❤️❤️
#آرامش
وقتی بوق خورد دلارام سریع روی بلندگو قرار داد و بعد از دومین بوق صدای "الو خانوم شرقی؟" گفتن یک مرد بلند شد. ترسیده و نگران نفسی آزاد کرده و گفتم:
_سلام. با شنیدن صدام نفس
عمیقی کشید و گفت:
-مرسی که تماس گرفتید.
سکوت کردم و دلارام از گوشه در بیرون رو نگاهی کرد تا موقعیت پارسا رو بفهمه. مردد گفتم:
-از من چی میخواید؟
-باید ببینمتون. اینجوری نميشه.
مخالف سری تکون دادم و گفتم:
-نمیشه اصلا امکانش نیست. پارسا لحظه ای منو رها نمیکنه.
-خواهش میکنم باید ببینمتون تا کامل همه چیزو توضیح بدم. نگران نگاهی به دلارام انداختم. باید چی کار میکردم؟ پای خیلی چیز ها در میون بود..باید تکلیفم رو روشن میکردم. دستی به گردنم کشیدم و بالاخره گفتم:
-ساعت دو کافه سر خیابون بیمارستان میبینمتون. فقط چند دقیقه دلارام با بهت ضربه ای به بازوم زد و مرد با خوشحالی گفت:
-عالیه, عالیه.
با عجله تماس رو قطع کرده و تلفن غرییه رو داخل جیبم قرار دادم. دلارام مبهوت نگاهم کرد و گفت:
-داری چه غلطی میکنی؟
دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم:
-پرستار عمل امروز دکتر لامنی کیه؟ سردرگم عصبی و کلافه بودم. دیروز بعد از اون که پیامی به اون مرد فرستادم خیلی چیز ها برام عوض شد. پیغام اون مرد خیلی عجیب بود..گفته بود زندگیش در خطره و فقط و فقط بخاطر من. گفته بود که همه چیز اونجوری که من فکر میکنم نیس دو به شک بودم که باید بهش اطمینان کنم یا نه که عکسی از خودش و پدرم و عمو حبیب تو اتاق پدرم فرستاد و گفت که از آشناهای پدرمه. گفته بود اطلاعات مهمی دستشه و آدم های جگوار و همایون نامی دنبالش هستن. گفته بودم از دست من کاری ساخته نیست که گفته بود مرگ پدر و مادرم اون چیزی که فکر میکنم نیست و قصه خیلی خیلی پیچیده تر از این حرف هاست. گفته بود اگه پدر و مادرم رو دوست دارم و دنبال علت مرگشون هستم باید حرف بزنیم. ازم خواسته بود باهاش همکاری کنم و من پاسخی نداده بودم. دیشب وقتی متوجه شدم حامی تموم پیام هام رو چک میکرده مطمئن شدم اتفاقی افتاده و وقتی حامی از زیر جواب شونه خالی کرد شکم کاملا به یقین تبدیل شد. تو آخرین پيامش بهم گفته بود اگه جگوار بفهمه که بهم پیام داده مانع دیدار ما ميشه..گفته بود جگوار حقیقت رو از من مخفی میکنه. چیزی شده بود. صبح امروز وقتی وارد بیمارستان شدم تلفنم رو خاموش کرده و داخل کیفم پرت کردم اما وقتی در کمدم رو باز کردم تلفن سفید رنگ و غریبه ای داخل کمدم بود که کنار یاد داشت کوچکی قرار داشت: "اگه دنبال حقیقت میگردی باهام تماس بگیر. میدونم گوشیت چک ميشه اگه پدرت برات مهمه باهام تماس بگیر " و من تماس گرفته بودم.حامی یک چیزی رو از من مخفی میکرد و من امروز میفهمیدم چه اتفاقی افتاده.
**حامی
-امنه؟ روی صندلیم نشستم و پارسا با احترام گفت:
-بله رییس.
ماگ قهوه رو بلند کرده و جرعه ای نوشیدم و گفتم:
-تموم چشمت بهش باشه حتی لحظه ای ازش غافل نمیشی.
-چشم. و تماس رو قطع کردم. نگاهی به مسیح متفکر کردم و گفتم:
-خب؟ به سرعت چیزی درون لپ تاپ تایپ کرد و من جرعه دیگه از قهوه تلخم نوشیدم. نگاهی به من کرد و گفت:
-تا یه جایی ردشو گرفتیم تا قبل از شب گیرش می ندازیم.
-خوبه. پوشه روی میز رو باز کرده و عکس مردی که درونش بود خیره شدم. کیهان سلطانی...دانشجوی مهندسی لیزر و اپتیک. نقطه ربط منو این آدم فقط یک نفر بود...رضا. رضا شرقی. رضا و این آدم در مورد موضوع مهمی شروع به تحقیق کرده بودن. من و حبیب تنها کسانی بودیم که از این قصه خبردار بودیم. وقتی تحقیقات و آزمایش های این دو نفر به جایی رسید خبر به گوش همایون رسید. همایون مثل هميشه با شعار حمایت از نخبه ها نزدیک کیهان شد و اظهار حمایت کرد و اين دقیقا چیزی بود که ما براش زحمت کشیده بودیم. همایون کاملا از وجود رضا در پشت صحنه این قضیه بی خبر بود و به دامی که پهن کرده بودیم افتاد. کیهان حمایت همایون رو طبق نقشه ما پذیرفت و وارد مجموعه همایون شد..کاملا مخفیانه . همه چیز خوب پیش میرفت اما وقتی رضا کشته شد تا مدتی ارتباط با کیهان سخت شد. بالاخره و توسط میثم اطلاعات به دستمون رسید اما کیهان کاملا عوض شده بود..تحت هیچ شرایطی راضی به همکاری نبود. گفته بود دیگه از من پیروی نمیکنه و طبق پلن خودش عمل خواهد کرد. اگه افراد همایون بو میبردن کیهان با رضا و من ارتباط داره سر از تنش جدا میکردن. در صدد ارتباط با کیهان بودم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده که انقدر تغییر عقفیده داده اما وقتی مسیح خبر عجیبی بهم رسوند متوجه ماجر! شدم. من و همایون و سه تن از اعضای حلقه رو پروژه مشترکی به اسم نیل کار میکردیم. یک پروژه مشترک. در جلسات مختلف شرکت کرده و باهم قراردادی بسته بودیم و کیهان اون قرار داد رو دیده بود.