دیوونه ساختی که با هیچی آروم نمیگیره به جز خود لعنتیت. آرامش مغزم رو ازم گرفتی و تموم بدنم رو معتاد کردی, پس اون چشمای کورت رو باز کن,چشماتو باز کن و ببین من به هیچکس تو این دنیای لعنتی اهمیت نمیدم اما حاضرم تیکه تیکه بشم تا تو رو از دست بدم,فهمیدی؟

فرو ریختم...تموم اراده ام مختومه شد!!! قلبم از حرکت ایستاده بود و مرگ درست در مقابل چشمم بود. له شدم. تموم اراده ام له شد و من از تک تک جمله هاش,از نی نی نگاهش آوای دوست دارم رو دریافت کردم. کی گفته بود دوست دارم قشنگترین جمله دنیاست ِ اشتباه گفته,باید آرامش باشی تا بفهمی شنیدن این حرف ها از طرف این مرد از هزار هزار دوست دارم بالاتره. بغضم رو خفه کردم و به سختی لب زدم:

-خب که چی؟نمیخوای برم؟نمیخوای خلاص بشی از این درد؟

_آره,بمون لعنتی. بمون

#آرامش



متوجه شد مغلوب شدم,با یاغی گری همراه با اسبش نزدیکم شد و من بی حرکت نگاهش میکردم.طلا آروم گرفته بود و بالاخره نزدیکم شد., قبل از هر چیز‌دست دراز کرد و افسار طلا رو از دستم بیرون کشید. خیره در چشم های کوهستانیش بودم که غافلگیرانه خودش رو سمت من متمایل کرد و بعد,دست هاش روی ک....مرم نشست و لحظه بعد من رو مقابل خودش,روی اسب خودش کشید. جیغ نکشیدم اما نفس بلندی کشیدم و دستام رو روی س.... قرار دادم.  با دست چیش,گره روسریم رو از پشت باز کرد  با حالت خاصی گفتی:

-لعنتی نمیفهمی که وقتی نفسات ازم دور ميشه نفس کشیدن چقدر برام

سخت میشه.

لبخندی زده,دستام رو  بالاتر برده و گفتم: -خوشحالم که اومدی. نگاهش که باعث میشد نفسم بند بیاد رو به من دوخت و یه جور آرامش خاطر درون چشماش جاری شد و اون غضب فروکش کرد. با حالت خاصی گفت:

-دلم میخواد.یه دیوار بکشم دورت و اجازه ندم هیچکس,هیچ خری به جز من صدای نفسات رو بشنوه. اسبش تکونی خورد و من لب زدم:

-چرا؟ روسریم رو از سرم کنار زد و با خرناس گفت:

-چون نمیخوام آدما بگیرنت از من. پس هیچ وقت ازم رو برنگردون آرامش که دیوونه میشم,نگو میرم چون من دیوونهِ خیلی لعنتی روی این کلمه حساسه,فهمیدی؟

لبخندی زدم و گفتم:

_نمیگم...من رو کشیدو حامی طلا رو به جلو کشید و بعد با "هی "بلندی اسبش رو تکونی داد و تاخت. نگاهش به مقابلش بود و اسب ها کنار هم آروم گرفته بودن. نزدیکش ایستاده و رد نگاهش رو گرفتم. به غروب آفتاب خیره شده بود. این صحرای سرسبز امید به زندگی رو درون آدم تقویت میکرد. فکر میکردم قرار بود به کلبه مشتی بریم اما وقتی لب چشمه ایستاد و من رو هم پایین کشید,متعجب شدم ولی سکوت کردم.  دست روی بازوش قرار دادم و خواستم حرف بزنم که بی هوا گفت:

-دوتا دوست بودن.

چهره در هم کشیده و با تعجب نگاهش کردم که نگاهم کرد و گفت:

-همایون و پدرم.

لب فرو بسته و سری تکون دادم. نگاه از من گرفت,به غروب خورشید بخشید و با دردی که از نفس هاش بلند میشد گفت:

-پدر بزرگم,پدرم جفتشون از شاه نشین های مافیا بودن. یه جورایی من شاهزاده مافیام چون از روزی که چشم باز کردم تو مافیا بودم. وقتی پدربزرگم برای یه قرار کاری به ملبورن میره,پدرم رو که یه نوجوون بوده رو هم با خودش میبره و اونجا پدرم با همایون آشنا ميشه. همایون پسر یکی از افراد رده بالا بوده که پدربزرگم خیلی قبولش داشته. خیلی اتفاقی این دوتا باهم آشنا میشن و بعد دوست میشن.

مکث کرد‌ پاهاش رو تکونی داد و گفت:

-دوستی کم کم بزرگتر میشه,تو مهمونی ها، دورهمی ها و قرار داد های کاری همایون و پدرم باهم برخورد میکنن و کم کم این دوستی بزرگتر میشه,تا وقتی که پدرم بیست سالش میشه. بیست سالگی تو مافیا سن مهمیه اگه برای جانشینی انتخاب شده باشی,علاوه بر تولدت,جشن جانشینیت رو جشن می گیرن. پدر بزرگم جشن بزرگی برای پدرم می گیره و همایون شرکت میکنه,چند ماه بعد جشن بیست سالگی و جانشینی همایون گرفته میشه اما نه تو ملبورن,تو ایران. دست تقدیر باعت ميشه پدرم برای جشن تولد بیست سالگی رفیقش,به ایران بیاد. که ای کاش هیچ وقت نمی اومد.

با گیجی نگاهش کردم,منظورش چی بود؟؟


**حامی


گذشته..کی میگه گذشته,گذشته؟ مزخرف گفته,گذشته هیچ وقت نگذشته. لااقل برای من نگذشته!!! من هر روز‌هر لحظه تو اون ساعتی که همه چیزو از دست دادم زندگی میکنم. ضربه ای که به پیکره من وارد شد,اونقدر سمی و مهلک بود که از من یه دیو خونخوار ساخت. دیوی که فقط با کشتن آروم میگرفت. آرامش منتظر نگاهم میکرد.یک بار برای همیشه باید این دمل چرکی رو باز میکردم,هر چند که عفوندش,بیشتر از تصور به رگ و خونم نفوذ کرده بود. میدونستم بازگویی این اتفاق,نفس هام رو حبس میکنه به همین علت نیاز به هوای آزاد داشتم. به صحرا!!!

-پدرم تو اون مهمونی,کاری میکنه که نباید..دلی میبازه که نباید. اونجا یه دختر ایرانی تبار‌توجه پدرم رو به خودش جلب میکنه و اون سرنوشت شوم رقم میخوره. پدرم دلداده دختر شریک پدر همایون میشه,فعلا چیزی بدی نیست,بدبختی وقتیه که اون دختر,عشق دیرینه همایون بوده و همایون دیوانه وار دوسش داشته. اون دختر, ریحان؛مادر توئه. آرامش‌ در بهت خاصی فرو رفته و با چشم های درشت به من نگاه میکنه. نگاهم رو ازش میگیرم و ادامه میدم:

-ریحان و والنتینو, پدر من،جذب هم میشن و بهم علاقه مند میشن,بدون اونکه بفهمن همایون عاشق در پی یک فرصت بوده. پدرم وقتی از علاقه اش به همایون میگه,همایون که خیلی بهش برخورده بهش میگه امکان نداره ریحان قبول کنه

#آرامش




مطمئن بوده ریحان دوسش داره اما وقتی پدرم چند باری سراغ ریحان میره و باهاش هم صحبت ميشه متوجه ميشه اون دختر هم بهش بی میل نیست و دوستیشون شروع میشه. پدرم بی خبر از همه چیز از عشق خودش و ریحان بهش تعریف میکنه و همایون بخاطر حفظ غرورش,هیچ وقت از حسی که به ریحان داشته حرف نمیزنه. ریحان دختر پاک و ساده ای بود و باعث ميشه پدرم روز به روز بیشتر شیفته اش بشه. پدرم خیلی نمیتونسته ایران بمونه از ایران میره و دوباره یک ماه بعد بر میگرده. به بهونه همایون به ایران می اومده اما فقط همایون میدونست که لبخند ریحان باعث این مسافرته. حدودا یک سال پر شور و عاشقانه بین پدرم و مادرت شکل میگیره,تو این مدت همایون که از حرص و عشق دیوونه شده بوده,از پدرم فاصله میگیره. ریحان که میترسیده کسی از خانواده اش متوجه این اتفاق بشه,چون پدر مستبد و نسبتا متعصبی داشته,توسط همایون از پدرم خبر میگرفته. یک روز هایی,ریحان به شرکت می آومده و همایون ارتباط با پدرم رو شکل میداد. پدرم بخاطر ترس ریحان هیچ وقت به خونه اون ها زنگ نمیزده و از همایون خواهش میکرده این ارتباط رو تشکیل بده و خواهش میکرده مراقب ریحان باشه. آخرین سفری که پدرم به ایران میاد قول ازدواج به ریحان میده و میگه سری بعد که به ایران بیادهمه چیز رو تموم میکنه,اما خب,پدرم هیچ وقت به ایران بر نمیگرده.

دست دراز کرده و دکمه ابتدایی بلوزم رو باز کردم. اون گذشته شوم!!!

-پدر بزرگم,پدر پدرم, تو سفری که از مادرید به سیسیل داشت,ترور شده بود. خب,پدر بزرگ من شاه نشین بود و کشتنش یه نقطه مهم تو مافیا بود. شاه نشینی وراثتی نیست,باید برای رسیدن بهش تلاش کنی,پدر من یه جوون خام و کم تجربه بود و خب نمیتونست خودش رو ثابت کنه. شاه نشینی رو که از دست داد,اونقدر در گیر کار های خونه و زندگی شد که نتونست یک ماه به ایران برگرده. از همایون در خواست میکنه به ریحان خبر بده که منتظر بمونه و خودش برای حل این شکست اقتصادی و وضعیت مزخرفی که خانواده گرفته,به آمريکا میره. باید دوباره هولدینگ ها رو راه می انداخت,باید خودشون رو نجات میداد چون اگه دیر اقدام میکرد و نمیتونست حریم خودش رو مشخص کنه,خیلی زود همه چیز رو از دست میداد. رقبای دیگه میتونستن نابودش کنن. پدرم یه سفر هشت ماه به امریکا میره نامه های زیادی برای ریحان مینویسه و چون نمیخواسته برای ریحان دردسر بشه,برای همایون پست میکرده,و ازش خواهش میکرده این نامه ها رو به ریحان برسونه. پدرم سرش به تجارت و بدبختی سرگرم بوده و خیالش راحت بوده وسط این گرفتاری,حداقل ریحان هست اما نمیدونسته که همایون هیچ وقت نامه ها رو به دستش نمیرسونده. همایون به پدرم اطلاع میده که ریحان شرایط بیرون اومدن نداره و نمیتونه نامه ای بنویسه. بعد از اتفاقی که برای پدربزرگم میفته و پدرم مجبور میشه به آمریکا بره‌همایون هیچ حرفی به ریحان نمیزنه. ریحان وقتی یک ماه منتظر میمونه و خبری از والنتینو نمیشنوه خودش رو به همایون میرسونه اما همایون کاملا اظهار بی اطلاعی میکنه و میگه والنتینو گفته قصدی برای اومدن به ایران رو نداره. ریحان اول باور نمیکنه اما وقتی یک ماه ميشه دو ماه و دو ماه ميشه سه ماه و هیچ خبری از والنتینو نمیشه. همه چیز رو باور میکنه. حدودا یک سال بعد. پدرم کم کم قدرت رو در دست گرفته و تموم چاله ها رو پر میکنه و به یه ثبات میرسه و همون موقع همایون به دیدنش میره. پدرم سراغ ریحان رو ازش میگیره و بهش میگه که همین ماه برای خواستگاری به ایران میاد اما در کمال وقاحت., همایون به پدرم میگه که ریحان ازدواج کرده. شوک حاصل از این خبر پدرم رو دیوونه میکنه. باورش نمیشه,اما همایون بهش میگه ریحان هیچ وقت نامه ها رو دریافت نکرد و سه ماه بعد با پسر یکی از شرکا ازدواج کرده. پدرم دیوانه ميشه به در و دیوار میزنه اما همایون تموم لمیدش رو نابود میکنه. میگه ریحان و همسرش از تهران رفتن. پدرم وقتی قطع امید میکنه,همه چیز رو قبول میکنه. بعدا شنیدم پدرم یک بار هم به ایران میاد اما وقتی متوجه ميشه ریحان اینا برای هميشه از اون محل رفتن,کاملا ناامید ميشه. حدود شش ماه بعد از اون اتفاق,پدرم بخاطر یه توافق و یه قرار داد با لیا,دختر ایرانی ایرلندی یکی از شرکاش ازدواج میکنه. لیا,مادر منه. تصویر مادرم مسخ کننده ترین تصویر ذهنیه منه. موهای سیاه ومواجش,لبخند های مثل عسلش و محبت دریایی اش. مادرم,آرامش بخش ترین زن دنیا بود. چهره زیبای مادرم مقابل چشمم قرار گرفت و ادامه دادم:

-مادر من درست بود که در مافیا به دنیا اومده بود اما سعی کرده بود فارغ از این دنیا برای خودش زندگی کنه. وقتی با پدرم ازدواج میکنه,چند ماه اول پدرم هیچ ارتباطی باهاش نمیگیره اما ابدا هم بهش آسيب نمیزنه. صبر و محبت بی دریخ مادرم باعث ميشه پنج ماه بعد از ازدواجشون,

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز