همه به احترامش ایستادیم و من از فرط درد اخم کردم.
_سوالمو نشنیدید؟
مسیح سریع گفت:
_تو بیمارستان بهش حمله شده رییس..پارسا زود رسیده اما خب دستش ضرب دیده یکم. شانس آوردیم پارسا اونجا بود و زود نجاتش داد. لنگه ابرویی بالا انداخت. سنگینی نگاهش رو حس میکردم. نزدیک تر شد و بوی گس عطرش زیر بینیم پیچید. منتظر بودم دوباره مثل هميشه بره اما خم شد و بی هوا دستاش روی دستم نشست و من تحت تاثیر گرمی دستش سرمو بالا گرفتم و به چشماش نگاه دوختم. به آرومی دستم رو در دست گرفته بود و نگاه میکرد. خواستم دستم رو بکشم اما محکم نگه داشت و من چشمامو از درد بستم. خواستم چیزی بگم که خیلی جدی گفت:
_همه برن باغ,
تعجب دامن هممون رو گرفت و من با چشمای گشاد شده نگاهش کردم:
-چی؟ سرشو بالا گرفت؛نگاهی به بقیه کرد و با اخم گفت:
_خبریه که فکر کردید می تونید حرفمو گوش نکنید؟
تشویش بین همه افراد افتاد و تک تک نگاهی به هم کردن و از عمارت بیرون زدن. داریوس خواست دهنش رو باز کنه اما مسیح سریع از عمارت بیرونش کشید. وقتی صدای در رو شنیدم بیمناک بهش نگاه دوختم.
_چ..چی کار میخواید بکنید؟
_دنبالتن,
با وحشت گفتم:
-چی؟کیا؟ سرشو بالا گرفت و دستم رو هنوز در دستای مردونه و بزرگش
بود. با بیخیالی گفت:
_عماد و نوچه هاش.
ترس که نه,واهمه وارد بدنم شد و به حدی کارساز بود که درد دستم رو فراموش کردم و گفتم:
_میخواید منو بدید بهش؟
_چرا نباید بدم؟
لبم رو گزیدم اشک از روی گونه ام
چکید و گفتم:
_چ...چرا؟
_چون میخوام که..
خم شدم و خواستم بگم چی که صدای ترق استخون وبعد نفسی که رفت...هوا درون ریه هام حبس شد و نفسام تموم شد..,حدودا سه ثانیه طول کشید تا نفسم بخاطر درد شدیدی که ایجاد شده بود دوباره برگرده. با شدت نفسم برگشت و صدای ناله ام بلند شد:
_واای. دستم رو رها کرد؛نامرد اونقدر ناگهانی دستم رو جا انداخته بود که
داشتم خفه میشدم.
-بگو داریوسو مسیح بیان بالا,
و بی توجه به درد و ناله هام به سمت اتاقش رفت.
**حامی
_فهمیدید کار کیه؟جفتشون سکوت کردن... گوی رو روی میز پرت کردم و گفتم:
_خب.مشخصه دنباله دختر رضان..اونم تو عمارت من. میدونستن وقتی نزدیک منه نمیتونن بهش آسیب بزنن..ميشه گفت شاید کار قاتله رضاست و در به در دنبال دخترشه. داریوس تکون سختی خورد و با تشویش گفت:
_پس باید چی کار کرد رییس؟
واقعا نمیدونست؟؟؟ از پشت میزم بلند شدم و سمت پنجره رفتم و گفتم:
_یا باید به حال خودش ولش کنیم..یا هم که..
_یا هم که چی!
برگشتم و گفتم:
_دفعه آخری بود که حرفمو قطع کردی مفهومه؟ سری پایین انداخت و گفت:
_چشم.
و يا اینکه زیر مجموعه جگوار بشه..جوری که همه بفهمن از آدمای منه و خب کسی غلط میکنه به آدمای من نزدیک بشه..من نمیخوام کسی متوجه رابطه منو رضا بشه و کسی که دنبالشه میدونه اون اینجاست.,باید برای حضورش اینجا یه دلیلی باشه که من بتونم اقدامی کنم و زیر سایه ام بگیرمش. باید دلیلی باشه که کسی جرأت نزدیک شدن بهشو نداشته باشه. دلیلی که وقتی رفت زیر سایه من بشه توی حلقه ازش حرف زد، چشمای جفتشون گیج شده و گنگ بود. دستامو درون جیبم کردم و گفتم:
_راه ورود یه زن به دنیای جگوار چیه؟ حالا فهمیدن!!! برگشتم و همون طور که با باغ خیره بودم گفتم:
_باید زن یکی از شما بشه..تصمیم بگیرید.یا زن تو داریوس یا زن مسیح. سکوت شد..میدونستم کی انتخابش میکنه.
-فکر میکنم مشخصه رییس.
برگشتم و سر تکون دادم و به چهره گیج و بهت زده داریوس نگاه دوختم.
_هر چه زود تر کاراشو ردیف کن.
**آرامش
_خوبم دلی؛آروم باش خب..بخدا چیزیم نیست. صدای هق هقش رو میشنیدم و این کلافه ترم میکرد.
_آخه چرا اینجوری شد آرامش؟چی از جونت میخوان؟
روی مبل نشستم و به اتفافی که امروز افتاد فکر کردم. توی استیشن کنار دلارام نشسته بودم که پرستاری که تا به حال ندیده بودم بهم گفت پارسا داخل پارکینگ منتظرمه. و بی هیچ حرفی رفت. از دلارام پرسیدم که تو می شناسیش؛اظهار بی اطلاعی کرد. به پارسا زنگ زدم اما جواب نداد. با دلارام می خواستیم بریم اما حال یکی از مریض ها بد شد و مجبورا دلارام داخل اورژانس موند. هر چه به تلفن پارسا زنگ زدم جوابی نداد. وارد پارکینگ که شدم،سمت ماشین رفتم که پارسا با هراس داخل پارکینگ شد و با صدای نگرانی اسمم رو فریاد زد. با تعجب برگشتم و خواستم بهش لبخند بزنم اما از پشت صدای حرکت وحشتناک یه ماشین رو شنیدم و صدای جیغ لاستیک هاشو, اما دقیقا تو چند قدمیم بودن که پارسا با سرعت باورنکردنی خودشو بهم رسوند و پرتم کرد روی ماشینی که چند متر اون طرف تر بود. دستم محکم به کاپوت ماشین خورد و صدای ناله استخونم بلند شد