2777
2789

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

❤️❤️#آرامشاصلا نیازی به فکر کردن نبود..کاملا به صدای نفس های جهنمیش واقف بودم. پر غیض سمتش قدم برداش ...

.❌❌یکم حذف داشت

#آرامش


خدایا خنده ام گرفته بود..خون این محافظای بیچاره رو توی شيشه کرده بود که اگه سرما بخورم و بلایی سرم بیاد همشون رو توبیخ میکنه. بماند که من رو هم تهدید کرده بود اگه هوس بازی تو برف به سرم زد و این مرد خیلی زورگو بود..و من شدیدا این زورگو رو دوست داشتم. با یادآوری دیشب لبخند مهمون لب هام شد. من روزی که قبول کردم کنارش باشم میدونستم اونقدر آدم مغرور وکله شقی هست که هیچ وقت اعتراف نمیکنه. حامی برای من امینت بود و من برای حامی آرامش بودم. شاید حسرت یه دوست دارم رو به دلم می گذاشت اما اگه من آرامش بودم؛کاری میکردم اونقدر مملو از من بشه که بفهمه اسیر شده..زمان و صبر.. فقط کمی زمان و صبر میخواستم. وقتی ماشین وارد عمارت شد زمستون کاملا دامن سپیدش رو در باغ پهن کرده و سطح باغ رو از قطره های برفیش مملو کرده بود. از فضای سپید و زیبای باغ به وجد اومده و با ذوق گفتم:
-وای خدای من..اینجارو ببین. اما از نگاه پارسا متوجه شدم حق ندارم باایستم و بنابراین سمت عمارت رفتم. متعجب به اطراف نگاه دوختم و گفتم:
-پس بقیه محافظا کجان؟ به جز دونفر از محافظا هیچکس درون حیاط نبود. پارسا کمی فکر کرد و گفت:
-فکر کنم همه داخل باشن.
متعجب نگاهش کردم و وقتی وارد عمارت شدم فهمیدم درست میگه. تموم محافظ ها و خدمه در سالن نشسته و به اویی که در صدر مجلس روی مبل تک نفره نشسته بود نگاه میکردن. حتی ورود ما هم باعث نشد کسی سر برگردونه. نگاهم به نگاه خندان مسیح افتاد و سری تکون داد. متقابلا سری تکون دادم و به آرومی لب زدم.
-چه خبره شده؟ قبل از اينکه پارسا بتونه چیزی بگه صداش بلند شد.
_بیایید بشینید.
پارسا چشمی گفت و من هم طوطی وار کارهاش رو تکرار کردم. درست کنار بانو یعنی نزدیک ترین صندلی به خودش یک صندلی خالی بود دو دل بودم باید اونجا بشینم یا نه که متوجه شدم پارسا سمت دیگه ای نشست وتنها صندلی خالی همون صندلی کنار بانو بود. به آرومی قدم زدم و روی صندلی قرار گرفتم. صدر نشسته ومن دقیقا سمت راستش بودم. نگاهی به همگی کرد وگفت: -هماهنگی های زمستونی رو انجام بدید. هماهنگ با بچه های اطلاعات باشید و امشب برنامه خودتون رو آماده کنید. فردا تیم اطلاعات برای چک دوربینا میاد مثل هميشه آماده باشید. صدای "بله رییس" گفتنشان همزمان و یک صدا بود. سری تکون داد و گفت:
-امینت رو به صد میرسونید. تیم دوم رو هم تشکیل بدید که اگه به مشکلی خوردیم پشتیبانی داشته باشیم. کوچک ترین بی احتیاطی رو توبیخ میکنم. همچنان متوجه ماجرا نمیشدم و با چشم های درشت نگاهش میکردم اما اون نگاهش رو کاملا به مقابلش بخشیده بود. اشاره ای به بانو و بقیه بچه های آشپزخونه کرد و گفت:
-مثل هر سال با بچه ها هماهنگ عمل کنید و لیست رو بهشون تحویل بدید. بانو چشمی گفت و حامی با دستش اشاره ای به مسیح کرد
و گفت:
-بقیه موارد رو مسیح توضیح میده..میتونید برید. بلافاصله همگی ایستادن و "بله رییس"ای گفتن. مثل دیوونه ها نگاهشون میکردم و وقتی همراه مسیح سمت انتهای سالن  رفتن برگشتم و با تعجب گفتم:
_چه خبره.مسیح با لبخند و دقت برای همگی چیزی روتوضیح میداد. نگاهش همچنان به اون ها بود اما گفت:
-برنامه ریزی امنیتی زمستونه. یه سری چیزا چک میشه و برنامه ها یکم عوض ميشه. متفکر سری تکون دادم و به مسیحی که برگه هایی رو به تک تکشون ارائه میداد نگاه دوختم. همگی با دقت به برگه ای که در دست داشته نگاه میکردنو به حرف های مسیح گوش میدادن. سر چرخونده و بهش نگاه دوختم. او به مسیح نگاه دوخته و من با لذت به او چشم دوخته بودم. شدیدا دلم میخواست دستی به موهای عصیانگرش بکشم. لبخندم بیشتر شد و با تموم حسی که بهش داشتم نگاهش کردم. همون طور که چشمش به مسیح بود ناگهانی گفت:
-اگه تا سه ثانیه دیگه به اینجوری نگاه کردنت ادامه بدی روی همین میز خ.؛،"'میکنم.
چشمای درشت شده ام رو بهش
دوختم و گفتم:
_مگه چه جوری نگاهت میکنم؟ خودش رو جلو تر کشید و خیلی آروم دستاش روی زانوم قرار گرفت. نگاهش به مقابل بود اما با غرش توی اون شلوغی گفت:
-یه قیافه بیا منو ب،،،،:"' داری که داره تمرکزم رو بهم میریزه.
بی پروا خودم رو سمتش کشیدم و با شیطنت گفتم:
-پس چرا نمی؛؛::""" جناب؟ نگاه طوفانیش رو از مقابلش گرفت و بالاخره به چشمای شرور من دوخت و با خرخر گفت:
-تو تنت می خاره نه؟
چشمکی زدم  فشرد. لبم رو گزیدم و با لحن حرص دراری آروم گفتم:
-میخوام دیونه ات کنم و تو فقط شکنجه ام کنی. و نگاهش به لب هام افتاد و با حرص تکونی خورد اما قبل از اینکه بتونه بلند بشه با خنده ای که سعی میکردم به قهقه تبدیل نشه ایستادم و گفتم:
_ من رفتم حضرت آقا .و با خنده از سالن خارج شده و وارد اتاقم شدم و بلند بلند خندیدم..کی تلافی میکرد خدا میدونست

.❌❌یکم حذف داشت#آرامشخدایا خنده ام گرفته بود..خون این محافظای بیچاره رو توی شيشه کرده بود که اگه سرم ...

..❤️❤️

#آرامش



**حامی

لیوان رو روی میز کوبیدم وبی توجه به صدای دلخراشش غریدم.
-اگه چیزی که حدس میزنم باشه؛آتیشش میزنم. هم اونو هم شمایی رو که موضوع به این مهمی رو بهم نگفتید. سکوت شده و با سری پایین مقابلم قرار گرفته بودن..داشتم دیوونه میشدم. نگاه تیزی به مسیح کردم و گفتم:
_کی رفته؟ کتش رو صاف کرد و گفت:
_یه چند ساعتی میشه.
موهام رو بین چنگام گرفتم و با
حرص گفتم:
-مگه نگفتم چشم ازش بر نمیدارید؟سرفه ای کرد و گفت:
-رییس به محض خروجش میثم ما رو خبر کرد. باور کنید نمیتونستیم کار دیگه ای بکنیم.
ناچار سری تکون دادم و گفتم:
-حالا طرفش کی هست؟

**آرامش

قهقه زدم و گفتم:
_یعنی گند زدی. و از شدت خنده اشکم چکید. حرصی پرونده روی میز رو به سرم کوبید و گفت:
-تو روخدا نخند آرامش..بگوچه غلطی کنم؟
خنده ام بند نمی اومد. وقتی نگاهم به چهره ناراحتش افتاد سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم:
- آخه مگه ميشه گندی رو که زدی جمعش کرد؟حالا خیلی استیکره ناجور بود؟ و دوباره منفجر شدم. سرش رو بین دستاش گرفت و با حرص گفت:
-خدایا من دیشب چه مرگم شده بود؟چرا اونو براش فرستادم آخه؟! با خنده به بازوش زدم و گفتم:
-خیلی نافرم بود؟ گوشیش رو با نفرت از جییش بیرون کشید و کلافه گفت:
-اینه. به استیکر نسبتا ناجوری که نشون داد نگاه کردم و تموم سعی ام رو کردم نخندم.
_سین خورد؟دید؟ سری تکون داد
و با زاری گفت:
-آره..آرامش بخدا میخواستم استیکر گل بفرستم. بخدا یهو دستم خورد و این خاک برسری براش رفت.قبل از اينکه پاکش کنم سین خورد و میخواستم از خجالت بمیرم. چند دقیقه چیزی نگفت و آخر سرم نوشت که "چقدر زیبا".
از خنده ترکیدم. وای خدایا..استیکر بوسه برای مسیح فرستاده و مسیح لعنتی چه جوابی داده بود. از خنده شکمم در میکرد. وقتی یادش میفتادم میخواستم جیغ بزنم. دلارام که خودشم خنده اش گرفته بود سرش رو روی میز گذاشت و با ناله گفت:
-خدایا گند زدم. الان با خودش چه فکری میکنه؟آخه اون بیشعورا نمیتونستن یکم آروم تر ببوسن؟آخه موقع بوسه مگه میرن توهم دیگه؟اصلا من خر سینگل چرا باید اون استیکرا رو داشته باشم؟ جلوی دهنم رو گرفته بودم و بدنم بخاطر خنده می لرزید. با خنده و حرص نگاهم کرد
و گفت:
-شرفم رفت آره؟
فقط نگاهش کردم. محکم به سرش زد و به زاری افتاد.
-خانوم پرستار؟
به سرعت بلند شده و به زن میانسالی که با نگرانی نگاهم میکرد نگاه دوختم و گفتم:
-بله؟ با استرس به تخت پسرش اشاره کرد و گفت:
-ميشه یه کاری کنید؟پسرم خیلی درد داره.
با لبخند دلگرم کننده ای نزدیکش
شدم و گفتم:
-اين طبیعیه ولی الان میام یه مسکن بهش تزریق میکنم. لبخند گرمی زد و گفت:
-ممنونم.
لبخندش رو پاسخ دادم و سمت تجهیزات رفتم. از باکس داروها مسکنی برداشته اما قبل از اینکه بخوام سمت تختش برم،صدای پیامک گوشیم بلند توجهی نشون نداده و سمت مریض تخت پنج رفتم.,مسکنی بهش تزریق کرده و موهای پسر بچه رو نوازش کردم. مادرش تشکری کرد و به آرومی از اتاقش بیرون زدم. وقتی وارد سالن شدم با خوشحالی تلفنم رو از جیبم بیرون کشیدم و پیام رو باز کردم. لبخند روی لبم بود اما با خوندن پیام؛لبخندم خشک شد: "آرامش شرقی میدونه چرا پدرش کشته شده؟"
***
نگاهش بین تلفن و چشمام ترددی کرد و با لحن مشکوکی گفت:
_خب؟
با دستم تلفنم رو سمتش کشیدم و گفتم:
-خودت ببین.نگاهش قفل چشمام بود اما دست دراز کرد و از روی میز تلفنم رو برداشت. نگاهش رو از من گرفت و به صفحه روشن گوشی بخشید. واکنشش فقط بالا انداختن لنگه ابرو و تنگ کردن گوشه چشمش بود و بعد با جدیت پرسید
-کی اینو برات فرستادن؟
لبی تر کرده و گفتم:
_یه چند ساعتی ميشه. سری تکون داد. روی مبل تکونی خوردم و سوالی گفتم:
-قضیه چیه؟چیزی هست که من ازش بی خبرم حامی؟
_نه.
اشاره ای به تلفن توی دستش کردم و گفتم:
-ولی اینجوری به نظر نمیاد. من بهت اعتماد کامل دارم اما مطمئنی همه چیزو به من گفتی؟تکیه داد و خیلی جدی گفت:
-چیزی که باید بدونی رو میدونی بقیه اش نیازی نیست.
چشمی چرخونده و خواستم چیزی
بگم که گفت:
-آرامش؟
نگاهش کردم و خیره در چشماش گفتم:
-جانم؟ انگار توقع این رو نداشت چون قدر لحظه ای،لحظه کوتاهی ردی از تعجب توی چشماش دیده شد اما بعد دوباره به حالت سابقش برگشت و گفت:
-نیازی نیست نگران چیزی باشی.
و مقابل چشمای کنجکاوم بلند شد. میز رو دور زد و سمت راه پله رفت اما قبل از اینکه بخواد اولین پله رو رد کنه بدون اينکه برگرده گفت:
-هر چی شد هر کی هر چی گفت و هر چی شنیدی آرامش‌ بدون اجازه من هیچ جا نمیری. با هیچکی حرف نمیزنی. متوجه ای؟
مشکوک بودم و کاملا مطمئن شدم
اتفاقی افتاده.
-منظ.... بین حرفم
پرید و با لحن قاطعی گفت:
-کاری نمیکنی مفهمومه؟
اعتماد داشتم بهش اما یه چیزی داشت لنگ میزد.

..❤️❤️#آرامش**حامیلیوان رو روی میز کوبیدم وبی توجه به صدای دلخراشش غریدم.-اگه چیزی که حدس میزنم باشه ...

❤️❤️

#آرامش



نفسی کشیدم و گفتم:
_باشه.
-خوبه.
و از پله ها بالا رفت اما فقط خودم می دونستم این بله خیلی قاطع نبود.
**
سرمش رو تنظیم کردم و به چهره اشک آلودش نگاهی کردم و گفتم:
-خیلی درد داشت؟ فینی کشید و اشک هاش رو با دست های کوچیکش پاک کرد و گفت:
-یکم.
پدرش لبخندی زد و مادرش دستش رو بوسید. لبخندی زدم و موهای فرش رو نوازش کردم و گفتم:
-آفرین دختر شجاع. پاسخ"ممنونم خانوم پرستار"پدر و مادرش رو با لبخند آرومی داده و از اتاقش بیرون زدم. به بهاره مریض تخت نه که تازه بستری شده بود و توی سالن قدم میزد نگاهی کردم و گفتم:
-بهتری؟چشمکی زد و گفت:
-عالی,
سری تکون داده و سمت استیشن رفتم. نگار مشغول نوشتن گزارش شیفتش بود و دلارام هم برای چک کردن مریض ها رفته بود. نگار کش و قوسی به گردنش داد و با خستگی گفت:
-فکر کنم آرتروز گرفتم.
تک خنده ای کرده و بلند شدم پشتش قرار گرفتم و گردنش رو ماساژ دادم و گفتم:
_خدا نکنه. "آخيش" ای از بین لب هاش خارج شد و خودش رو به قفسه سینه ام چسبوند و با لذت گفت:
-وای چه کیفی میده.
گردنش رو فشاری دادم که با مسخره بازی آخ و ناله ای کرد باعث شد به خنده بيفتیم.
-میگم نامزدت باید خیلی روت حساس باشه که محافظ گذاشته.
جمله اش باعث شد به پارسایی که ابتدای راهرو ایستاده و آماده باش بود نگاهی بندازم. سری تکون داده و همون طور که ماهیچه های گردنش رو فشار میدادم گفتم:
-یه جور احتیاطه.
-دوست داره.
پاسخی نداده و فقط دستام رو از گردنش سمت سر شونه هاش برده و ماساژش دادم. نگار همکار خوبی بود و موقع هایی که من و دلارام از خستگی ناله میکردیم با مهربونی کارهای ما رو به عهده میگرفت.
-ولی محافظت خیلی تیکه است.
خندیدم و نگاهی به پارسای جدی
کردم و گفتم:
-پسر خوبی ام هست.
-میمیری ما رو بهم معرفی کنی؟
سر بلند کرده و خواستم پاسخی بدم که برای لحظه ای چشم در چشم کسی شدم. نگاهش خیره و کاملا محتاط بود. فشار دستام روی سرشونه های نگار کمتر شد و به مرد غریبه ای که توی سالن نشسته بود چشم دوختم. سرش پایین بود اما بعد از چند لحظه به آرومی سر بلند کرد و تا متوجه نگاهم شد سر به زیر انداخت. نمیدونم تحت تاثیر اون پیام یا شکی که توی دلم بود یا هر چیز دیگه ای باعث شد با شک و تردید به مرد عجیب و غریب کلاه به سر نگاه کنم.
-هوی چت شد؟
سری تکون داده و نگاه از مرد گرفته و با فشار ماهیچه های نگار فشردم و با لبخند الکی ای گفتم:
-خودش یکی رو داره.
-ای به خشکی شانس.
و با حرص چرخید. دستام رو از سرشونه هاش برداشته و به چشمای حرصیش دوختم. بی اختیار سر کج کرده و به مرد کلاه به سر نگاه دوختم اما.نبود. نگار ضربه ای به سرشونه اش زد و با راحتی گفت:
-خدا خیرت بده.
حواسم روی صندلی ای که چند لحظه پیش اون مرد نشسته بود گیر کرده و متوجه حرفای نگار نمیشدم. ورود پر سر و صدای دلارام باعث شد از فکر اون مرد عجیب بیرون بیام و وقتی نگار با خوشحالی از پیشمون رفت با پرونده ها مشغول بشم. پرونده رو امضا زدم و مقابل دلارام قرار دادم.
-بفرما. تند چیزی تایپ کرد و گفت:
-بعدا میبرمش.
خودکارم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
-حواست به بخش باشه،من میبرمش. از خدا خواسته قبول کرد و بوسه ای برام فرستاد. متاسف و خندان از کنارش گذشتم  پارسا تا متوجه من شد صاف ایستاد اما دستی تکون داده و گفتم:
-راحت باش میرم دفتر دکتر. و به انتهای سالن اشاره کردم. سری تکون داد و من هم به سمت اتاق دکتر رفتم. بعد از تایید دکتر با تشکر و احترام از اتاقش بیرون زدم. در رو بسته اما به محضر اینکه برگشتم کسی بهم تنه زد و باعث شد برگه های توی دستم به زمین بیفته. خم شده و با لحنی که سعی میکردم کاملا محترمانه باشه گفتم:
-آقای محترم حواس.. اما تا چشمم به چشماش افتاد بی اختیار سکوت کردم. تند و با عجله خم شد و تموم کاغذ هام رو جمع کرد و بعد شنیدم که به آرومی گفت:
-به کمکت نیاز دارم خانوم شرقی.
متوجه قدم های پارسا بودم اما نمیتونستم حرفی بزنم. کاغذ توی دستم خشک شده و با گیجی به مرد کلاه به سر چشم دوختم.
-لطفا کمکم کن. نباید کسی بفهمه.
و همون لحظه پارسا سر رسید و مرد کاغذ هام رو سمتم گرفت و با لبخند گفت:
-معذرت میخوام. و قبل از اينکه پارسا بتونه حرفی بزنه از کنارم بلند شد و رفت. پارسا خم شد و گفت:
-چیزی شده؟
کاغذ هام رو بین دستام گرفتم و فقط تونستم مبهوت"نه" ای بگم. ایستادم و سر چرخوندم تا اون مرد رو پیدا کنم اما هیچکس توی سالن نبود. پارسا نگاهی به من کرد و با لحن استفهامی
گفت:
-دنبال کسی میگردی؟
نگاهش کردم و ناخواگاه گفتم:
_نه و سمت استیشن رفتم.
تاییدیه رو روی میز گداشتم و بی توجه به دلارامی که مشغول تایپ بود روی صندلیم نشستم. هنوز کاملا جا گیر نشده بودم که صدای پیامک تلفنم بلند شد.

❤️❤️#آرامشنفسی کشیدم و گفتم:_باشه.-خوبه.و از پله ها بالا رفت اما فقط خودم می دونستم این بله خیلی قاط ...

❤️❤️

#آرامش


نمیدونم چرا اما تکون سختی خورده و با تردید تلفنم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم.برای احتیاط نگاهی به پارسا کردم و وقتی متوجه شدم حواسش نیست پیام رو باز کردم: "خانوم شرقی»به کمکت احتیاج دارم. لطفا کمکم کن.ازت خواهش میکنم، اول حرفای من رو بشنو بعد تصمیم بگیر..منتظر جوابت میمونم" خشکم زده بود. چی شده بود؟ تنها کاری که اون لحظه از دستم براومد فقط تایپ یک چیز بود: "کی هستی" و بلافاصله پاسخش برام فرستاده شد. "یه آشنا"

**حامی

با انگشتم روی میز ضرب گرفته بودم.
-هیچ ردی ازش نیست رییس.
پاسخی نداده و به ضربه زدن ادامه دادم. دستی به موهاش کشید و با تفکر گفت:
-خیلی نمیتونه فرار کنه اونم با اطلاعاتی که دستشه. سری تکون دادم و مسیح چهره در هم فرو برد و گفت:
-مسلما میدونه گیر میفته و هر جور شده پیداش میکنم پس دوتا راه بیشتر نداره.
گوش تیز کرده و به احتمالاتش گوش دادم. صاف نشست و با تردید گفت:
_یا باید برگرده پیش همایون و اطلاعات رو برگردونه که این کار احتمالش خیلی کمه چون متوجه شدم پژمان به نوچه هاش گفته زنده یا مرده اشو پیدا کنن. یا اینکه..
دستی به چونه اش کشید و گفت:
_یا اينکه برای زنده موندن با یکی از آدمای ما ارتباط بگیره که اینم یه جورای..
بالاخره لب باز کرده و گفتم:
-دنبال ارتباط با ماست اما نه با من.
سر بلند کرد و با کنجکاوی گفت:
-پس کی منظورشه؟
دستام مشت شد و با غیض گفتم: -آرامش‌..هدفش آرامشه.

**آرامش

صدای تق تق پاشنه کفش هام که توی اتاق پخش میشد باعث میشد صدای افکار موذی تو مغزم خاموش بشه. مشوش بودم و برای اينکه کمی آروم بشم به هر ریسمانی چنگ می نداختم. تو نقطه بدی ایستاده بودم. تردید امونم رو بریده بود. شک مثل خوره مغزم رو میجوید و من وسط این همه بلا نمیدونستم دقیقا باید به کدوم سمت حرکت کنم. پر از ترس و شک بودم. صدای باز شدن در باعث شد نگاه از دیوار گرفته و به چشمای سرد مردی که با چهره درهم به چهارچوب تکیه داده بود نگاه بندازم. قدر چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم و بعد
بالاخره ایستادم که گفت:
-ميشه بگی اینجا چی کار میکنی؟
من،بدترین آدم برای پنهان کردن احساساتم بودم. حالت صورتم هميشه احساسات رو لو میداد و من اصلا نمیتونستم چیزی رو پنهان کنم و حتی اگه قصد پنهان کردنم داشتم مقابل این آدم با این چشمای جستجوگرش شانسم صفر بود. برای پنهان کردن خودم و احساسم خودم رو تو اتاقم پنهان کرده بودم تا باهاش چشم در چشم نشم. آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-یکم خسته بودم. از نگاهش میترسیدم. میترسیدم انقلاب درونم رو متوجه بشه و من اصلا این رو نمیخواستم. وقتی نگاه نافذش نفسم رو بند آورد ،سری تکون داد و گفت:
-خیله خب.
و برگشت. قدمی سمتش برداشته و با شک صداش کردم:
_حامی؟ پاسخی نداد اما برگشت و نگاهم کرد. دستی به موهام کشیدم و گفتم:
-مطمئن باشم چیزی رو از من پنهان نکردی؟ و سکوت... از بالا تا پایینم رو با دقت نگاهم کرد و بعد فاصله بینمون رو طی کرد و مقابلم قرار گرفت. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم که غرید.
-بمون سرجات.
و من خشکم زد. فقط با چشم های درشت نگاهش میکردم که چونه ام رو بین دستاش گرفت و توپید.
-هیچ وقت این کارو نکن به تنها کسی که قصد آسیب رسوندن ندارم تویی آرامش. پس بهمم نریز.
سری تکون دادم و ثابت ایستادم. خیلی جدی گفت:
-سمتش نمیری.
با تته پته گفتم:
-چی؟ با انگشتش به شونه ام فشاری وارد کرد و گفت:
-پیامی که امروز برات فرستاده شد و هر چی شنیدی رو فراموش کن.
عصبی و نگران گفتم:
_ تومنو چک میکنی؟
_لازم بود چکت کنم.
از زیر دستش خارج شده و گفتم:
-به چه حقی این کار رو کردی؟مگه اسیر گرفتی؟ نفس بلندی کشید و گفت:
-تو خطری احمق مجبور شدم بگم چکت کنن. هر چی تو اون گوشی کوفتیت بشه رو فقط من میتونم ببینم اونم تا وقتی که اون حرومز.. حرفش رو خورد...پس درست بود. با سوظن نگاهش کردم و گفتم:
-پس حرفاش درسته؟
-به تو ربطی نداره.
صبرم سر رسید و با حالت خشمگینی گفتم:
-ولی من و خانواده ام دقیقا وسط این ماجراییم. چرا مخفیش میکنی؟ حرصی بازوم رو گرفت و گفت:
-به من شک داری؟
-ندارم ولی چرا نمیگی قضیه چیه؟ کلافه دستی به موهاش کشید. نگاهی به چهره جدی من کرد وخیلی جدی گفت:
-به تو مربوط نیست.
و از اتاق بیرون زد. لعنتی میدونستم چیزی شده!!گوشه تخت نشسته و ملافه ها رو بین دستام گرفتم. باید چی کار میکردم؟
***
تلفن بین دستای لرزونم گرفتم و به دلارام رنگ پریده نگاهی کردم و گفتم:
-مطمئنی نفهمید؟ گیج سری تکون داد و من نفس نفس زنان تلفن غریبه رو بین دستام گرفتم و قفلش رو باز کردم. آنچنان استرسی داشتم که اصلا قابل گفتن نبود. با هزار لرز آیکون مخاطبین رو لمس کرده و تنها شماره ای که به اسم "بهم زنگ بزن" سیو شده بود رو لمس کردم. هر دو ترسیده و نگران به تلفن نگاه میکردیم.

❤️❤️


#آرامش




وقتی بوق خورد دلارام سریع روی بلندگو قرار داد و بعد از دومین بوق صدای "الو خانوم شرقی؟" گفتن یک مرد بلند شد. ترسیده و نگران نفسی آزاد کرده و گفتم:

_سلام. با شنیدن صدام نفس

عمیقی کشید و گفت:

-مرسی که تماس گرفتید.

سکوت کردم و دلارام از گوشه در بیرون رو نگاهی کرد تا موقعیت پارسا رو بفهمه. مردد گفتم:

-از من چی میخواید؟

-باید ببینمتون. اینجوری نميشه.

مخالف سری تکون دادم و گفتم:

-نمیشه اصلا امکانش نیست. پارسا لحظه ای منو رها نمیکنه.

-خواهش میکنم باید ببینمتون تا کامل همه چیزو توضیح بدم. نگران نگاهی به دلارام انداختم. باید چی کار میکردم؟ پای خیلی چیز ها در میون بود..باید تکلیفم رو روشن میکردم. دستی به گردنم کشیدم و بالاخره گفتم:

-ساعت دو کافه سر خیابون بیمارستان میبینمتون. فقط چند دقیقه دلارام با بهت ضربه ای به بازوم زد و مرد با خوشحالی گفت:

-عالیه, عالیه.

با عجله تماس رو قطع کرده و تلفن غرییه رو داخل جیبم قرار دادم. دلارام مبهوت نگاهم کرد و گفت:

-داری چه غلطی میکنی؟

دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم:

-پرستار عمل امروز دکتر لامنی کیه؟ سردرگم عصبی و کلافه بودم. دیروز بعد از اون که پیامی به اون مرد فرستادم خیلی چیز ها برام عوض شد. پیغام اون مرد خیلی عجیب بود..گفته بود زندگیش در خطره و فقط و فقط بخاطر من. گفته بود که همه چیز اونجوری که من فکر میکنم نیس دو به شک بودم که باید بهش اطمینان کنم یا نه که عکسی از خودش و پدرم و عمو حبیب تو اتاق پدرم فرستاد و گفت که از آشناهای پدرمه. گفته بود اطلاعات مهمی دستشه و آدم های جگوار و همایون نامی دنبالش هستن. گفته بودم از دست من کاری ساخته نیست که گفته بود مرگ پدر و مادرم اون چیزی که فکر میکنم نیست و قصه خیلی خیلی پیچیده تر از این حرف هاست. گفته بود اگه پدر و مادرم رو دوست دارم و دنبال علت مرگشون هستم باید حرف بزنیم. ازم خواسته بود باهاش همکاری کنم و من پاسخی نداده بودم. دیشب وقتی متوجه شدم حامی تموم پیام هام رو چک میکرده مطمئن شدم اتفاقی افتاده و وقتی حامی از زیر جواب شونه خالی کرد شکم کاملا به یقین تبدیل شد. تو آخرین پيامش بهم گفته بود اگه جگوار بفهمه که بهم پیام داده مانع دیدار ما ميشه..گفته بود جگوار حقیقت رو از من مخفی میکنه. چیزی شده بود. صبح امروز وقتی وارد بیمارستان شدم تلفنم رو خاموش کرده و داخل کیفم پرت کردم اما وقتی در کمدم رو باز کردم تلفن سفید رنگ و غریبه ای داخل کمدم بود که کنار یاد داشت کوچکی قرار داشت: "اگه دنبال حقیقت میگردی باهام تماس بگیر. میدونم گوشیت چک ميشه اگه پدرت برات مهمه باهام تماس بگیر " و من تماس گرفته بودم.حامی یک چیزی رو از من مخفی میکرد و من امروز میفهمیدم چه اتفاقی افتاده.


**حامی


-امنه؟ روی صندلیم نشستم و پارسا با احترام گفت:

-بله رییس.

ماگ قهوه رو بلند کرده و جرعه ای نوشیدم و گفتم:

-تموم چشمت بهش باشه حتی لحظه ای ازش غافل نمیشی.

-چشم. و تماس رو قطع کردم. نگاهی به مسیح متفکر کردم و گفتم:

-خب؟ به سرعت چیزی درون لپ تاپ تایپ کرد و من جرعه دیگه از قهوه تلخم نوشیدم. نگاهی به من کرد و گفت:

-تا یه جایی ردشو گرفتیم تا قبل از شب گیرش می ندازیم.

-خوبه. پوشه روی میز رو باز کرده و عکس مردی که درونش بود خیره شدم. کیهان سلطانی...دانشجوی مهندسی لیزر و اپتیک. نقطه ربط منو این آدم فقط یک نفر بود...رضا. رضا شرقی. رضا و این آدم در مورد موضوع مهمی شروع به تحقیق کرده بودن. من و حبیب تنها کسانی بودیم که از این قصه خبردار بودیم. وقتی تحقیقات و آزمایش های این دو نفر به جایی رسید خبر به گوش همایون رسید. همایون مثل هميشه با شعار حمایت از نخبه ها نزدیک کیهان شد و اظهار حمایت کرد و اين دقیقا چیزی بود که ما براش زحمت کشیده بودیم. همایون کاملا از وجود رضا در پشت صحنه این قضیه بی خبر بود و به دامی که پهن کرده بودیم افتاد. کیهان حمایت همایون رو طبق نقشه ما پذیرفت و وارد مجموعه همایون شد..کاملا مخفیانه . همه چیز خوب پیش میرفت اما وقتی رضا کشته شد تا مدتی ارتباط با کیهان سخت شد. بالاخره و توسط میثم اطلاعات به دستمون رسید اما کیهان کاملا عوض شده بود..تحت هیچ شرایطی راضی به همکاری نبود. گفته بود دیگه از من پیروی نمیکنه و طبق پلن خودش عمل خواهد کرد. اگه افراد همایون بو میبردن کیهان با رضا و من ارتباط داره سر از تنش جدا میکردن. در صدد ارتباط با کیهان بودم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده که انقدر تغییر عقفیده داده اما وقتی مسیح خبر عجیبی بهم رسوند متوجه ماجر! شدم. من و همایون و سه تن از اعضای حلقه رو پروژه مشترکی به اسم نیل کار میکردیم. یک پروژه مشترک. در جلسات مختلف شرکت کرده و باهم قراردادی بسته بودیم و کیهان اون قرار داد رو دیده بود.

❤️❤️#آرامشوقتی بوق خورد دلارام سریع روی بلندگو قرار داد و بعد از دومین بوق صدای "الو خانوم شرقی؟" گف ...

❤️❤️

#آرامش



وقتی پرس و جو میکنه همایون بهش توضیح میده من شریک کاریش هستم و اونجا کیهان به من شک میکنه. شکش خیلی دوام نداشته چون فکر میکرده این هم یک نقشه است اما وقتی از زبون یکی از آدمای همایون می شنوه که همایون با هم دستی یکی از شریک هاش باعث کشتن رضا شده کاملا به من شک میکنه و وقتی اعتمادش رو به من از دست داد که همایون به دروغ بهش میگه پشت تموم کارهایی که کرده من هستم. کیهان بخاطر نزدیکی که به همایون پیدا میکنه متوجه ميشه که من و آرامش باهم هستیم و همایون بهش میگه که همه این ها یک نقشه است و من در صدد قتلش هستم. همایون به کیهان گفته بوده که مهره منه و هر کاری هم تا به حال انجام داده به خواست من بوده. و این حرفش وقتی تبدیل به مدرک ميشه که کیهان حکم مرگ رضا رو پیدا میکنه. حکم مرگی که امضای من هم ضمیمه اش بود.. اگه آرامش‌ اون حکم رو میدید کاملا به شک میفتاد. من توی این ماجرا کاملا بی تقصیر بودم اما اون حکم و عکس هایی که در دست کیهان بود و کاملا علیه من بود، همه چیز رو خراب میکرد. باید از اول متوجه میشدم چه کسایی پشت این ماجرا هستن تا از خودم رفع اتهام میکردم. وقتی متوجه این شدم سعی کردم باهاش ارتباط بگیرم و از اشتباه درش بیارم. همایون با مدارک عظیمی جلو اومده بود و کاملا ناخواسته من رو مقابل کیهان خراب کرده بود اما دیر شد. کیهان با اطلاعات زیادی از همایون و تحقیقاتش فرار کرده و همایون رو دیوانه کرده بود. تموم افراد همایون شهر رو برای گرفتن کیهان زیر و رو میکردن. توقع داشتم به سراغ من بیاد و اطلاعاتی که از اول قرار گذاشته بودیم دست من باشه رو به من برسونه اما وقتی سراغ من نیومد فهمیدم کیهان کاملا اعتمادش رو به من از دست داده و من رو مقصر مرگ رضا می دونه. حدس میزدم با آرامش ارتباط بگیره و آرامش رو با مدارکی که داره علیه من کنه اما خب فکر نمیکردم تا این حد پیش بره. غرق در افکارم بود که مسیح با هول و هراس گفت:
-رییس بچه ها آمارشو گرفتن.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_خب، مشوش دستی به بلوزش
کشید و گفت:
-نصفه شب قراره بچه های فریبرز از مرز ردش کنن اما..
با حرص گفتم:
-اما چی؟ نگرانی درون چشماش باعث شد مغزم فریاد بزنه اتفاق خوبی در راه نیست.
-اما,.اما گفته یه همراه هم داره. یه دختر هم قراره باهاش بیاد.
و سوت ممتدی درون مغزم ایجاد شد. با تموم سرعتی که داشتم شماره پارسا رو گرفتم. ترس..ترس. به محض "الو" گفتنش فریاد زدم: -آرامش کجاست؟ با گیجی گفت:
-چی شده رییس؟ کتم رو از روی میز برداشته و همون طور که از اتاق
بیرون میزدم خروشیدم.
-جواب منو بده. آرامش کجاست؟
-اتاق عمله.
مسیح دوان دوان پشت سرم حرکت میکرد و همون طور که با سرعت از پله ها پایین می رفتم گفتم:
-برو پیشش برو همین الان از اتاق
بکشش بیرون.
-ریی..
تموم تنم ترس شده و از حس بدی که توی دلم بود میخواستم نعره بزنم.
-برو آرامشو بیار..برو برو. کیان در رو برام باز کرد و لحظاتی بعد ماشین از جا کنده شد. آشوب و مستاصل به صدایی که از پشت خط شنیده میشد گوش سپردم و چند لحظه بعد نفس
هم نکشیدم.
-نیستش رییس..اتاق عمل نیست.
وای وای وای...آرامش وای. کجا بودی آرامش؟

**آرامش‌

نفس عمیقی کشیدم. چشمامم خیره به کاغذ مقابلم و امضای خاصی که ضمیمه اش شده بود. اگه بگم دست و پام سر شده بود دروغ نگفته بودم. حس خیانت مثل زهری لحظه به لحظه بیشتر وجودم رو تسخیر میکرد. اونقدر حیرون و آچمز شده بودم که قدرت بیان حتی کلامی رو هم نداشتم. یک حیرون و سرگشته واقعی بودم. انگار متوجه شد چه بلایی سرم اومده که با لحن متاسفی گفت:
-میدونم شوکه شدید ولی باید خبردار
می شدید.
بغضی گلوم رو گرفته و داشت خفه ام می کرد. نگاهی به چهره اش کردم و با بغض گفتم: _مطمئنی؟مطمئن سری تکون داد و گفت:
_من خودم یه روزی جزوی از آدم هاش بودم. حتی جاسوسش بودم ولی وقتی فهمیدم مرگ استاد تقصیر اونه؛از خودم بدم اومد. به هممون خیانت کرد.
حس میکردم دارم بالا میارم. یک ترحم زننده ای درون چشمای کیهان بود. دلارام انگار متوجه حال بدم شد که دستم رو بین دستاش گرفت
و گفت:
-خوبی آرام.
سری تکون دادم. نگاهی به ساعتش
کرد و گفت:
-اگه هنوز به حرفام شک دارید و مطمئن نیستید حق دارید ولی من مدارک دیگه ای هم دارم که ثابت میکنه مرگ استاد و خانواده تون کار جگواره.
نمیدونم چرا نمیتونستم نفس بکشم. مشکوک گفتم:
-چه مدرکی؟ پاکتی از کیف سیاه رنگش بیرون کشید و سمت من قرار داد. مشوش دست هام رو بلند کرده و پاکتی رو بین دستام گرفتم.

❤️❤️#آرامشوقتی پرس و جو میکنه همایون بهش توضیح میده من شریک کاریش هستم و اونجا کیهان به من شک میکنه. ...

❤️❤️

#آرامش



دیده شدت اولین عکس همانا و چکیدن اولین قطره اشک از چشم من همانا, تصویر رنجور و رنگ پریده پدرم با اون مهربونی چشماش در بیمارستان. بغض در حال خفه کردنم بود. این عکس رو خوب بخاطر داشتم. دو سال پیش بخاطر سو قصدی که براش رخ داد به مدت طولانی توی بیمارستان بستری شد. محو چهره دوست داشتنی پدرم بودم و اونقدر حالت مظلومانه و دردمندش اعصابم رو تحریک کرد که بیتوجه به شلوغی کافه گریه کردم. خدایا من پدرم رو قهرمان زندگیم رو از دست داده بودم. هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بشم. دلارام سعی میکرد با صدا کردن و فشردن بازوم آرومم کنه اما اونقدر لبریز از درد شده بودم که نتونستم مانع اشکام بشم.
-خانوم شرقی,لطفا آروم باشید. همه دارن به ما نگاه میکنن.
دستمال کاغذی رو بین دستام گرفته و به تندی مشغول پاک کردن اشک هام شدم. عکس ها رو با دقت و بغض نگاه میکردم. عکس هایی از پدر و مادرم در بیمارستان. دو سال پیش وقتی پدرم بخاطر کار از شیراز خارج شده و به سمت تهران میرفت بین راه بهش سو قصد شده بود. قرار نبود مادرمم همراه پدرم باشه اما وقتی من و دلارام تصمیم گرفته بودم یه مسافرت دو نفره بریم مادرم هم همراه پدرم رهسپار شد طبق گفته های پدرم وسط های راه زانتیا توسی رنگ جلوشون قراره میگیره و بی وقفه شروع به شلیک میکنه. نمیدونم باید اسمش رو شانس يا تقدیر گذاشت اما همون لحظه ماشین پلیس سر میرسه اما مادرم بخاطر ترس و شوکی که بهش وارد شده بود بیهوش ميشه و پدرم بخاطر دو گلوله ای که به پاش خورده بود و آسیب هایی که به عصب پاش وارد شده بود چیزی نزدیک به دو هفته در بیمارستان بستری شد. بدترین روز زندگیم بود وقتی از تلوزیون خبر سوقصد به پدر و مادرم رو شنیدم. من و دلارام به اصفهان رفته و در حال خرید بودیم که از تلوزیون مغازه خبر سو قصد رو شنیدم و همون روز نیروهای انتظامی باهام ارتباط گرفته و من رو با اولین پرواز به تهران فرستادن. وقتی وارد بیمارستان شدم مادرم بی هوش و پدرم تو اتاق عمل بود. دوران سخت و بدی بود. محو عکس ها بودم. چندین عکس از پدرم در حالت های مختلف. عکس هایی از من و پدرم و حتی مادرم در اتاقی که پدرم بستری شده بود. تعجب برانگیز بود اما..ضربه شدید آخرین عکس بود. عکسی از کیان و مرد میان سالی در اتاق پدرم. با دیدن کیان چشمام از وحشت گرد شد و واقعا حیرون شدم.کیهان با دستش اشاره ای به مرد میان سال
توی عکس کرد و گفت:
-همایونه.
و من نفرت در تموم تنم پیچید. قد بلند و لاغر اندام بود اما نگاهش به پدرم به شدت کینه توزانه بود.
-اون سو قصد و بلایی که سر استاد اومد همش زیر سر جگوار بود.
ترسیده و حیرون نگاهش کردم و گفتم:
-از کجا میدونی؟ کلاهش رو پایین تر کشید و گفت:
_من بخاطر خدماتی که به همایون کردم خیلی بهش نزدیک شدم. جوری که بعد از مدتی وقتی از تست اعتمادش رد شدم وارد زیر مجموعه اش شدم. اول ها چیزی از جگوار نمیگفت؛کلامی به لب نمی اورد اما بعد ها بالاخره اسمش رو گفت. چند شب قبل از مرگ استاد من یه چیزهایی متوجه شدم. به استاد خبر دادم باید فرار کنه اما گفت جگوار قراره به کمکش بیاد اما وقتی خبر مرگ استاد به دستم رسید من حیرون شدم.
لیوان آب رو یک نفس سر کشید
و ادامه داد.
-راستش کمی به جگوار مشکوک شدم اما هنوز ته دلم بهش اطمینان داشتم تا یه شب همایون وقتی با یکی از دوستای خارجیش صحبت میکرد گفت که هر کاری کرده همش به دستور و اجازه جگوار بوده و بابت این حرفش مردک داره و اونجا من دیگه خیلی مردد شدم. شبی که به افتخار مهمون خارجیش مراسم گرفت من با کمک یکی از آدماش تونستم به گاو صندوقش دست پیدا کنم و اونجا همه چیز رو فهمیدم.
آب دهانم رو بلعیدم و فقط نگران و کنجکاو نگاهش کردم که متاسف گفت:
-همایون مدارک زیادی داره اما مدرکی که باعث شد من همه چیز رو بفهمم فیلمی بود که همایون مخفیش کرده بود.
با عجله پرسیدم:
-چه فیلمی؟ سکوت کرد و در آخر .
آروم گفت:
-ویدویی که توی اون همایون و جگوار و دو نفر دیگه که یکیش همون مهمون خارجی همایون بود برنامه سو قصد استاد رو ترتیب دادن.
دلارام هینی کشید و من...من مردم. واقعا مردم. فقط تونستم با تته پته بگم:
-چ. .چی؟ با ناراحتی دستی به کلاهش کشید و گفت:
-اون سو قصد کار خود جگوار بود که استاد به من گفت کار همایونه. استاد از همه چیز بی خبر بود. فکر میکنی چرا جگوار به استاد نزدیک شد و کمکش میکرد؟برای امنیتش نبود..فقط برای این بود که طبق نقشش پیش بره. اونا یه گروه تروریستی لعنتی ان که به نخبه ها نزدیک میشن و بعد از جلب اعتمادشون اونا رو میکشن. استاد کشته شد. منم فقط یه آلت دست جگوار شدم که وقتی تحقیقاتم تموم شد سرمو زیر آب کنن. جگوار هممون رو بازی داد.
من نه میخواستم نه میتونستم حرف بزنم اما دلارام با ناراحتی گفت:
-برای چی؟چرا این کار ها رو کرد؟

❤️❤️#آرامشدیده شدت اولین عکس همانا و چکیدن اولین قطره اشک از چشم من همانا, تصویر رنجور و رنگ پریده پ ...

#آرامش



-گروه اونا به دانشمندا نزدیک ميشه و با حمایت های مالی اونا رو ساپورت میکنن. طبق اون چیزی که من فهمیدم همایون و استاد دشمنی دیرینه ای دارن. این که دشمنیشون چی بوده رو نتونستم بفهمم اما همایون از جگوار کمک میخواد. با نقشه جگوار نزدیک استاد ميشه و با بدگویی و آمار دادن به استاد بالاخره اعتمادش رو جلب میکنه. وقتی میخوان سر استاد رو زیر آب‌ کنن استاد از رابطه اش با من و شروع تحقیقاتشون میگه و اونجا نقششون عوض ميشه. همایون رو نزدیک من فرستادن و من با نقشه جگوار وارد مجموعه اش شدم اما نمیدونستم اینها همش نقشه جگواره. قرارشون این بود وقتی آزمایش ها جواب داد اقدام به کشتن ما بکنن که استاد یه سری مدارک از همایون پیدا میکنه و همایون پارسال بهش سو قصد میکنه. اون سو قصد همش نقشه و خواسته خود جگوار بود. یادم هست که استاد بهم گفت جگوار بهش خبر داده قراره همایون بهش حمله کنه اما توی اون فیلم جگوار شخصا دستور سو قصد رو میده. یه سری مدارک دست همایون هست که جگوار میخواست با استفاده از من واستاد به اون ها برسه و میدونست اون فیلم هایی که همایون ازش گرفته و اون سند میتونه براش دردسر ساز بشه برای همین به من گفته بود مدارک رو به دستش برسونم..جگوار همه مون رو بازی داد.
نمیتونستم حرفش رو باور کنم...امکان نداشت این قدر پست باشه. دستم رو مشت کردم و عصبی گفتم:
-امکان نداره. اون انقدر آدم پستی نیست. امکان نداره. لبی تر کرد و گفت:
-میدونستم باورتون نميشه.
خیره و پر از درد نگاهش کردم که تلفنش رو از کتش بیرون کشید و چند لحظه بعد مقابلم گذاشت و گفت:
-خودتون ببینید. نمیتونستم..نمیتونستم. نمیخواستم باور هام رو بکشم، نمیخواستم اعتمادم رو نابود کنم اما تردیدی که درون وجودم بود باعث شد دست دراز کرده و تلفن رو بین دستام بگیرم. صفحه رو کشیدم و فیلم رو پلی کردم. فرو ریختم.... تموم شد. واقعا تموم شدم و حس کردم حتی دیگه هوایی برای نفس کشیدن ندارم. به یک باره تموم باورام شکست و نابود شد. دلارام هینی بلندی کشید و من..من فقط خیره به چهره مردی شدم که به مرد میان سالی که مقابلش نشسته بود گفت: "رضا شرقی داره زیادی تو کارا دخالت میکنه..یه گوش مالیش بکنید تا سرش به کار خودش برگرده مفهومه؟" و صدای خنده های مرد نفس هایی که تموم شد و باور هایی که شکست. چقدر مسخره بازی خورده بودم. چقدر ظالمانه بازی ام داده بود و چقدر ناجوانمردانه من رو شکست داده بود. گوشی از بین دستام روی زمین افتاد و کیهان نگاهی به من کرد و گفت:
-اگه میخواید بقیه ماجرا رو بفهمید همراه من بیاید..فرصتی نداریم. بیشتر از اين بازی نخورید. حقیقت مثل روز روشنه. افراد جگوار ممکنه هر لحظه پیدامون کنن.
دلارام مردد بود و من بی حس ترین آدم توی دنیا بودم. کیهان ایستاد و با
نگرانی و دلهره گفت:
-خواهش میکنم خانوم شرقی وقتی نداریم. بخاطر استاد.نذارید خونش پایمال بشه.
سخت ترین انتخاب زندگیم بود اما...اما خیلی از باور هام ترک برداشته بود. نگاهی به میز مقابلم که زنی تنها نشسته بود کردم و بعد با بی حسی گفتم:
-همراهتون میام. و بی توجه به آرامش‌ گفتن های نگران دلارام از کافه بیرون زدم و لحظاتی بعد همراه با کیهان سوار ماشین شده و رفتم... بوی نم حس مشمئز کننده ای بهم میداد. پاهام رو کنار هم جمع کرده و سعی کردم خیلی به اطراف نگاه نکنم. کیهان داخل حیاط رفته و با تلفن صحبت میکرد. دلارام اخم آلود و کمی مضطرب روی مبل مقابلم نشسته و تموم تلاشش رو میکرد فریاد نزنه. و من،،من فقط مبهوت بودم. به نقطه ای رسیده بودم که نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم. صدای نخراشیده باز شدن در باعث شد سر بلند کرده و به چهره غرق فکر کیهان چشم بدوزم. لبخند کوتاهی زد و گفت:
_ببخشید طول کشید.
کوتاه سری تکون دادم. وقتی روی مبل کهنه و زوار در رفته قرمز رنگ نشست نفسی کشیدم و گفتم:
-گفتید مدارک دیگه ای هم دارید. میخوام ببینمش. مردد سری تکون داد اما بلند شد و سمت اتاق حرکت کرد. دلارام آشفته بود و من فقط تونستم مطمئن نگاهش کنم. ترسیده بود و عسلی چشماش گشاد شده بود. وقتی کیهان با پاکت ها و بسته سفید رنگی وارد سالن نم زده شد با دقت نگاهش کردم. مدارک رو روی میز مقابلم قرار داد و با لبخند گفت:
-اینا تموم چیزیه که من برداشتم. افراد همایون و جگوار بخاطر این دنبال منن. پس اين بود. به کاغذ هایی که یک سری نمودار و نتیجه تحقیق بود رو نگاهی کرده و بعد به سراغ بقیه مدارک رفتم. عکس هایی از همایون و جگوارسند های امضا شده و در آخر چندین سند زمین و املاک به اسمی عجیب. النا ملکشاه, با تعجب به اسم روی سند نگاه کردم و گفتم:
-النا ملکشاه؟ کیهان بی اطلاع سری تکون داد و گفت:
-نمیدونم کیه ولی وقتی داشتم بررسی میکردم فهمیدم همایون یه سند جعلی درست کرده که تموم اين املاک به اسم خودش در آورده.

#آرامش-گروه اونا به دانشمندا نزدیک ميشه و با حمایت های مالی اونا رو ساپورت میکنن. طبق اون چیزی که من ...

❤️❤️

#آرامش



اینا اصلا نمیدونم چیه ولی جگوار بهم تاکید کرده بود یه سری مدارک و سند هست که باید پیدا کنم. گفته بودم به اسم الناست.
یه حسی بدی داشتم اما سکوت کرده و تموم مدارک رو به دقت بررسی کردم. وقتی بالاخره کارم تموم شد مدارک رو داخل کیف مشکی رنگ ريخته و به چهره متفکر کیهان که به من خیره شده بود چشم دوختم.
نفسی کشیدم و گفتم:
-گفتید امشب میرید درسته؟سری تکون داد.روی مبل نشسته و گفتم:
-اگه افراد جگوار پیداتون کنن..اوم یع..
-خلاصم میکنن.
نفسم رو به شدت رها کردم که گفت:
_من خیانت کردم و شما باید بهتر از من بدونید تاوان خیانت چیه.
میدونستم. خیلی خوب میدونستم. تصمیمم رو گرفته بودم بنابراین با تاکید گفتم:
-مرسی که بهم کمک کردید از خواب بیدار بشم. خیره نگاهم کرد و من ادامه دادم.
-لطفتون رو فراموش نمیکنم. خوشحال نگاهم کرد و گفت:
_من فقط واقعیت رو گفتم الانم همه افراد جگوار حتما متوجه غیبتتون شدن. توی دردسر میفتید. من قسم می خورم نجانتون بدم. اگه با من بیاید همه چیز تموم ميشه.
پر مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
-بیام؟کجا بیام؟ نگاهی به دلارامی که با خیره سری نگاهش میکرد انداخت و گفت:
-من امشب قراره از ایران برم بخاطر اينکه آدماشون دنبالمن نمیتونم قانونی خارج بشم اما به کمک یکی قراره غیر قانونی ردم کنن برم. من بهشون گفتم یه همراهم دارم. با من بیاید خواهش میکنم. اینجا جای شما امن نیست.
-اونا کاری به من ندارن. نمیتونن بلایی سرم بیارن. با هول و ولا گفت:
-اینطوری نیست اگه جگوار دستش به شما برسه کار تمومه.شما باید با من بیاید.
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-گفتید یه نفر قراره بهتون کمک کنه مطمئنه؟ لبخندی زد و گفت:
-خیالتون راحت امینه.
به محض ایستادن من,دلارام هم ایستاد. نگاهی به چهره خندان کیهان کردم. متاسف سری تکون دادم و گفتم:
-شما به جگوارم اعتماد کرده بودید ولی بعد فهمیدید بهتون خیانت کرده اینطور نیست؟
مکث کرد. انگار گیر افتاد. به چشم های کنجکاوم نگاهی دوخت و بعد بالاخره گفت:
-به من اطمینان کنید. این آدم واقعا قابل اطمینانه.
پوزخندی زدم و گفتم:
_من الان دیگه به خودمم اطمینان ندارم. نگاهی با ساعت کثیف روی دیوار انداختم. نفس عمیقی کشیدم و خیره در چشمای کیهان گفتم:
_خیله خب؟مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_خب؟
نگاهی به دلارام کردم و گفتم:
-من اینجا دیگه پایی برای موندن ندارم. یه روزه تموم باور هام شکست پس دیگه دلیلی برای موندن نیست. آسوده خاطر نفسش رو بیرون پرت کرد و گفت:
-خدارو شکر,
اشاره ای به دلارام کردم و گفتم:
-اول دلارام رو ببرید خونه اش. تایید وار سری تکون داد و دلارام فقط با خشم نگاهم میکرد. کیهان با خوشحالی سمت من اومد و گفت:
-به موقعش بر میگردیم و انتقام استاد رو میگیریم.
درونم زلزله بود. رعشه بود. درد و ترس بود. سری تکون دادم و گفتم:
-بر میگردیم. کیهان با عجله خم شد و تموم مدارک رو داخل کیف مشکی رنگش ریخت. وقتی سر پا شد مقابل صورتم قرار گرفت و به چشمام خیره شد. نگاهش حس خوبی بهم القا نمیکرد اما صدای تته پته دلارام باعث شد نگاه ازش گرفته و بهش بدوزم.
-ای..اینج..اینجا. رنگش پریده و نگاهش به حیاط دوخته شده بود. مقصد نگاهش رو گرفتم و درست همون لحظه در با صدای مهیبی باز شد و روی زمین افتاد. وحشت...تک تک سلول های تنم وحشت شد و خیره شدم به چشم های کوهستانی و خونین مردی که..مردی که عاشقش بودم. در نی نی نگاهش آنچنان جنونی وجود داشت که بند بند وجودم رو میلرزوند...لعنتی چرا این قدر خشمگین بود؟ کیهان از ترس زبونش بند اومده بود. نگاهش خیره به چشمای من بود. به منی که از ترس قبضه روح شده بودم. مسیح متاسف نگاهم کرد و سری تکون داد. لعنتی همه چیز به فاصله یک دقیقه اتفاق افتاد... مثل یک درنده پرید و من وقتی به خودم اومدم که یقه کیهان رو در دست گرفته و ثانیه بعدی کیهان روی زمین پرت شده بود. جیغ بلندی کشیدم و صدای ناله کیهان رو شنیدم. روی قفسه سینه اش قرار گرفت و بعد ضربه های مشتش به صورتش کوبیده میشد. صدای مشت ها پس زمینه یک تراژدی شده بود و ناله های از سر درد کیهان سر به فلک میکشید. مسیح و پارسا با عجله سمتش حرکت کرده و هر کاری کردن نتونستن مانعش بشن. یقه اش رو بین دستاش گرفت و با غرش گفت:
-حرومزاده. حرومزاده,
و دوباره مشتی به صورتش زد. دست های پارسا و مسیح دو طرف شونه هاش رو گرفته بود و سعی میکردن بلندش کنن که تکونی به خودش داد و جفتشون رو با دستاش پرت کرد و دوباره با حرص بیشتری به صورت کیهان ضربه میزد. آنچنان چهره کیهان در کسری از ثانیه غرق در خون شد که واقعا نمیشد تشخیص داد زنده است يا مرده. مشت بعدی رو زد و فریاد کشید.
-اون مال منه. مال منه.

❤️❤️#آرامشاینا اصلا نمیدونم چیه ولی جگوار بهم تاکید کرده بود یه سری مدارک و سند هست که باید پیدا کنم ...

#آرامش



صدای"رییس خواهش میکنم" های مسیح و پارسا حتی ذره ای تاثیر گذار نبود.هر دو با تموم قدرت سعی میکردن از روی نعش کیهان بلندش کنن اما آنچنان خشم به وجود حامی غلبه کرده.
بود که موفق نمیشدن. کیهان واقعا دیگه ناله نمیکرد و من حس میکردم واقعا مرده. چهره اش خونین بود و از گوشه گوشه صورتش خون میچکید. خدایا من باعثش شدم. انگار قدرت به تارهای صوتیم برگشت که با تموم قدرتم فریاد زدم.
-حااااامی! و دستی که بلند شده بود در هوا موند. سکوت شد. سکوتی وحشتناک شکل گرفت و تنها صدای شکنندهصدای نفس نفس زدن هاش بود. کیهان رو رها کرد و بعد بلند شد و سمت من چرخید. تا چشمم به چشمای قرمزش افتاد چیزی درست از وسط قلبم به پایین سقوط کرد. پیغام چشماش واضح بود: "مرگ" چه بلایی میخواست سرم بیاره؟حاضر بودم قسم بخورم برای لحظه ای از دیدن عصیان نگاهش حتی نفس هم نکشیدم. زانوهام میلرزید و من حس میکردم پاهام تحمل وزنم رو نداره. یه جور وحشتناکی از چشمای به خون نشسته اش میترسیدم. چشماش عنبیه وحشی چشماش میخ چشمای گریزونم بود و پس نگاهش یک حس به شدت وهم انگیزی بهم القا میکرد. پیشونیش برآمده و رگهای صورتش به خوبی قابل رویت بود. نفس های بلند و کشدار میکشید و پره های بینی اش تکون میخورد. با نگاهش سر از تنم جدا میکرد و من رو تا مغز استخون میترسوند. هیچ وقت هیچ وقت به اندازه الان ازش نترسیده بودم. حس میکردم چشم هاش مثل دو قطبی ها سیاه سیاه شده و ممکنه سمتم حمله کنه و همون بلایی که سر کیهان آورده بود رو سر من هم خالی کنه. این سیاهی چشماش واقعا قدرتم رو ازم میگرفت. وقتی قدمی سمتم برداشت طبق غریزه و ترسی که مثل خوره دامنم رو گرفته بود دو قدم به عقب پریدم که غرید.
-بمون سر جات.
صداش مثل خرناس یه حیوون وحشی بود. متوجه نمیشد من میخواستم ثابت بمونم اما اونقدر ازش ترسیده بودم که مغزم فقط فریاد میزد فرار کن .فرار کن. میخ چشماش داشت اذیتم میکرد خیره در چشمام و ناگهانی سمتم قدمی برداشت که بی اختیار جیغی کشیده و قدمی به عقب برداشتم. اما قبل از اینکه بتونم تکون بخورم بازوم اسیر دستش شد و محکم به سینه اش کوبیده شدم. از شدت فزع و اضطراب جرأت سر بلند کردن و نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم. مثل جوجه ای ترسیده سر به سینه اش گذاشته و میلرزیدم. بازوم رو محکم فشرد و دم
گوشم با خشونت گفت:
_نلرز.
دستام رو مشت کرده و طوطی وار سر تکون دادم که با صدای آرومی غرید
-روزگار تو سیاه میکنم خیره سر.
و بعد همون طور که بازوم رو در دست داشت من رو کشون کشون از از خونه بیرون برد. در ماشین رو با عجله باز کرد و با فشار وادارم کرد سوار بشم.وقتی سوار شدم با وحشی گری در ماشین رو بهم کوبید و باعث شد از ترس بپرم. چند لحظه بعد کیان و پارسا به همراه خودش سوار ماشین شدن و از آینه بغل متوجه شدم مسیح کیهان و دلارام رو همراه مهرداد سوار ماشین عقبی کرد. چسبیده به در نشسته و دستام رو مشت کرده بودم. راستش حرف برای گفتن داشتم ,حرف زیاد هم داشتم .من کار اشتباهی مرتکب نشده بودم اما از خشمش ترسیده و اراده ام رو باخته بودم. اگه خودش کله شقی نمیکرد کارمون به اینجا نمیکشید. بهتر دونستم سکوت کنم و بنابراین کلامی به لب نیاورده و حتی سعی میکردم به اروم ترین حالت ممکن نفس بکشم. از گوشه چشم نگاهش میکردم که مثل مجسمه به مقابلش خیره و نفس های عمیقی مکشید. وقتی صدای کیان رو شنیدم گوش تیز
کردم.
-رییس دستور چیه؟
متوجه شدم دستی به پیشونیش کشید و با سخط گفت:
_برو عمارت.
در تمام مدت سکوت کرده و بالاخره آروم شدم. ترسم به نسبت کمتر شد و تونستم نفس های منظمی بکشم. حدودا یک ربع بعد ماشین در حیاط عمارت قرار گرفت .قبل از اینکه به پارسا و کیان فرصت بده از ماشین پیاده شد و چند لحظه بعد بازوی من رو هم بین دستاش گرفت و سمت عمارت برد. با حرص گفتم:
-اینجوری نکن باید حر.. اما حتی توجهی به حرفم نکرده و.به سرعت من رو داخل عمارت کشید و همون لحظه مسیح همراه با دلارام ترسیده وارد شدن. خواستم حرفی بزنم که از دیدن رنگ و روی مثل گچ دلارام پشیمون شده و سراغش رفتم و دست دور کمرش انداخته و به خودم تکیه دادمش و درست همون لحظه حامی
فریاد زد:
-همگی برید سالن مهمونی.
صدای" چشم"گفتن هاشونو شنیدم هدی و نیلی بازوی دلارام رو گرفتن و با آب قندی که دست بانو بود سمت اتاق من رفتن. وقتی سالن خالی شد و صدای بسته شدن در رو شنیدم برگشتم و نگاهی به چشم های پر از جنونش نگاه دوختم که غرید.
-هیچ فکر کردی چه غلطی کردی؟
چهره در هم فرو برده و با مسخرگی گفتم:
-الان طلبکاری؟هیچ فکر کردی چرا اینجوری شد؟اصلا به ذهنت خطور نکرد مقصر کیه؟ کلافه سری تکون داد و با حرص گفت:
-چی با خودت فکر کردی و رفتی پشتم نقشه کشیدی؟مگه نگفتم حق نداری بدون اجازه من جایی بری؟
عصبی دستی به گره روسری ام کشیدم و گفتم:

#آرامشصدای"رییس خواهش میکنم" های مسیح و پارسا حتی ذره ای تاثیر گذار نبود.هر دو با تموم قدرت سعی میکر ...

❤️❤️

#آرامش


-جوابمو دادی؟جواب سوالامو دادی؟صبح قبل رفتنم التماست کردم حامی بگو حامی حرف بزن .چیزی گفتی؟فقط گفتی به من مربوط...
-به تو مربوط نبود.
حرصی گفتم:
-پس این مدارک چیه؟‌هان؟اینا چیه؟حاضر به توضیح شدی؟لعنتی گفتن قاتل بابامی گفتن بابامو تو کشتی .توقع داشتی چی کار کنم وقتی حتی جوابمو نمیدادی؟ دستی به موهاش کشید و کلافه گفت:
-حق نداشتی بری .حق نداشتی اون نقشه احمقانه رو بکشی،ممکن بود کشته بشی میفهمی اینو؟
قدمی برداشته و مقابلش قرار گرفتم و با تموم دردی که حس میکردم گفتم:
-تو حق داشتی من رو بین زمین و آسمون معلق نگهم داری؟میدونی چه بلایی سرم اومد وقتی فیلمتو دیدم؟میدونی میخواستم بمیرم وقتی امضاتو پای اون حکم کوفتی دیدم؟میفهمی چه جهنمی رو از سر گذروندم وقتی بهم گفتن تموم این مدت یه بازی بوده و تو فقط داشتی ازم استفاده میکردی؟حسمو درک میکنی وقتی فهمیدم داره بهم خیانت میشه؟وقتی دنیا دنیا علیه ات مدرک بود میگفتن تو..تو لعنتی...محکم به سینه اش کوبیدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-توئه ظالم قاتل پدرمی .میفهمی من امروز چه بلایی سرم اومد؟میفهمی منو؟ پاسخی نداد و فقط به سردی نگاهم کرد و تکرار کرد.
-حق نداشتی بری.
افسار پاره کرده و فریاد زدم.
-حق داشتم،حق داشتم .تموم دنیا علیه ات شده بود‌ متهم بودی. مغزم فریاد میزد فرار کن آرامش؛از پیشش برو اون آدم تور و بازی داده .اون آدم خانواده تو نابود کرده و تو رو هم به زودی میکشه .همه مغزم پر از این حرفا بود .اما بغض داشت خفه ام میکرد و مشت راستم رو بلند کرده و روی قلبش گذاشتم و گفتم:
-اما دل احمقم قبول نمیکرد .دلم میگفت دروغه،حتی وقتی صداتو شنیدم،وقتی عکسارو دیدم و امضاتو دیدم قلبم داد میزد دروغه آرامش .اون آدم‌ ظالم هست اما نامرد نیست .نمیتونستم باور کنم. مشتم رو گرفت و با غرش گفت:
-بهم اعتماد نداری؟
لبم رو گزیدم و قطره اشک مزاحمی از گوشه چشمم پایین چکید و با هق هق گفتم:
-دارم دارم .بهت اطمینان داشتم که اون نقشه رو کشیدم بهت باور داشتم که گفتم بیای دنبالم .بهت ایمان داشتم که وقتی تموم مدارک رو دیدم بازم گفتم حامی قاتل نیست .حامی نامرد نیست. وقتی با سند و مدرک تو رو برای من یه شیطان ترسیم میکردن,قبول نمیکردم .میگفتم حامی با من اين بازیو نمیکنه. میفهمی منو؟میفهمی من احمقو؟ همچنان سکوت کرده بود که تخت سینه اش زدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-هنوزم سکوت میکنی نمیخوای چیزی بگی؟چرا چیزی نگفتی؟
-خودم میخواستم حلش کنم.
اشاره ای به خودم کردم و متاسف
گفتم:
-اینجوری؟ انگار عصبی شد چون تهدید وار دستش رو بلند کرد و گفت:
-اگه تو اون نقشه احمقانه رو نمیکشیدی من به همه کارام میرسیدم و این همه جنجل به پا نمی شد .تو میفهمی ممکن بود سر به نیستت کنن؟مگه بهم اطمینان نداری؟
قدمی عقب رفته و با حرص گفتم:
-تو اگه حرف میزدی من میرفتم؟نه نمی رفتم . می تونستم هیچ وقت بهت نگم و خودمو بسپرم دست کیهان مثل آدم های احمق حرفای دیگرانو باور کنم و بدون اینکه بهت فرصت حرف زدن بدم برای هميشه ولت کنم .اما نکردم .کاری کردم تا خبردار بشی و خودت بیای حرف بزنی و تو چشمام نگاه کنی بگی اشتباهه آرامش .دروغه من این کارو نکردم . من اون گناهکاری که میگن نیستم و اون وقت من قبول میکردم اما تو لعنتی فقط سکوت کردی..سکوتت رو باید چی معنی می کردم؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت:
-تو به من شک داری؟
حس خفگی داشتم .حس باختن. دستی به گلوم کشیدم و با اشک هایی که دیدم رو تار کرده بود با فریاد گفتم:
-ندارم. .شک ندارم .هر کاری میکردم نمیتونستم، نمی تونستم باور کنم .اونقدر تو ذهن و قلبم نفوذ کرده بودی که خودم رو علیه خودم کرده بودی .قدرت فکرم رو ازم گرفته بودی و نمیشنیدم حرفا رو.ولی میدونی چرا؟می دونی چرا بهت شک نکردم که تو قاتل پدرمی؟ سکوت کرد و من بالاخره منفجر شدم و با هق هق و جیخ و فریاد گفتم:
-چون دوست دارم .چون اگه تموم دنیا هم بگن تو بدترین آدم دنیایی قبول نمیکنم .چون اگه همه بگن تو پدر و مادرمو کشتی باورم نميشه .چون وقتی کسیو دوسش داری نمیتونی اعتماد نکنی .نمی تونی نبخشی .نمی تونی فکر کنی اون یه هیولا خونخواره .من هزار تا زخم دارم اما اونقدر دوست دارم که بخشیدمت و به قلبم تو رو راه دادم .اون قدر بهت اعتماد دارم که می دونم بهم دروغ نمی گی .عاشق نمی تونه به معشوقه اش شک کنه و اعتماد نکنه که اگه اعتماد نکنه دیگه عاشق نیست .یه بزدله که به حرف هر کی نظرش رو عوض می کنه اما من با گوشت و استخون باورت دارم و باور نکردم..باور نکردم که تو قاتلی. لعنتی نمی تونستم باور کنم چون دوست دارم و دوست داشتن نمی ذاره آدم بدی باشی.مات و مبهوت نگاهم میکرد و من همون طور که هق هق می کردم ادامه دادم.

❤️❤️#آرامش-جوابمو دادی؟جواب سوالامو دادی؟صبح قبل رفتنم التماست کردم حامی بگو حامی حرف بزن .چیزی گفتی ...

❤️❤️

#آرامش


-اما تو چی کار کردی؟یه جواب رو ازم دریغ کردی .خواستم کمکت کنم اما اجازه ندادی .چرا؟چرا چیزی نگفتی؟ عقب رفته و با همه حرص و دردی که داشتم ضربه ای به میز عسلی زدم و وقتی با صدای مهیبی روی زمین افتاد مثل دیوانه ها جیغ کشیدم.
-چرا چیزی نگفتی؟چرا؟ و بالاخره
فریاد زد:
-چون فکر میکردم از دست میدمت.
خشکم زد. با قدم های بلندی سمتم قدم برداشت و شونه هام رو محکم بین دستاش گرفت و گفت: -چون فکر میکردم میری .چون فکر میکردم باور نمیکنی. چون آره لعنتی من یه قاتل و یه آدمکشم .میفهمی من یه آدمکشم.
گیج و دردمند نگاهش کردم خروشید.
-آره اونا راست میگن من ظالمم،نامردم،قاتلم .به قول خودت یه هیولام .یادته به کاترین چی گفتی؟گفتی من یه هیولام .یه آدمکش درجه یکم که تو سه ثانیه میتونم گردنتو بشکنم .دوازده سالگی آدم کشتم و کشتم و کشتم .از روی خون مردم رد شدم از جنازه هاشون رد شدم که امروز به اینجا و این قدرت رسیدم. عصبی سری تکون دادم و مثل دیوونه ها گفتم:
-نه نه باور نمیکنم. دست راستش رو از روی سر شونه ام برداشت و از داخل جیب کتش اسلحه اش رو بیرون کشید و مقابلم چشمم گرفت و گفت:
-اینو میبینی؟این هميشه کنار منه .من باهاش آدم میکشم باهاش آدمها رو زخمی میکنم قلبشون رو سوراخ میکنم و مغزشون رو توی دیوار میریزم .من اینم .بیست ساله دارم این کارو میکنم.
نمیخواستم بشنوم، نمیخواستم چیزی بگه. اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت و من از وحشت ثابت ایستادم که با حرص گفت:
-آره بترس این ترس رو من تو چشمای خیلیا دیدم .ترس توی چشماشون رو دیدم و ماشه رو کشیدم و خونشون رو دیدم که چه جوری میجوشه و میزنه بیرون .من به بی رحمی و درندگی یه جگوارم و هیچ مرزی واسه این زندگی کوفتی ندارم و سالهاست توی ذهنم حک شده که فقط بکشم.
حرفاش اونقدر بهمم ریخت که دستام رو بلند کرده و خواستم روی گوشام قرار بدم و با بغض و خشم گفتم:
-نمیخوام بشنوم. اما مچ دستام رو بین دستش گرفت و گفت:
-چرا فرار میکنی؟من اینم .این من واقعیه.
مثل ابر بهار اشک میریختم و سعی میکردم مچ دستم رو از بین دستاش خارج کنم اما من رو به سینه اش چسبوند و نعره زد.
-چشماتو باز کن و ببین آره من یه ظالم نامردم که فقط بلدم آدم بکشم .من یه شیطانم،من بزرگترین و بدترین گناهکار این دنیام. من سیاهم،من ته همه بدی هام و هر غلطی کردم و هر کاری هم میکنم چون باید بکنم .قرار نیست عوض بشم،من سیاه بودم و هستم .من سیاه سیاه ام،سفیدی برای من معنی
نداره .من جهنمم و خود مرگم.
تصویر حامی رو مات میدیدم. با مشت هام سعی کردم ضربه ای به سینه اش بزنم و با گریه ای سوازن گفتم:
-تورو خدا ولم کن،اذیتم نکن .تورو خدا حرفی نزن .چیزی نگو. و محکم به سینه اش مشت کوبیدم و تقلا میکردم از حصارش فرار کنم و خودم رو به سمت جایی مسکوت برسونم اما قدرتمنداته تر من رو گرفت و با خشم غرید.
-فرار نکن ببین منو .به چشمای این قاتل نگاه کن و همه واقعیتو ببین .تموم اون کثافتی که میگی رو ببین و بفهمم چی کار کردم. بفهم که من یه قاتلم و قرارم نیست خوب بشم .قرار نیست با یه ب،،،وسه خوب بشم قرار نیست با یه هم آغ،؛::وشی من بشم آدم خوبه. قرار نیست ادم بده مثل قصه ها اخرش خوب بشه. از رویا بیا بیرون،قصه هایی که خوندی فقط قصه بود .تو واقعیت آدم بده هميشه بد میمونه چون باید بمونه. من قرار نیست پاک بشم .من قرار نیست خوب بشم .من نمیتونم خوب باشم و نمیخوام خوب باشم .اینو بفهم که من یه تباهکارم.
حرفاش تک تک کلماتش درست مثل یک نیزه بر پیکره ضعفیم اصابت میکرد و باعث میشد تموم بدنم زخمی بشه. زخمی تن جگوار. مویرگ به مویرگ مغزم بخاطر حرفای کشنده اش ترکید و من با چنان عجزی بین حصارش دست و پا زدم و با زاری و اشک ریزان هق زدم.
-بسه بسه تورو خدا چیزی نگو. و با مشت و لگد به جونش افتاده و بالاخره با تموم ضعف و دردی که داشتم؛از آغ؛؛،،وش مرگبارش بیرون اومدم و همون طور که اشک هام میچکید.با صدای بلندی نالیدم.
-بس کن بس کن .بسه داری با این حرفا از پا میفتی .بسه . داری منو میکشی میفهمی؟ خواست قدمی برداره که لرزیدم و قدمی به عقب برداشتم و اشک های کوفتیم ریخت و من با جیغ گفتم: -هیچی نگو ,.تورو به هر کی میپرستی هیچی نگو .لعنتی من قلبمو بهت دادم من با تموم حسی که بهت داشتم قلبم رو گذاشتم کف دستت .اگه یه کلمه دیگه ای بگی قلبم نمیشکنه منفجر ميشه .خفه ميشه .میمیرم و دیگه هیچکس نمیتونه کاری بکنه .اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی همه چیز از بین میره،امیدم از بین میره .من به امید زنده ام،اگه کلمه دیگه ای بگی دیوار امیدم ترک بر میداره و هیچ وقت دیگه ترمیم نميشه .نمیخوام لعنتی بفهمم نمیخوام امیدمو از دست بدم. بی وقفه باریدم و چشمای مبهوت اون به من ویران شده بود و با درد مقابل چشماش همزمان با اشکی که از گوشه چشمم چکید گفتم:

❤️❤️#آرامش-اما تو چی کار کردی؟یه جواب رو ازم دریغ کردی .خواستم کمکت کنم اما اجازه ندادی .چرا؟چرا چیز ...

❤️❤️


#آرامش


-چون نمیخوام از دستت بدم. یک ویران شده و یک باخته به تمام معنا بودم. حامی آنچنان به وجودم سنگ زده و من رو کشته بود که فکر میکردم از شدت عفونت حرفاش بدنم از کار افتاده. سکوت بود و صدای هق هق های من و نگاه خیره و گیج حامی. اونقدر درد میکشیدم و اونقدر بدنم درد میکرد که میخواستم بمیرم .از زور درد خفه بشم و بمیرم. بمیرم . چند دقیقه ای خیره نگاهم کرد و بعد... بعد اسلحه اش رو بین دستاش گرفت و از عمارت بیرون زد. نامرد.. .نامرد..نامرد. روی زمین افتادم و دستام رو روی صورتم گذاشته و تا توان داشتم جیغ کشیدم و زار زدم. زار زدم به حال دلی که بی رحمانه شکسته شده بود و عشق ممنوعه ای که توی قلبم ريشه زده بود. حس نامردانه ای که تموم وجود من رو به خودش آغشته کرده و با عطر تلخ یک مرد رشد کرده بود. هنوز هق میزدم و با تموم توان گریه میکردم که صدای گلوله شنیدم. دنیا برام از حرکت ایستاد و خلا همه چیز رو در بر گرفت. نمیتونستم. با هزار سختی اشکام رو با دستام پاک کرد و بعد با همه توانم از عمارت بیرون زدم. دوان دوان؛از باغ عبور کرده و بالاخره به انتهای باغ رسیدم ،تلو خوردم و کمرم به درخت پشت سرم خورد. صدای نعره اش رو شنیدم و اسلحه اش رو روی زمین پرت کرد و با خشم گفت:
_ لعنتتتتی.
من مثل دیوانه ها با چشم های گشاد شده به دو جسم غرق در خون نگاه کردم. کشته بود...واقعا کشته بود. دو نفر رو با چندین تیر خلاص کرده و جویباری از خون به راه انداخته بود اما کیهان هنوز زنده بود و نفس میکشید. راست گفته بود...واقعا یه قاتل بود. کلافگی و خشمش رو میدیدم. با پاش با نرده چوبی ضربه زد و با کلافگی دستی به موهاش فقط نگاهش میکردم و نگاهش میکردم. اسلحه اش رو با پاش به طرفی پرت کرد. متوجه من نشد و چند لحظه بعد فقط صدای لاستیک هایی که روی سنگفرش ها کشیده میشدخبر از رفتنش میداد. به همين راحتی..رفت که رفت |شب قبل از این اتفاق با مسیح تماس گرفتم. ازش خواهش کردم بگه این کسی که در پی من هست کیه. ابتدا قبول نمیکرد اما در آخر گفت کسیه که فکر میکنه خانواده رو جگوار کشته. با این حرفش واقعا اذیتم شد اما مسیح گفت که حامی سعی کرده باهاش ارتباط بگیره اما قبول نکرده. مسیح با شک و تردید بهم گفت که مدرکی در دست داره که اون رو به اطمینان رسونده جگوار قاتله. وقتی ازش پرسیدم چی،من و من کرد و جواب نداد اما گفت که کیهان مدارک مهمی در دست داره و نباید این ها دست هر کسی برسه .حامی برای اینکه من رو نسبت به خودش دچار بدبینی نکنه بهم اجازه نمیده. و در آخر گفت که یک نفر داره به کیهان کمک میکنه و جگوار میخواد بفهمه اون یک نفر کیه. البته میگفت حدس زدن کسی که پشت کیهان ایستاده و کمکش میکنه شاید یکی از شرکای همایونه و در ازای گرفتن مدارک,کیهان رو از مرز خارج میکنه. صبح قبل از اينکه به بیمارستان برم از حامی خواهش کردم که حرفی برای گفتن داره اما خیلی ریلکس گفته بود که چیزی نیس، وقتی وارد بیمارستان شدم و اون تلفن رو دیدم و بعد از صحبت با کیهان.خیلی تردید داشتم. سکوت حامی رو نمیتونستم درک کنم اما بالاخره تصمیم گرفتم با یک تیر دو نشون بزنم. وقتی با دلارام وارد اون کافه شدیم قبلش با نگار هماهنگ کردم. نگار به شکل ناشناسی وارد کافه شد و یک میز اون طرف تر نشست بهش گفته بودم که حواسش رو کاملا به ما ببخشه. وقتی اون تصاویر و فیلم ها رو دیدم یک تردید بدی درونم ایجاد شده بود اما...عاشق خیانتکار نیست. باور نکردم. حتی با اینکه واقعی ترین اتفاق ممکن بود اما باور نکردم چون به قول بابا هیچ وقت بدون شنیدن قضاوت نکنم. من هنوز حرف های حامی رو نشنیده بودم. هر چقدرم که کیهان سعی میکرد قانع ام کنه..موفق نمیشد. چرا؟ چون نسبت به یک مرد غریبه،حامی هميشه حامی من بود. تو بدترین شرایط به دادم رسیده بود .پس؛حتی اگه مقصر هم بود باید به پاس تموم این حس و اعتماد بهش فرصت حرف زدن میدادم. من هم تصمیم نداشتم عجولانه و غیر منطقی انتخاب کنم و به جای اعتماد به حامی،به مرد غریبه ای اطمینان کرده و پشت پا بزنم به همه چی و احمقانه دست به دستش بدم و برم. مثل تموم قصه های کلیشه ای. قصه های دروغی. قصه های که تهش اشتباه از آب در اومد...فقط بخاطر تصمیم احمقانه. باید حرف های حامی رو میشنیدم و بعد تصمیم میگرفتم. اون همه احساس و آرامش‌ نمیتونست دروغ باشه تصمیم نداشتم باهاش برم اما وقتی گفت مدارک دیگه ای هم دار ه،مصمم شدم. و همراهش رفتم اما به نگاری که اون سمت نشسته بود اشاره کردم. به نگار گفته بودم،سایه به سایه ما رو تعقیب کنه و اگه وارد خونه یا مکان خلوتی شدیم با شماره حامی تماس بگیره و آدرس من رو بهش بده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   nazi09  |  8 ساعت پیش
توسط   domino18  |  7 ساعت پیش