2777
2789
روسریم رو جلوتر کشیدم و همون طور که به ماشین هایی که جلوی بیمارستان ایستاده بودن نگاه می انداختم،با ...

_به نظرت من گیر میفتم؟
شوکه شدم. بدنامون اصطکاکی خورد و من حس کردم دارم تب میکنم..چرا
انقدر هوا داغ شد یهو؟
_پ..پس چرا گیر افتادیم؟ با حرص گفت:
-داشتیم تشریف میبردیم داخل که دیدیم چند نفر پیچیدن بیرون..فهمیدم میرفتن سراغ ماشینم و خب شما هم بس که پسر شجاع تشریف داری مجبور شدم کیانو بفرستم بره ی سرو گوشی آب بده منم بیام دنبالت.
با حرص گفتم:
_شرمنده تو رو خدا..ببخشید که مزاحم آدم کشیتون شدم.با اخم گفت:
_تو تنت میخاره؟من نبودم که الان غش کرده بودی.
_اصلا هم این طور نیس... هنوز جمله ام تموم نشده بود که صدایی رو شنیدم:
-دختره کو؟پیداش کردید؟
اونقدر ترسیدم که به اولین چیزی که نزدیکم شد دست انداختم, لبه های کتش رو گرفتم و از هم بازش کردم و سرم رو به سینه اش چسبوندم و لبه های کتش رو دورم احاطه کردم.
_دا..داری چه غلطی میکنی؟
محکم بهش چسبیدم...بخدا که اصلا دست خودم نبود..ترس مغزم رو از کار انداخته بود. حتی سرمو هم بلند نکردم...محکم خودمو توی سینه عضلانیش قایم کردم و گفتم:
_ تورو خدا نذارید منو ببرن. وقتی دیدم جوابی نمیده سرمو از روی سینه اش برداشتم و گردن بلند کردم و به چهره اخموش نگاه دوختم. زمستون چشماش منجمدم میکرد.
_خواهش میکنم..باشه؟منو اینجا که تنها نمیذارید؟ سکوت کرد و من بیشتر بهش چسبیدم. با بغض گفتم:
_ولم نمیکنید مگه نه؟
_تو هميشه انقدر حرف میزنی؟
_چی؟ خواست جوابی بده که صدای قدم هایی رو شنیدم و من دوباره سرم رو داخل سینه اش کشیدم و با ترس لرزیدم.نفسش رو به شدت رها کرد. دستاش رو بلند کرد و با یک دستش منی رو که در آغوشش بودم نگه داشت و با دست دیگه اش از جیب کتش تلفنش رو بیرون کشید. نمی دیدمش اما سینه عضلانیش با نرمی تکون میخورد..قابل باور نبود اما امن بود و گرم. دستام رو دو طرف پهلوش گذاشته بودم و محکم بلوزش رو فشار میدادم.
_کیان بگو بیان..منم الان میام.
محکم تکونی خوردم و سرمو بالا گرفتم و با ترس گفتم:
_تورو خدا نرید..خواهش میکنم.

**حامی

چشمای وحشیش پر شده بود و با ترس به من نگاه میکرد. دستاش روی پهلوم بود و نفسش به سینه ام میخورد و میسوخت...کاراش عمدی نبود...کاملا غیر ارادی بود. متوجه شده بودم که تا چه اندازه ترسیده و متوجه کاراش نیست.
_آروم باش بچه..بمون اینجا من میام. تکونی خورد و بیشتر به من فشرده شد...لعنتی.
_نه تورو خدا.
دستاش رو از روی پهلوهام برداشتم و در دست گرفتم. دستای کوچیکی داشت.
_منو ببین بچه میادم دنبالت خب؟ چشماش پر بود و واقعا میدرخشید. از آغوشم بیرون اومد و گفت:
-خب.
سری تکون دادم و لبه های کتم رو درست کردم. از اون الونک بیرون زدم. بر میگشتم.

**آرامش

تا سر حد مرگ ترسیده بودم. از وقتی رفته بود و از آغوشش کنده شده بودم ترس رو استخوان به استخوان حس میکردم, داخل اون الونک گیره افتاده بودم. نمیدونستم چند دقیقه بود که رفته بود. هنوز گیج و ترسیده بودم که صدای شلیک چند گلوله رو شنیدم و نفسم درون سینه حبس شد. صدای فریاد و هیاهو بلند شد و من واقعا نفس هام رو باخته بودم. ترس راه نفس هام رو بند آورد بود. که رایحه تلخی بلند شد و بعد قامتش درون درگاه قراره گرفت و گفت: -نترس.,منم.
و من دیگه نترسیدم...برای اولین بار از دیدن هیولا نترسیدم و سمتش پرواز کردم. وقتی مقابلش قرار گرفتم نگاه سردش رو به من سرما زده بخشید و گفت:
_راه بیفت.
سری تکون دادم و پشتش همگام باهاش قدم بر می داشتم.حتی نگاه به اطراف نمی انداختم و تموم چشم و حواسم رو به قدم های بلند اون هیولای حامی بخشیده بودم. بخاطر ترس از تیره کمرم عرق چکه کرده و گردنم هم نمناک بود. واقعا ترسیده بودم. من تو مدت کوتاهی بلاهایی سرم اومده بود که حتی تو خواب هم نمیدیدم. وقتی از اون جهنم بیرون زدیم نفس هام تازه به حالت عادی برگشت و من تونستم کمی آروم بشم. وقتی نزدیک ماشین شدیم کیان و دو نفر از آدماش باهم در حال گفتگو بودن. با حضور ما و خب بخاطر حضور جگوار هر سه آماده باش ایستادن.
_اینجا رو پاک سازی کنید. صدای چشمشون بلند شد. کیان در ماشین رو باز کرد و با اخم سوار شد. خیلی زود خودم رو داخل ماشین پرت کردم و وارد منطقه امن شدم..اذیت کننده بود اما واقعا حس می کردم اگه جگوار باشه،امنیت حس ميشه. کیان خیلی زود سوار شد و حرکت کرد. هنوز چند دقیقه ای بیشتر راه نیفتاده بودیم که با صدای خشکی گفت:
_سقفو باز کن.
نه..ممکن بود بخاطر باد و نسیم عضلاتم خشک بشه. کیان فعل الفور اطاعت کرد و چند دقیقه بعد سقف شيشه ای کنار زده شد و موجی از هوا به درون ماشین وزید..بدنم ناخوداگاه جمع شد..هوای غروب کمی سرد و خنک بود. میخواستم اعتراض کنم اما لب بستم و دسته کیفم رو محکم فشردم.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

هوای سرد و خنک درون ماشین پیچید و قطره های عرق خشک شدن. من بدن نسبتا ضعیفی داشتم میدونستم قراره سرما بخورم .خوردم!! درست یک ساعت و بیست دقیقه از اون انباری که خارج شهر بود تا رسیدن به عمارت طول کشید. ‏ هوای سرد آنچنان بدنم رو تسخیر کرده بود که منگ شده بودم., فین فینم شروع شده بود اما به سختی جلوی خودم رو گرفتم. وقتی وارد عمارت شدیم.از ماشین پیاده شدم و با نگاه کنجکاو مسیح و داریوس روبه رو شدم. لبخندی بهشون زدم و خواستم سمتشون حرکت کنم که صدای بمش مانع شد:

_بیا ته باغ,

و بی حرف دیگه ای سمت انتهای باغ رفت. چش بود؟ میمرد بره تو عمارت تا من بیشتر از این سرما نخورم؟ سرما خوردگی تو اول تابستون نوبر بود بخدا... ناچارا سمت انتهای باغ رفتم و خودم رو برای یه تب و لرز شدید آماده کردم، سیگاری کنج لب،نگاهش به باغ تیره و روشن مقابلش بود. فینی کشیدم و به آرومی نزدیک شدم و گفتم: -بفرمایید.

_مو به مو،بدون جا انداختن یه واو اون شبی که خونواده ات رو قتل و عام کردن توضیح بده. قلبم تیر کشید. بوی خون زیر بینیم پیچید،جسد خونین مادرم،جسم سردش و جون دادن بابا و ناله کردناشون مقابل چشمم روی پرده رفت. چشمامو با درد بستم و بی توجه به سوزش اشک همه چیز رو تعریف کردم. او همچنان به مقابلش خیره بود و من خوشحال شدم که شاهد اشکی که از روی گونه ام چکیده میشه نشده، وقتی همه چیز رو بازگو کردم سیگارش رو داخل جا سیگاری کریستالی که روی میز بود قرار داد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

_رفتار مشکوکی,.حرفی چیزی ندیدی؟

اشکم رو پاک کردم و به فکر فرو رفتم. اتفاق مشکوکی رو من حس نکرده بودم. همه چیز عادی بود البته..اما به جز اون روز...روزی که صدای گریه مامان رو شنیدم.

_نمی دونم از این حرفم قراره چیزی متوجه بشید یا نه اما. نسیم وزید و من بدنم از سرما جمع شد. برگشت و با شک گفت:

- اما چی؟

سرمای چشماش دقیقا طعنه میزد به سرمای کوهستان..نگاهش خود زمهریر بود. نمی فهمیدم چرا کمی دست و پام رو گم میکنم:

_ی..یه چند روز قبل اون اتفاق؛ وقتی اومدم خونه و خیلی غیر عمدی متوجه شدم مامانم داره گریه می کنه و بابا بهش دلداری میده که چیزی نیست..همین. لنگه ابرویی بالا انداخت و من دستام رو مشت کردم. سردم بود...خیلی سرد. برگشت و دستاش رو داخل جیب شلوارش برد. در تاریکی روشنایی باغ هیبتش وهمناک تر می شد. فینی کشیدم و گفتم:

_می تونم برم؟

_برو.

فین آرومی دیگه ای کشیدم و گفتم:

_شبتون خوش. منتظر جوابش نشدم و به سمت عمارت رفتم..بدجور سرما خورده بودم مطمئن بودم!!


**حامی


گردنم درد میکرد. عضلات گردنم گرفته شده بود و نیاز به یه ماساژور داشتم..شایدم به یه ماساژور زن! خیلی وقت بود برای خودم وقت نداشتم. اونقدر درگیر مرگ رضا و اون منصور گور به گوری شده بودم که حتی فرصت نکرده بودم به لذت های کوتاهم برسم. دقیق یادم نمی اومد اخرین رابطه ام کی بود! شاید وقتش رسیده بود که بهش خبر بدم هر چه زودتر بیاد ایران. لعنتی..اونقدر اینجا کار داشتم که خودم نمیتونستم فعلا از اینجا برم. به یه حس خالص نیاز داشتم..یه رابطه پر شور و با زنی که قوس و برامدگی هاش کاملا مناسب و بدنی بی نقص داشته باشه... برای سرکوب حس هام در ثانیه می تونستم یک اتاق رو از جنس مونث پر کنم اما من به حس فراتری فعلا احتیاج داشتم تا فقط خفه کردن میلم و در ثانی،هرکسی لایق نفس نفس زدن زیر بدنم نبود... باید بهش زنگ میزدم که با اولین پرواز خودش رو برسونه. جعبه سیگارم رو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم. سکوت و تاریکی عمارت خبر از مدهوشی اهل عمارت می داد. نیمه شب بود و خواب اغواگرانه همه رو به کام خودش کشیده بود..کامی که من امشب ازش محروم شده بودم. بی خوابی به سرم زده بود و به مغزم فرمان داده بود حق خوابیدن نداری..دلم می خواست مغزم رو در دست بگیرم و زیر پا لهش کنم اما فقط یک حسرت بود و بس!مثل هميشه از پله های عمارت با سکوت پایین اومدم و سمت در خروجی قدم تند کردم اما صدای تق کوچیکی که شنیدم ،درجا قدم هام رو نگه داشت. نگاه مشکوکی به اطراف انداختم. وقتی دوباره صدای تلق تلوق رو شنیدم به سمت آشپزخونه برگشتم.اطمینان خاطر داشتم. به سمت آشپزخونه رفتم و وقتی به چند قدمیش رسیدم از دیدن نور ضعیفی که از آشپزخونه بیرون می زد ابرویی بالا انداختم. بانو این موقع شب آشپزخونه چی کار داشت؟ کنجکاو شدم و نزدیک تر شدم اما وقتی وارد شدم،درحال گشتن کابینت ها بود به شک افتادم, دختر رضا بود؟ پشت به من ایستاده و با حالت ضعیفی کابینت ها رو جستجو می کرد..نزدیکش شدم و درست پشتش قرار گرفتم.

- دنبال چی می گردی؟ هینی کشید و اونقدر وحشت کرد که با ضرب به عقب برگشت اما نتونست تعادل خودشو روی سرامیک های لیز نگه داره.

و در حال سقوط بود که بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم. صدای نفس هاشو میشنیدم و محکم بازوش رو گرفتم و فشاری بهش وارد کردم که از بهت بیرون بیاد. انگار تازه از شوک بیرون اومد که سرش رو بالا گرفت.و چشمای تب دارش رو به من دوخت. تب،تموم سرزمین چشماش رو زیر سلطه گرفته بود و چشماش گودالی شده بود که هر لحظه بیشتر تو رو به منجلاب میکشید..نمناک و براق بود. لعنتی..تب چشماش, چشماش رو به اندازه مرگ گیرا کرده بود. ترسیدم. ترسش از من واضح بود. کاملا حس میشد اما این دختر یه پارادوکس کوفتی بود. بدنش ری اکشن نشون میداد. می لرزید اما چشمای وحشیش نفیر میکشید و با گستاخی و جسارت به من نگاه میکرد.,

-جواب سوالمو ندادی. قیافه اش در هم رفت. فینی کشید و گفت:

_اومده بودم قرص بخورم.

صداش یه جوری بود..مثل یه موسیقی بی کلام نمی فهمیدی اما فقط مایل بودی گوش بدی..جنس صداش باران بود..گرم بود مخملی و بی نهایت ناز دار!! من عمد و غیرعمد رو تشخیص می دادم..عمدی نبود.در همه حال یک نازی درون صداش بود که آرامش بخش بود. نیازی به گفتن نداشت.تب چشماش گویای حال بدش بود. دستم رو از روی بازوش برداشتم. نفسش رو به آرومی بیرون فرستاد. حالش خوب نبود. دستاش رو بخاطر لرز مشت کرده بود و بدنش حرارت داشت. مریض شده بود؟ بخاطر اون دو ساعتی که زیر باد بود؟ نگاه آخری به چشماش کردم و برگشتم. از چهارچوب آشپزخونه بیرون نزده بودم هنوز که گفتم:

-تو کشو هاست. و پام رو بیرون گذاشتم اما جمله اش باعث شد لحظه ای بایستم:

_ممنونم.

بیزاریش از من حس میشد..ترسش قابل دیدن بود اما این دختر چه مرگش بود که با نفرتش از من،ازم تشکر میکرد؟ نایستادم؛حوصله اش رو نداشتم..جوابی بهش ندادم و به سمت باغ رفتم.


**داریوس


موهام روجلوی آینه شونه زدم. صدای مسیح رو میشنیدم که مشغول آواز خوندن بود. هیچ وقت بهش نمیگفتم اما استعداد خوبی تو خوانندگی داشت. کمی از آينه فاصله گرفتم و بعد از اينکه از آراستگی چهره ام مطمئن شدم از اتاق بیرون زدم. ماهی تابه رو روی میز گذاشت و تا چشمش به من خورد؛لبخندی زد. کمرش رو با حالت بامزه و مسخره ای چرخوند و گفت:

-خدا از رو زمین برت داره که کمر

واسم نذاشتی.

_کاش لال بشی شربت پرتغال رو روی میز گذاشت و گفت:

_شیطونه میگه این همه رفعتو پنهان کنما..د اخه مردشورتو ببرن که چسبیدی به ور دل من و اجازه نمیدی اون خواهرایی که نیاز به محبت من دارنو بیارم خونه.

با پاش ضربه ای به باسنم زد و گفت:

_اقا ترکیدیم..بس که خودمو کنترل کردم هی گفتم نگه دار مسیح نگه دار این گورشو گم میکنه..مثل کنه چسبیدی به من حالا شبا منو خفت میکنی.

خنده ای کردم و گفتم:

_خاااک..دیگه کامل رد دادی. روی صندلی نشست و گفت:

_آره رد دادم. خودمو از بهشت محروم کردم با تو تن لش تو یه تخت میخوابم. اون شب تو خواب تو رویا بودما خواستم حرکت بزنم دیدم پاچه تو رو گرفتم..حالم ازت بهم میخوره بی نقطه.

لقمه ای از تخم مرغ برای خودم

گرفتم و گفتم:

_لال شو بذار صبحونمو بخورم. مثل زنا جیغ کشید:

_ای کوفت بخوری..درد بخوری. منو از زندگی انداختی.شبا که اونجور، بعد آشپزی کن.پوزیشن جدید یاد بگیر.ست بخر من الان میتونم با داداش جانی رقابت بدم..این زندگی منو خسته کرده.,نفهم همه چیز تخت خواب نیست. اون پایینتو کنترل کن دیگه زندگی واسه من نگذاشتی..روم نميشه ب کسی بگم من شبا قربانی تجاوز یه مردتیکه لندهورم.

_اهه..خفه شو دیگه. خواست حرفی بزنه که گوشیم درون جیبم لرزید و از دیدن شماره آرامش لبخند کوچیکی زدم و گفتم:

-بفرما خاله سوسکه. اما صدای گریه دلارام به گوشم رسید و گفت:

-داریوس زود بیا...آرامشو دارن میکشن.

و نفسی که حبس شد... نه!!


**آرامش‌


از زور درد چشمام رو بستم و به درد وحشتناک دستم لعنت فرستادم. درد از مچ دستم شروع میشد و تو تموم تنم می پیچید..اشک به چشمام نیشتر میزد اما نمی خواستم بباره.

_الهی بمیرم برات مادر..خیلی درد داری؟

لبم رو گزیدم و گفتم:

_خدانکنه بانو,

-خیلی درد داره.فکر کنم شکسته باشه.

با درد گفتم:

-نه فکر نمیکنم ،فق.. درد باعث شد بین حرفام وقفه بیفته و بگم:

_فکر کنم در رفته. مسیح و داریوس با نگرانی به من نگاه میکردن. نمیتونستم لبخند بزنم اما فقط آروم گفتم:

_خوبم! مسیح اخمی کرد و داریوس

با درد گفت:

-مشخصه.

نگران بودن...دل نگران دلارام هم بودم. بی خبر مونده بود. بانو خواست دستم رو بلند کنه و دستمال رو دور مچم ببنده که اونقدر دستم درد گرفت که جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:

-آی بانو!!

_چه خبره؟

صداش باعث شد با دست چیم اشکام رو پاک کنم و سرم رو بندازم پایین. مثل هميشه اونقدر آروم قدم بر میداشت که کسی متوجه حضورش نشد.

صدای اسلحه و شلیک گلوله پارسا رو شنیدم اما ماشین با سرعت از پارکینگ دور شد و رفت. هیچ متوجه نمیشم چه اتفاقی افتاده, فقط شانس آورده بودم که امروز که داریوس نتونسته بود به دنبالم بیاد و پارسا من رو رسوند و بخاطر کاری که با رفعتی داشت چند دقیقه ای داخل بیمارستان مونده بود و وقتی برای خداحافظی با من اومده بود.دلارام ماجرا رو بهش گفته بود و اون هم متوجه مشکوک بودن ماجرا شد و خودش رو بهم رسوند!!! گوشیش رو گم کرده بود متاسفانه. اونقدر پارسا شک بهش وارد شد که من رو سریع داخل ماشین کرد و سریع از بیمارستان رفت. هوفی کشیدم و گفتم:

_نمیدونم دلی..نگران نباش عزیزم. حالم خوبه.

_دستت چطوره؟

تکونی خوردم و با اخم کمرنگی گفتم:

_چيزیم نشده،نگرانی درون صداش باعث عذاب وجدانم میشد:

_آرامش من خیلی میترسم..نمیخوام دوباره از دست بدمت.

جنس محبتش خواهرانه بود. رفاقتمون رنگ و بوی عشق گرفته بود.لبخندی زدم و گفتم:

_دلی آروم باش. قول میدم بلایی سرم نیاد. نگاهی به دستم که با دستمالی که بانو دورش پیچیده بود انداختم. دلارام هنوز در حال هق زدن بود که تقه ای به در خورد و داریوس و مسیح وارد اتاقم شدن. به

احترامشون بلند شدم و گفتم:

_دلی بهت زنگ‌میزنم عزیزم..فعلا خدافظ, و قطع کردم. چهره مسیح مثل هميشه با لبخند و چهره داریوس گنگ و ناخوانا بود.

_بهتری؟

لبخندی به مسیح زدم و گفتم:

_آره خوبم. داریوس همچنان فقط خیره نگاهم میکرد.

_آرام..باید حرف بزنیم.

کنجکاو سری تکون دادم. مسیح و داریوس نگاهی به هم انداختن و من با تعجب به تعللشون نگاه دوختم. چی میخواستن بگن؟ داریوس نفسشو کلافه بیرون فرستاد و مسیح گفت: _باشه, من بهش میگم.

و به من چشم دوخت...خب،چیو میخواستن بگن؟؟؟

_داری شوخی میکنی؟ حرص خفته درون صدام آشکار بود.. جفتشون سکوت کردن اما من با لحن عصبی ای گفتم:

_اصلا شوخی قشنگی نبود مسیح! داریوس سرش رو پایین انداخت و سکوتشون باعث با بهت گفتم:

_داریوس یعنی چی الان؟ مسیح وسط حرفم پرید و به آرومی گفت:

_گوش کن به من؛اجبار میدونی چیه؟تو الان مجبوری. جونت در خطره و باید ازت محافظت بشه. به تلخی گفتم:

_با ازدواج زوری؟چی فکر کردید در مورد من؟ از روی مبل بلند شدم و همون طور که عصبی راه میرفتم گفتم:

_مسخره است.

_تو پدرت به قتل رسیده دیوانه..در به در دنبال تو میگردن. اون کسی که خانوادتو نابود کرده دنبال توام هست..میفهمی اینو؟

بغضم گرفته بود. با صدای مرتعشی گفتم:

_اين چه ربطی داره؟چون خانواده ام نیستن باید وارد یه ازدواج الکی بشم؟چرا اخه؟اینا کین؟چی از جون مامان بابای من میخواستن؟ با تاسف سری تکون داد و گفت:

_آرامش باور کن منم متاسفم اما واقعا فعلا کاری به جز امنیت تو ازمون برنمیاد. رییس قول داده به پدرت که مراقبت باشه..اینکه چه رابطه ای بین پدرت و رییس بوده رو باور کن ماهم بی خبریم..مطمئنم هیچکس نمیدونه. اگه تو بیای زیر مجموعه رییس بشی حتی باد هم از کنارت رد نميشه آرامش‌. هیچکس اونقدر احمق نیست که بخواد با جگوار در بیفته..کسی که دنبال تونه میدونه تو هیچ ربطی به رییس نداری. رییس برای اينکه بتونه عرض اندام کنه و از تو مراقبت کنه باید یه دلیل مستند داشته باشه که تو رو زیر سایه خودش نگه داره..اگه تو بدون دلیل اینجا بمونی ممکنه رابطه پدرت و رییس لو بره که رییس اینو نمیخواد.

بلند شد و مقابلم قرار گرفت و من چقدر از این رییس متنفر شدم:

_آرامش,رییس میخواد از تو محافظت کنه و قاتل پدر مادرتم پیدا کنه.,ولی با سیاست..اون نمیخواد کسی متوجه ربطش با بابای تو باشه..آرامش اون میخواد یه جوری وانمود کنه که تو فقط و فقط بخاطر اینکه جزوی از ما هستی و زیر مجموعشی داره ازت مراقبت میکنه..آرامش اگه تو بیای تو مجموع رییس،هیچ احدی نمیتونه چیزی بهت بگه..اون مرد قدرت مطلقه! !!اراده کنه هر کاری انجام میده..الکی نیست که شده شاه نشین! اون الان یه جورایی داره حکومت میکنه اینو میفهمی؟تمام مافیای دنیا باهاش هماهنگن..اون هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمیده و اگه بخواد بدون دلیل از تو مراقبت کنه تموم نقشه هاش نقش برآب‌ ميشه. باور کن ما فقط امنیت تو رو میخوایم.

نفسی کشیدم. حرفاش تو ذهنم میچرخید.ارزیابی میشد.تفسیر می شد و دوباره به مخم بر می گشت و صادر می کرد. "منطقی باش آرامش‌، منطقی....چیزی که الان برام خیلی سخت بود. درسته منم انتقام پدر و مادرمو می خواستم اما نمی تونستم دوست کودکیم رو مجبور کنم که با من ازدواج بکنه..این ظلم به آينده اون بود. ما رابطه دوستانه قوی ای داشتیم..ما همو دوست داشتیم و من بیشتر از جونم دوسش داشتم اما نه به عنوان همسر!!! نمیخواستم بهش ظلم کنم و تو اجبار قرارش بدم و در ثانی.نمی خواستم وارد یه رابطه تحمیلی بشم. به چشمای مسیح نگاه کردم و با شرمندگی گفتم:

همه به احترامش ایستادیم و من از فرط درد اخم کردم.

_سوالمو نشنیدید؟

مسیح سریع گفت:

_تو بیمارستان بهش حمله شده رییس..پارسا زود رسیده اما خب دستش ضرب دیده یکم. شانس آوردیم پارسا اونجا بود و زود نجاتش داد. لنگه ابرویی بالا انداخت. سنگینی نگاهش رو حس میکردم. نزدیک تر شد و بوی گس عطرش زیر بینیم پیچید. منتظر بودم دوباره مثل هميشه بره اما خم شد و بی هوا دستاش روی دستم نشست و من تحت تاثیر گرمی دستش سرمو بالا گرفتم و به چشماش نگاه دوختم. به آرومی دستم رو در دست گرفته بود و نگاه میکرد. خواستم دستم رو بکشم اما محکم نگه داشت و من چشمامو از درد بستم. خواستم چیزی بگم که خیلی جدی گفت:

_همه برن باغ,

تعجب دامن هممون رو گرفت و من با چشمای گشاد شده نگاهش کردم:

-چی؟ سرشو بالا گرفت؛نگاهی به بقیه کرد و با اخم گفت:

_خبریه که فکر کردید می تونید حرفمو گوش نکنید؟

تشویش بین همه افراد افتاد و تک تک نگاهی به هم کردن و از عمارت بیرون زدن. داریوس خواست دهنش رو باز کنه اما مسیح سریع از عمارت بیرونش کشید. وقتی صدای در رو شنیدم بیمناک بهش نگاه دوختم.

_چ..چی کار میخواید بکنید؟

_دنبالتن,

با وحشت گفتم:

-چی؟کیا؟ سرشو بالا گرفت و دستم رو هنوز در دستای مردونه و بزرگش

بود. با بیخیالی گفت:

_عماد و نوچه هاش.

ترس که نه,واهمه وارد بدنم شد و به حدی کارساز بود که درد دستم رو فراموش کردم و گفتم:

_میخواید منو بدید بهش؟

_چرا نباید بدم؟

لبم رو گزیدم اشک از روی گونه ام

چکید و گفتم:

_چ...چرا؟

_چون میخوام که..

خم شدم و خواستم بگم چی که صدای ترق استخون وبعد نفسی که رفت...هوا درون ریه هام حبس شد و نفسام تموم شد..,حدودا سه ثانیه طول کشید تا نفسم بخاطر درد شدیدی که ایجاد شده بود دوباره برگرده. با شدت نفسم برگشت و صدای ناله ام بلند شد:

_واای. دستم رو رها کرد؛نامرد اونقدر ناگهانی دستم رو جا انداخته بود که

داشتم خفه میشدم.

-بگو داریوسو مسیح بیان بالا,

و بی توجه به درد و ناله هام به سمت اتاقش رفت.


**حامی


_فهمیدید کار کیه؟جفتشون سکوت کردن... گوی رو روی میز پرت کردم و گفتم:

_خب.مشخصه دنباله دختر رضان..اونم تو عمارت من. میدونستن وقتی نزدیک منه نمیتونن بهش آسیب بزنن..ميشه گفت شاید کار قاتله رضاست و در به در دنبال دخترشه. داریوس تکون سختی خورد و با تشویش گفت:

_پس باید چی کار کرد رییس؟

واقعا نمیدونست؟؟؟ از پشت میزم بلند شدم و سمت پنجره رفتم و گفتم:

_یا باید به حال خودش ولش کنیم..یا هم که..

_یا هم که چی!

برگشتم و گفتم:

_دفعه آخری بود که حرفمو قطع کردی مفهومه؟ سری پایین انداخت و گفت:

_چشم.

و يا اینکه زیر مجموعه جگوار بشه..جوری که همه بفهمن از آدمای منه و خب کسی غلط میکنه به آدمای من نزدیک بشه..من نمیخوام کسی متوجه رابطه منو رضا بشه و کسی که دنبالشه میدونه اون اینجاست.,باید برای حضورش اینجا یه دلیلی باشه که من بتونم اقدامی کنم و زیر سایه ام بگیرمش. باید دلیلی باشه که کسی جرأت نزدیک شدن بهشو نداشته باشه. دلیلی که وقتی رفت زیر سایه من بشه توی حلقه ازش حرف زد، چشمای جفتشون گیج شده و گنگ بود. دستامو درون جیبم کردم و گفتم:

_راه ورود یه زن به دنیای جگوار چیه؟ حالا فهمیدن!!! برگشتم و همون طور که با باغ خیره بودم گفتم:

_باید زن یکی از شما بشه..تصمیم بگیرید.یا زن تو داریوس یا زن مسیح. سکوت شد..میدونستم کی انتخابش میکنه.

-فکر میکنم مشخصه رییس.

برگشتم و سر تکون دادم و به چهره گیج و بهت زده داریوس نگاه دوختم.

_هر چه زود تر کاراشو ردیف کن.


**آرامش


_خوبم دلی؛آروم باش خب..بخدا چیزیم نیست. صدای هق هقش رو میشنیدم و این کلافه ترم میکرد.

_آخه چرا اینجوری شد آرامش؟چی از جونت میخوان؟

روی مبل نشستم و به اتفافی که امروز افتاد فکر کردم. توی استیشن کنار دلارام نشسته بودم که پرستاری که تا به حال ندیده بودم بهم گفت پارسا داخل پارکینگ منتظرمه. و بی هیچ حرفی رفت. از دلارام پرسیدم که تو می شناسیش؛اظهار بی اطلاعی کرد. به پارسا زنگ زدم اما جواب نداد. با دلارام می خواستیم بریم اما حال یکی از مریض ها بد شد و مجبورا دلارام داخل اورژانس موند. هر چه به تلفن پارسا زنگ زدم جوابی نداد. وارد پارکینگ که شدم،سمت ماشین رفتم که پارسا با هراس داخل پارکینگ شد و با صدای نگرانی اسمم رو فریاد زد. با تعجب برگشتم و خواستم بهش لبخند بزنم اما از پشت صدای حرکت وحشتناک یه ماشین رو شنیدم و صدای جیغ لاستیک هاشو, اما دقیقا تو چند قدمیم بودن که پارسا با سرعت باورنکردنی خودشو بهم رسوند و پرتم کرد روی ماشینی که چند متر اون طرف تر بود. دستم محکم به کاپوت ماشین خورد و صدای ناله استخونم بلند شد

_من دارم زندگی داریوسم خراب میکنم..بخاطر من داره وارد یه رابطه الکی ميشه. مسیح لبخندی زد و چشماش برق زد و داریوس با تعجب سرشو بالا گرفت.

_اون بی نقطه آینده ای نداره اصلا..کلا از حضرات حوری کناره گیری میکنه..اینجوری بهش لطف می کنی و یه بنده خدایی رو که مجبور به پوشیدن لباس های خلبانی مل..

_مسیییح!!!

ابرو هام در هم رفت و با تعجب به تشر داریوس و قیافه خندان مسیح نگاه دوختم و گفتم:

_چی؟ملبانی چیه؟ داریوس بلند شد و مقابلم قرار گرفت. نگاه به چشمام انداخت و گفت:

_اینو ول کن آرام..یه حرف درست حسابی نمی تونه بزنه.

_یواااش عمو..پتتو بریزم رو آب؟دیشب یادت نیس؟

ضربه ای به کمرش زد و من با چشمای درشت شده بهشون نگاه می انداختم.

_وایسا فقط بریم بیرون. مسیح لبخند شیطنت باری زد و گفت:

_بریم بریم.

بین نزاع خنده دارشون با منگی ایستاده بودم. داریوس چشم غره

ای به مسیح رفت و گفت:

_آرام ،تو نگران من نباش باشه؟مهم امنیت توئه فقط.

با شرمندگی لب گزیدم و گفتم:

-تنها راه این ازدواج زوریه؟ داریوس با لبخند گفت:

_آرامش باید جوری دیده بشه که تو یا زن منی یا..یا معشوقه من. باید رابطمون رو بتونیم به بقیه نشون بدیم. وقتی به عنوان زن من یا معشوقه من وارد زیر مجموعه بشی هیچکس حق نزدیک شدن به تورو نداره..چون مخالفت با تو یعنی مخالفت با جگوار..و هر کسی به نحوی نمی خواد با رییس در بیافته. آرام تو محدودیت های خودتو داری. ممکنه ما باهم تو یه مهمونی قرار بگیریم،من..من باید بتونم بهت نزدیک بشم..اجازه میدی؟

گونه هام رنگ باخت و از خجالت سرم رو پایین انداختم, داریوس با ملایمت ادامه داد:

_آرام من قول میدم فقط حواسم بهت باشه و امنیتت رو حفظ کنم. و این که..,خب راستش..

یعنی چه جوری سرمو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم. مردد بود و کمی تشویش هم توی حرکاتش حس میشد. دیگه چی شده بود؟

_چی شده باز؟ لبخند مصنوعی

ای زد و گفت:

_نترس چیزی نشده فقط.,فقط اينکه ما..یعنی منو تو برای یه مدت کوتاهی باید تو یه خونه زندگی کنیم!!

سکوت کرد و سرش رو به پایین دوخت و من با دهان باز بهش نگاه دوختم...یعنی‌چی؟

_یعنی چی؟

داریوس کلافه نفس کشید و مسیح ادامه صحبت رو در دستش گرفت:

_یعنی اينکه باید ثابت بشه شما باهمید..خب باید یه مدت دوتایی باشید فقط تو یه خونه...زود دوباره به عمارت بر میگردی.مثل بقیه اونایی که تو عمارتن..فقط یه مدت مثل زن و شوهرا میشید..حالا فهمیدی منظورمو؟

یه سوالی توی ذهنم بود. من مطمئن بودم داریوس هم حسش به من فقط یه رفاقت قوی ای...نه چیزی بیشتر,

_چون قراره تو یه خونه باهم باشیم میخواید ازدواج کنیم؟اره؟بخاطر محرم شدنمون؟ اره. آب دهانم رو قورت دادم و با جدیت گفتم:

_خب این دلیل نميشه که ازدواج کنیم..میتونیم فقط یه محرمیت ساده بخونیم..اونا که از ما مدرک نمیخوان مگه نه؟نمیخوان ببینن که من زن واقعیش هستم یا نه؛پس یه محرمیت ساده می خونیم و باهم زندگی می کنیم..اینجوری هر وقت هم که بخوایم از زیر این اجبار بیرون میایم..ازدواج شوخی نیست.بچه بازیه مگه؟فردا نه پس فردا من خودمو نمیگم اما مهر طلاق بی خودی تو شناسنامه منو داریوس میخوره بیا و ثابت کن که دلیلش الکی بوده..کی باورش میشه؟من رو آینده ام ریسک نمی کنم و آینده دوستم خراب نمی کنم...ما خوب می دونیم که یه زن مطلقه چقدر تو این جامعه هوس انگیزه برای خیلی ها و من تو وضعیتی نیستم که بخوام عذاب بیشعوری آدم های گرگ صفت رو هم تحمل کنم..باشه؟ با جدیت و منطقی حرف زده بودم. فیلم که نبود؛این زندگی من بود. قرار نبود مثل این فیلم ها یا قصه ها ما یه قرار داد ببندیم و روی زندگیمون قمار کنیم...زندگی زندگی بود و اصلا شوخی بردار نبود. مسیح و داریوس جفتشون لبخند زدن و سری تکون دادن اما من هنوز هم تردید داشتم!


**داریوس


چشمای اون مشغول ارزیابی خونه بود و چشمای من مشغول ارزیابی چهره اش. بی اندازه ای دوست داشتنی بود. زیبای خاص و شرقیش مثل یک جاذبه شدید تو رو سمت خودت می کشید. چشمای زیباش لب های هميشه خندانش و چاله گونه هاش که با لبخندش شکفته می شد و زیباییش روح نواز بود.

_خونه قشنگیه.

طمانینه صداش دلنشین بود. آروم بود . صدای یه فرشته رو داشت..همون اندازه پاک.

_آره. رفتارش طبیعی بود. با اینکه دو ساعت بود همسر شرعی من شده بود؛محرمم شده بود اما هنوز رفتارش همون بود. پنج ماه صیغه خونده بودیم..قرار بود فقط بهش نزدیک باشم..بدون هیچ چیز دیگه ای. این فرصت خوبی بود تا تموم حسم رو به پاش بریزم. از اینکه الان مطمئن بودم برای منه لبخند مهمون لب هام میشد. ساک لباس هاش رو که تازه باهم خریده بودیم رو برداشت و گفت:

_من برم لباسامو عوض کنم بیام.

سری تکون دادم و به سمت تراس رفتم. نسبت به عمارت جگوار هیچ بود..اما به لطف جگوار تو یکی پنت هاوس های بهترین برج جگوار ساکن شده بودیم. از دو ساعت پیش آرامش رسما وارد مجموعه شده بود و دیگه هیچکس بهش نزدیک نمیشد..مگه اینکه آرزوی مرگ میکرد. به نمای شهر از این فاصله نگاه دوختم..شهر درست زیر پاهای ما بود و وسعتش به چشم می اومد..

_هنوزم خورشت بامیه دوست داری داریوس؟

با شنیدن صداش برگشتم و از دیدن بلوز و شلوار راحتی اما بلندش همراه با شال سفیدش,لبخندی زدم و گفتم:

_آره..یادت مونده هنوز؟ چشمکی زد

و گفت:

_خیلی چیزا یادمه..بیا بریم شام درست کنیم. شبیه زن و شوهر ها نبودیم..به گذشته برگشته بودیم. به زمانی که دوتایی باهم کارهامون رو انجام می دادیم. لبخندش رو پاسخ دادم و همراه هم وارد آشپزخونه شدیم.سر به سر هم گذاشتیم،شوخی کردیم لبخند زدیم و قهقه امون کل ساختمون رو برداشت..من بهترین لحظه هامو با آرامش‌ گذرونده بودم. فاصله اش رو با من حفظ میکرد و منم نمی خواستم به حریمش تجاوز کنم. وقت داشتم برای اینکه رابطه عاشقانمون رو شروع کنم. آرامش الان فقط به امنیت احتیاج داشت؛شرایط روحی خوبی نداشت و من می خواستم بهش کمک کنم و بعد بالاخره حس واقعیم رو بهش اعتراف کنم. از احساس آرامش‌ خبر نداشتم آرامش‌ برای همه می خندید.برای همه دل سوزی می کرد. محبتش به یه نفر محدود نمی شد..باران بود و به سر همه می بارید. درک حسش سخت بود اما مطمنن بودم دوستم داره. و مطمئن بودم یک روز رسما همسرم ميشه و آرامشم... شام تو فضای دوست داشتنی ای که آرامش باعثش بود خورده شد. بعد از شام ظرف ها رو شستیم و مشغول دیدن فیلم شدیم. وقتی خمیازه اش بلند شد مثل بچگی هاش چشماش منگ می شد و به شکل عجیبی دوست داشتنی. راهی اتاقش کردم و اون هم بعد از شب بخیری که گفت وارد اتاقش شد. کمی نشستم و از اینکه آرامش امشب جایی نفس می کشه که من هستم آرامش تموم بدنم رو در برگرفت. بالاخره آرامش به من برگشته بود.


**آرامش


کتابم رو روی میز گذاشتم و کش و قوسی به کمرم دادم. تازه از بیمارستان اومده بودم. بوی غذام که بلند شد مثل فنر از روی مبل پریدم به سمت آشپزخونه. لعنتی...بادمجون ها سوخته بود. چینی به دماغم انداختم و با دستمال ماهی تابه رو داخل سینک پرت کردم. این هم از کشک بادمجون... شاید تازه دو روز بود که از محرم شدنم به داریوس می گذشت و من شاید زنش نبودم اما همخونه اش که بودم. صبح ها باهم از خواب بیدار می شدیم خودش من رو به بیمارستان میرسوند و وقتی پیاده میشدم عمدا تو خیابون دستم رو میگرفت که ثابت بشه ما باهمیم. جگوار اونقدر حضورش قدرت بود که هیچکس جرأت نکنه بهم نزدیک بشه..اونقدری به خودشون مطمئن بودن که حتی محافظ هم نداشتم. فقط ساعت هایی که می خواستم برگردم پارسا به دنبالم می اومد. شب ها با داریوس شام می خوردیم حرف می زدیم،بازی می کردیم و بعد وقتی خواب مهمون چشم ها مون می شد؛از هم خداحافظی کرده و هر کس به اتاقش می رفت. از عمارت رفته بودم. داخل یه برج چندین طبقه ساکن بودم..برج لوکس و شیکی که به زیبایی طراحی شده بود. سه اتاق بزرگ.سالن شیک و کلاسیک و آشپزخونه مجلل. شاید شکوه و زیبایی داشت اما برای من غریبه بود. منم دلم تنگ شده بود برای پیچش رقص برگ موها..بوی درختا و حسن یوسفا. بوی زندگی ای که داخل حیاط خونمون بود و تو یک شب گردنش دریده شد. قطره اشکی که از روی گونه ام چکید رو پاک کردم. می خواستم به مزار پدر و مادرم برم اما اجازه نداشتم. بادمجون های سوخته رو داخل زباله ریختم و از داخل یخچال مجهزی که همه چیز فراهم بود،بسته ناگت های مرغ رو بیرون کشیدم و مشغول سرخ کردنش شدم.تلفنم که زنگ خورد،زیر ماهی تابه رو کم کردم و از آشپزخونه بیرون زدم. تلفنم رو که روی کنسول قرار داده بودم برداشتم. توقع داشتم داریوس باشه اما شماره مسیح بود. با خوشحالی جواب دادم:

_سلام علیکم.

_چطوری سایلنت؟

همون طور که سمت آشپزخونه

میرفتم گفتم:

_خوبم تو چطوری؟

_منم خوبم،خونه ای؟

یکی از ناگت ها رو برگردوندم تا طرف دیگه اش پخته بشه.

_آره چطور؟

_خوبه..من دارم میام پیشت. تعجب کردم اما گفتم:

_باشه خوش اومدی. وقتی تماس رو قطع کردم،ناگت هارو جابجا کردم و فکر کردم داریوس و مسیح باهم میخوان بیان اما چند دقیقه بعد وقتی مسیح تنها جلوی در خونه بود تعجب کردم. داریوس کجا بود؟؟؟ سینی چای رو روی میز قرار دادم و گفتم:

_بفرما. پولکی رو از داخل قندان بلورین برداشت و حین خوردن گفت:

_تشکر,

روی مبل مقابلش نشستم و گفتم:

_نوش جان..اگه گشنته هست.میخوای غذای تورو بریزم؟تا داریوس بیاد حتما طول میکشه. چای داغش رو بین دستاش گرفت و بیخیال گفت: فعلا گشنه ام نیست اما داریوس امشب دیرتر میاد کلا..من بخاطر همین اومدم پیشت.

اونقدر خبر بد شنیده بودم که با

استرس گفتم:

_چرا؟چیزی شده؟ نگاه متعجبی به من کرد و گفت:

_نه بابا اون بادمجون بم آفت نداره..نگران نباش،رفته دنبال اون اکتی.

با تعجب گفتم:

_کی؟ هورتی از چایش خورد و گفت:

_بابا همون اکترینا چیه..اون کتی دیگه. چشمامو با خنده بستم و باز کردم و گفتم:

_چی میگی مسیح؟

_اهه..بابا رفته دنبال کتی دیگه.

_خب کتی کیه؟ روی مبل دراز کشید

و گفت:

_هم خوابه رییس!

ناگهانی سکوت شد... لنگه ابرویی بالا انداختم..پس این جناب بی رحم دوست دختر داشت. با اخم گفتم:

_هم خوابه چیه..بگو دوست دخترش. هر کس شآنی داره. خنده بلندی کرد و گفت:

_تو خیلی خوبی سایلنت.دوست دختر؟به نظرت رییس آدمیه که وارد یه رابطه عاطفی بشه؟

با استفهام‌نگاهش میکردم.

_کاترینا الیف فقط هم خوابه رییسه..شاید سوپر مدل باشه و وحشتناک خوش بدن باشه اما فقط یه هم خوابه است..حداقل منی که رییسو می شناسم اینو میدونم..شایدشااید یکم کاترینا براش مهم باشه اما خب فقط بازم هم خوابشه...البته مگه اینکه چیز دیگه ای باشه. با شگفتی گفتم:

_شوخی میکنی؟کاترینا الیف همون سوپر مدل روسیو که نمیگی؟ با چشمای بسته گفت:

_چرا..همونو میگم. فکر کردی رییس با هر کسی حتی حرف میزنه؟اين کاترینا یه سری معیار های خوب داره که رییس قبول کرده هم خوابش بشه. لعنتی...کاترینا الیف رو من میشناختم. به اندازه مرگ خوشگل و خوش هیکل بود. یکی از زیباترین سوپر مدل های دنیا بود که زیباییش خیره کننده بود. باورم نمیشد.

_شامت آماده است؟

از هپروت بیرون اومدم و گفتم:

_آره. بلند شد و گفت:

_پس بی زحمت بیار, باشه ای گفتم و با منگی سمت آشپزخونه رفتم...نمیدونم چرا اما نمیتونستم باور کنم.


**حامی

_Mi manchi

نگاهش کردم چشمای آرایش شده اش .لبهای پرش،صورت برنزش و چهره بی نقصش رو.. سیگارم رو گوشه لب گداشتم و گفتم:

_Buona

در جواب دلتنگیش،چیزی به جز این نداشتم. خوبه.... لبخند زد و دندون های سفیدش در تضاد با رژ قرمز و پوست برنزش،صحنه دیدنی بود. لوندی خاص خودش,رایحه عطر های مخصوصش,پاهای بلند و پرش،پستی و بلندی های بدنش یه حس های سرکوب شده ای رو اغواگرانه بیدار میکرد. دیشب موقع ورودش نبودم،و حالا،دقیقا وقتی از شرکتم بر میگشتم توی ماشینم بود..اون هم لوند تر از همیشه. برای چیزی صداش کرده بودم که میدونستم خودش صد برابر من مشتاقه.سیاست کاترینا چیزی رو که میخواست در رابطه با من به دست می آورد و من...من هم برای کمی لذت از بدن خارق العاده اش کمی به خودم استراحت میدادم.

?Quando andiamo a casa_

(کی میریم خونه)

برای اينکه با من ارتباط بهتری بگیره،ایتالیایی رو خیلی خوب یاد گرفته بود..فارسیش چنگی به دل نمیزد اما چون چند سالی ساکن میلان بود ایتالیاییش خوب بود. برای خونه رفتن بی تاب بود...این از چشم های سبزش مشخص بود. نیاز تموم صورتش رو در بر گرفته بود. کاترینا هميشه تشنه وجودی من بود...با من به اوج میرفت و اون چیزی میشد که من میخواستم..اون اتفافی می افتاد که من میخواستم. افسار رابطه دست من بود و من به اوج رسوندن رو خوب بلد بودم... خاکستر سیگارم رو داخل زیر سیگاری ماشین

تکون دادم و گفتم:

_ora(الان)

  شب خوبی میشد امشب...دستاش سمت دکمه های بلوزم رفت..بیشتر از تصورم تشنه بود, دستاش روی دکمه هام میلغزید. خودش رو از روی صندلیش سمت من کشید و لب های پرش دقیقا روی گردنم نشست. لیموزین عایق بود و کیان شيشه رو جلو کشیده بود. دستاش رو گرفتم و به آرومی غریدم: _Non adess(الان نه) بی تاب پیچی خورد اما حرف من هیچ وقت تکرار نداشت؛بنابراین با بی میلی از من جدا شد. کتم رو تنظیم کردم. تلفنم درون جیبم لرزید. دستی به گوشیم کشیدم و با دیدن شماره کیان ابرویی بالا انداختم.

_بگو,

_رییس, امشب شبیه که بچه های امنیت وارد عمارت میشن برای کنکاش..همه رفتن به باغ کردان..دستور چی میدید؟ لعنتی...به طور کل فراموش کرده بودم. امشب بچه های امنیت از شب تا صبح گوشه به گوش عمارت رو کنکاش میکردن و امنیت رو چک میکردن.. کوچک ترین چیزیو گزارش میدادن.. باغ کردان محلی بود که خدمه به اونجا فرستاده میشدن و تقریبا دو ساعت راه بود و اين اصلا چیز خوب نبود. _نزدیک ترین خونه ام تو این اطراف

کجاست؟

_رییس همه خونه ها امشب تو دست بچه های امنیته..به جز یکی. با کلافگی گفتم:

_ کدوم؟

_برجی که اقا داریوس ساکنه..اون سه روز پیش قبل وردوشون چک شده.  

لعنتی...فقط همین کم بود.

*آرامش


موهای خیسم رو با روغن حالت دهنده ای که همیشه استفاده میکردم آغشته کردم. موهای فرم رو اطراف شونه ام رها کردم. یه چند ساعتی تا اومدن داریوس وقت داشتم. از اتاقم بیرون زدم و چای ساز رو روشن کردم. حالا هنوز که داریوس نیومده بود وقت داشتم چند ساعتی درس بخونم. لیوان چایی ریختم و روی کاناپه دراز کشیدم و جزوه هام رو باز کردم و مشغول خوندنش شدم. تکه ای بیسکوییت داخل دهانم گذاشتم و جرعه ای چای نوشیدم. بیسکوییت محبوبم بود. طعم شکلاتش رو دوست داشتم. جزوه ام رو روی پام گذاشتم و یه بیسکوییت داخل دهانم‌گذاشتم و یکی دیگه رو در دست دیگه ام گرفتم. دوباره جرعه ای از چاییم نوشیدم. هنوز چند جرعه ای از چاییم نخورده بودم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد. داریوس بود.. جزوه هام رو روی مبل قرار دادم و بیسکوییتم رو همون طور که با سرخوشی می بلعیدم لیوان چاییم رو روی میز عسلی گذاشتم و با لبخند از روی مبل بلند شدم. همون طور که بیسکوییت رو میجویدم،سمت در رفتم و با رویی گشاده و لبی خندان در رو باز کردم..اما خشک شدن لبخندم همانا و ورود ترس به بدنم همانا!!! چشم های کوهستانیش رو به من بخشید..نگاهش ابتدا روی صورتم و بعد اطراف صورتم و روی سرشونه ام چرخ خورد و یخ نگاهش در حال منجمد کردن من بود...

_قراره من جلوی در بمونم؟

یک دستش در چهار چوب در بود و دست دیگه اش داخل جیب شلوارش. هیبت بلندش جلوی چهارچوب رو گرفته بود و دیدم رو محدود کرده بود. بیسکوییت رو جویدم. تکونی خوردم و با لکنت گفتم:

_خ..خوش اومدید. و از در فاصله گرفتم. سری تکون داد و وارد خونه شد. هنوز بوی چوب و عطرش رو ریحه هام درک نکرده بود که بوی ملایم و گرمی هم بهش اضافه شد و به قدری نفس گیر بود که من ناخوداگاه نفس کشیدم. و درست همون لحظه؛زیباترین زنی که در عمرم دیده بودم وارد خونه شد و با نگاه مرموزی به من نگاه میکرد. خدای من....خیلی زیبا بود. شوخی که نبود...این زن کاترینا الیف بود..سوپر مدل روسی که برند های مختلف براش سر و دست میشکنن روسری بلندی روی سرش گذاشته بود و مانتو کوتاهم تنش بود و شلوار تنگ مشکی که تموم برجستگی ها؛ بدنش رو قالب گرفته

Chi è questa ragazza, piccola _

(این دختر کیه عزیزم؟)

اون شیطان سمت مبل رفت و همون طور که روی مبل می نشست گفت:   _ Non importa (مهم نیس)

چی می گفتن؟؟؟ هیچی نمیفهمیدم. مثل مجسمه خشک شده بودم..به زن زیبا و خوش اندام مقابلم خیره بودم. لبخند زیبایی زد و گفت:

divertente_ بامزه اس

  حرفش رو نفهمیدم. میدونستم روسی ایه. تکونی به تارهای صوتیم دادم و به انگلیسی گفتم:

Nice to meet you _

(از مالقاتتون خوشبخت)

(ممنونم) thank you _

وارد سالن شد.از استرس دستی به موهام کشیدم و انگار که برق بهم وصل کرده باشن خشکم زد...شالم کو؟؟؟ لعنتی شالم کجاست؟ با تموم سرعت خودم رو به داخل اتاقم رسوندم و شالم رو روی سرم کشیدم...گند زده بودم. دستی به بلوزم کشیدم و خیلی آروم از اتاقم بیرون زدم. جفتشون روی مبل نشسته بودن. خدای من زیباییش برام عادی نمیشد. حقا که اين دیو پلید اما زیبا لایق همچین لعبتی هم بود. جگوار سرش روی تاج مبل بود. چشماش رو بسته بود و کاترینا روی مبل کناریش نشسته بود و با لذت بهش نگاه میکرد. به فارسی گفتم:

_چیزی احتیاج دارید؟

_نه!

سر تکون دادم ساعت ده شب بود. چرا داریوس نیاومده بود؟ نگاه کاترینا دقیقا روی من بود. لبخندی بهش زدم و رو به جگوار گفتم:

_من پس مزاحمتون نمیشم..با اجازه.

_میتونی بمونی...من نمیخواستم بیام اینجا‌یهویی شد.

با احترام گفتم:

_اینجا منزل شماست..هر موقع بخواید میتونید بیاید. با اجازه. و وارد اتاقم شدم. سریع سمت تلفنم رفتم و متوجه پیام داریوس شدم: "ارامش من امشب نمی تونم بیام،رییس میاد اونجا..چیزی خواستی بهم بگو باشه؟" پيامش برای ده دقیقه پیش بود و تماس هم گرفته بود. باهاش تماس گرفتم و بعد از اینکه از سلامتم مطمئن شد قطع کرد. روی تختم نشستم و کمی با هدی چت کردم. حدودا یک ساعت بعد،از هدی خداحافظی کردم. خواستم ادامه درسم رو بخونم که یادم افتاد جزوه هام رو داخل سالن جا گذاشتم.ناچارا از روی تخت پایین اومدم. شالم رو سر کردم و به آرومی در اتاقم رو باز کردم. تاریک بود...خونه در تاریکی محض فرو رفته بود. خوبه..سریع میرفتم و جزوه هامو بر میداشتم. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صدای ناله ضعیفی شنیدم و در جا متوقف شدم. نفس درون سینه حبس شد و لرزشی شدید درون زانوهام شکل گرفت. کار درستی نبود...اخلاقی نبود...بی شعوری محض بود..می دونستم کارم درست نیست و باید به سرعت به اتاقم برگردم اما تحت اراده من نبود که گردن خم کردم و نگاهی به سالن انداختم و از دیدن چیزی که دیدم خودم رو باختم.

نور ضعیف آباژور فضای سالن رو کمی روشن کرده بود. شیطان دقیقا به همون حالتی که ترکش کرده بودم روی مبل نشسته بود. اما کاترینا با روبدوشامپی که تنش بود و بوی کرم های بدنش کل فضای سالن رو غرق کرده بودبا حالت بدی کنار جگوار نشسته بود و مشغول بوسیدن گردنش بود. برو آرامش برو...نمون...نگاه نکن...درست نیست. صدای وجدانم درون گوشم می پیچید اما من قدرت نداشتم و با چشم های درشت شده و قلبی که محکم می تپید به این صحنه خصوصی نگاه می انداختم. لعنتی مگه اتاق نداشتن که اینجا بودن؟ مشخص بود کاترینا تازه از حموم در اومده و خودش رو به جگوار رسونده. جگوار هیچ گونه حرکتی نداشت...ثامت نشسته بود و هیچ,دقیقا هیچ واکنشی نداشت. صدای بم و گیراش بلند شد،لعنتی چه کوفتی میگفتن؟ خدای من...من چه مرگم بود؟ اومده بودم یکی از خصوصی ترین روابط رو نگاه میکردم این خیلی بیشعوری بود. برگشتم. لرزش بدنم رو متوقف کردم و خواستم خیلی آروم حرکت کنم که پام لیز خورد و با صدای بدی روی زمین افتادم.. خدا لعنتتت کنه آرامش،بلافاصله جگوار با سرعت برق رو روشن کرد و من رو پیدا کرد. یقه بلوزش باز بود و سینه برنزه اش مشخص بود.

_چته؟

سریع بلند شدم و با تته پته گفتم:

_او..اومده بودم جزوه هامو بردارم. لنگه ابرویی بالا انداخت...لعنتی چرا انقدر زیبا بود؟ چشمای کوفتیش به اندازه دردناکی رعشه برانگیز بود. _برو برش دار,

سری سر تکون دادم و وارد سالن شدم. حتی نگاه هم سمت کاترینا ننداختم.. با سرعت داخل اتاقم خزیدم. خودمو روی تخت پرت کردم و ذهنم فقط روی یک چیز گیر کرده بود.


**حامی


پتو رو از روی تنم کنار زدم و نیم نگاهی به کاترینا انداختم, جسم عریانش لا به لای ملحفه سفید پیچیده شده بود و در خوابی عمیق به سر میبرد. میشد گفت تقریبا بیهوش شده بود!!! دستی بین موهام کشیدم و راهی حموم شدم. بلوزم رو تن زدم و همون طور که بند شلوار ورزشیم رو می بستم مقابل آینه قرار گرفتم. حوله رو روی موهام انداختم و چند تار مویی رو که جلوی پیشونیم آویزون شده بود رو کنار زدم. کاترینا هنوز در خواب بود. دیشب شب خوبی بود و نبود... کاترینا و بدن بی نقصش یک سری نیاز هام رو تقویت کرده و من رو به یک لذت کوتاه دعوت کرده بود. رابطه برای من فقط یک لذت کوتاه بود و بس..نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر. اما برای کاترینا فرق می کرد..شور میگرفت به خودش می پیچید و از لذت میبرد..حال خوشش رو تقریبا تو تمام کسایی که تا به حال وارد حریمم شده بودن دیده بودم..هر چند که تعدادشون محدود بود. اونا دقیقا چیزی رو که میخواستن بدست می آوردن..افسار رابطه دست من بود و من اون رو به اوج می کشیدم و ناگهانی به زمین می کوبیدم... دیشب اونقدر در ورطه نیاز غوطه ور بود که وقتی از حمام اومد،یک سره خودش رو به من رسوند و بی توجه به دخترکی که داخل اتاق بود ،مشغول در آوردن لباسم بود. بهش گفتم صبر کن اما اونقدر شهوت احاطه اش کرده بود که متوجه نبود و بحث رو به سمت دیگه ای کشید. می خواستم دستاش رو جدا کنم و راهی اتاق بشیم اینجا درست نبود اما دقیقا همون لحظه صدای گرومپی بلند شد و چند لحظه بعد چشمم به دختر رضا خورد که روی زمین افتاده و ترسیده و مشوش به من نگاه می کرد..یک صداهایی حس کرده بودم اما نفس های کاترینا دقیقا در مقابل گوشم کمی تمرکزم رو بهم ريخته بود... توجهی به بدن عریانش نکردم و همون طور که با حوله موهام رو خشک میکردم از اتاق بیرون زدم.

_دلی صبر کن دیگه..بابا میگم میام

ای خدا!

خب،اين بچه بیدار بود انگار, رد صداش رو دنبال کردم؛داخل آشپزخونه ایستاده بود.میز صبحانه رو آماده میکرد و تکه نونی هم گوشه لبش بود و به آرومی میجوید. مقنعه مشکی رنگی سرش بود و تار موی فری از گوشه هاش بیرون زده بود. تصویر دیشب خیلی ناگهانی به مقابل چشمم اومد. موهای فر و بلندش پیچ خورده دور صورتش رها شده آبشار درهم تنیده به رنگ شبش در تضاد پوست سفیدش اونقدر چشم نواز بود که قدر ثانیه ای ماتش شدم. تا به حال انقدر واضح ندیده بودمش. اولین شبی که دیدمش اونقدر حالش بد بود که تو آغوشم بیهوش شد و من اصلا توجهی بهش نداشتم اما.. اما دیشب.موج موهای بلندش صورت عروسکیش رو قاب گرفته بود و خیسی آب تار و پود موهاش رو براق کرده بود و جلوه ویژه ای بهش بخشیده بود. فکرم نمی کردم موهای به این بلندی داشته باشه!!! چشماش به حالت بامزه ای گرد شده بود و دهانش پر و کمی باد کرده بود و لبخندش خشک شده بود. ترسش از من طبیعی بود..ثابت شده بود و میدونستم از حضورم تعجب کرده بود. قدر ثانیه ای نگاهم به موج موهای بلندش گیر کرد و خیلی زود دوباره افسار نگاهم رو به دست گرفتم. با صدای خاصش؛ از وسط خاطرات دیشب به حال برگشتم:

_اونقدر با لذت میخوری که انگار بهترین غذای دنیا مقابلته..شاید این فقط یه فلافل ساده باشه اما تو با لذت می خوریش. تو از هر چیز کوچیکی لذت می بری آرامش.

سکوت کردم،حرفاش ادامه داشت:

_قیافت رو با دیدن این فلافلی کوچیک جمع نکردی جوری رفتار نمیکنی که کسی خجالت زده بشه شاید الان هر کسی جای تو بود اونقدر تو افسردگی غرق میشد که کارش به خودکشی می رسید..اما تو انگار واقعا آرامشی...به طرز عجیبی آرومی و آروم میکنی. دنیا تو چشمای تو خیلی قشنگتره انگاری.

ساندویچم رو داخل سینی قرار دادم. با حال همیشگیم گفتم:

_من فیلم بازی نمیکنم داریوس من اینم واقعا...یاد گرفتم تو لحظه زندگی کنم و از لحظه لذت ببرم..از هر چیز کوچیکی به وجد بیام. شاید حق با توباشه و من باید الان توی افسردگی می بودم اما افسردگی برای آدم های ناامیده..من ناامید نیستم،ناامیدی وقتیه که تو دیگه چیزی نداشته باشی..اینو مامانم هميشه به من گفته داریوس،من رسالتمو انتخاب کردم. دوست دارم به مردم کمک کنم. توانایی های خودمو میشناسم و میدونم چی کار باید بکنم..من ناامید نیستم،هنوز خدایی هست.هنوز زندگی هست.من پدر و مادرمو تو یه شب از دست دادم حتی فرصت عزاداری هم پیدا نکردم. یه درد عمیق همیشه توی دلم هست..یه ترک توی قلبم هست که هیچ چسبی نمیتونه ترمیمش کنه‌اما،داریوس آدم زنده زندگی می خواد...من نمی تونم مرگ رو بخرم نمیتونم کاری بکنم؛یعنی کاری از من ساخته نیست واقعا..بشینم و زانوی غم بغل بگیرم که چی؛من با قلبم مامان بابامو زنده نگه داشتم. هر روز تو قلبم بوسشون میکنم واسشون اشک می ریزم اما ناامید نیستم..من ناامیدی رو یاد نگرفتم..می دونم اگه کسی که این بلا رو سر من آورده ،قدرت بهتر کردن حالمو هم داره داریوس..من امیدوارم،دوست دارم به جایی برسم که حضور و اسم من باعث شادی و سر بلندی روح پدر و مادرم باشه..من زخم برداشته ام،تنم زخمی هست اما مطمئنم روزای خوبم میاد. چشماش خیره به من بود. بغض درون صدام بود  و چشمام پر اما دلم پر از شور بود. لیوان دوغم رو بلند کردم و یک نفس سر کشیدم.

_خب بخوریم که من داره کم کم دیرم میشه. نگاهش چراغونی بود...فیلمی در کار نبود. من واقعا همین بودم و بس! تو ماشین سکوت کرده بودیم جفتمون در فکر بودیم. وقتی جلوی بیمارستان ماشین رو نگه داشت با

استفهام گفت:

_اون مسیح نیست؟

رد نگاهش رو گرفتم و به مردی که با تلفن همراهش صحبت می کرد رسیدم..مسیح بود. جفتمون کمی نگران شدیم و با عجله از ماشین پیاده شدیم. در حال صحبت بود اما تا متوجه ما شد.تماسش رو قطع کرد و با لبخند گفت:

_به به عروس و داماد تازه شکوفه زده.

لحنش عادی بود و این باعث شد استرسم کمتر بشه. سلامی کردم و با

لبخند جوابم رو داد.

_چیزی شده؟اینجا چی کار می کنی؟

نگاهش جدی شد و گفت:

_شنیدم رفتی دنبال سایلنت خواستم بیام اینجا با جفتتون حرف بزنم که متوجه شدم رفتید نهار..منتظر موندم تا برگردید.

_چیزی شده؟ لحنم نگران بود. داریوس کمی نزدیک تر شد و با حس حضورش حس بهتری پیدا کردم. به آرومی گفت:

_نترس سایلنت..چیزی نشده, فقط منو این شازده یکی دو روزی پرواز داریم.

داریوس با تشر گفت:

_الان وقت چرت و پرت گفتنه؟

تک خنده ای کرد و گفت:

_برادر من تو فکرت منحرفه به من چه..خجالت بکش بابا,ماموریت داریم،گرفتی؟

وسط حرفش پریدم و گفتم:

_مسیح، جدی شد و گفت:

_یه سری خورده کار داریم باید بریم اونا رو انجام بدیم.,نترس،خطرناک نیست اصلا. زود بر می گردیم.

_کجا کی میرید؟ لبخند زد و گفت:

_خب کجاش که متاسفانه محرمانه است سایلنت اما چند روزه بر می گردیم باشه؟تو این مدت پارسا هر روز تو رو اسکورت می کنه..اگه دلت بخواد می تونی بری عمارت و یا می تونی اون آنشرلی رو هم دعوت کنی به خونت.

داریوس سکوت کرده بود.

_آنشرلی کیه؟ سمت ماشینش رفت و لاقیدانه گفت:

_آنشرلی مو قرمز..دوستت سایلنت. دلارام..,دوست مو اتشین من. مسیح همون طور که سوار ماشین می شد گفت:

_ساعت ده عمارت باش. و سوار شد و رفت. ما گیج و سردرگم جلوی ورودی بیمارستان ایستاده بودیم. برگشتم و نگاهی به داریوس که عمیقا به فکر رفته بود گفتم:

_میای دیگه؟منو که تنها نمیذاری؟ لحنم واقعا ترحم برانگیز بود. لبخندی زد و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت:

_میام آرام.  

ظرف تخمه رو روی ملحفه گذاشتم و گفتم:

_خب اینم از تخمه.

جفتمون روی ملحفه ای که زیرمون کشیده بودیم دراز کشیده بودیم و پوست تخمه رو به اطرافمون پرت می کردیم. دلارام فیلم رواستارت کرد و فضای تاریک خونه با نوری که از تی وی پخش می شد شکسته شد. فیلم ابتدا برام معنی و مفهوم خاصی نداشت یک دختر که از کنار مادرش.پیش پدرش نقّل مکان میکنه.

اما کم کم با ورد شخصیت های جدید داستان برام جذاب شد. گرگ و میش!! اسم جالبی داشت این مجموعه. یک پسر خون آشام و دخترک انسان. غرق در فیلم شده بودم و وقتی فیلم وارد یکی از اصلی ترین صحنه ها شد.بلا رو با تموم گوشت و استخونم درک کردم. درست وقتی چند نفر از پسر ها دورش رو گرفتن و دست به دستش میکردن ترس بلا رو با سلول به سلول حس میکردم. تپش قلب گرفته بودم و یاد صحنه ای که خودم اسیر عماد شده بودم افتادم.درست وقتی که بلا در حال جنگیدن بود پسر قصه وارد شد و نجاتش داد. هیولا،دقیقا هیولا وارد قصه شد و نجاتش داد. فیلم برای من متوقف شد. واقعا چیزی درک نمیکردم.گیر کرده بودم روی اون صحنه... گرگ دقیقا بره رو نجات داد..زیبا هم نجاتش داد, ممکن بود چنگال های تیز گرگ درون گوشت لدیذ بَره ،بره؛اما گرگ به چنگش گرفت و نجاتش داد. چشم ها...چشم های هیولا مقابل چشمم اومد.چشم های زمستونیش...چشم هایی که در یک روز سرد برفی منجمد شده بود و یخ چشماش استخوانت رو می لرزوند. نگاهم به صحنه فیلم کشیده شد. هیولا به آرومی و به نرمی مشغول بوسیدن بلا بود..جمله اون شبش درست وقتی که سکانس بوسه دختر و پسر رو نشون میداد برام تداعی شد..این هیولا خون آشام دختر رو میبوسید.نوازش میکرد اما اون هیولا اون هیولا چی گفته بود؟وقتی معنی جمله اش رو داخل گوگل پیدا کردم،شرم و تعجب باهم ترکیب شده بود (تو می دونی که من هیچ وفت نمیبوسم) هیولا نمیبوسید...گفته بود نمیبوسه!! بلا در آغوش پسر میرقصید و من فکر میکردم یعنی واقعا اون جمله اش حقیقت داره؟ چرا؟ بلا چرخی خورد و محکم به سینه پسر نزدیک شد و من درگیر این بودم چرا یک نفر باید بگه من هیچ وقت نمیبوسم؟ مگه بوسه.یه حس صادقانه نبود که باعث میشد روحت رو در اختیار قرار بدی؟ این هیولا چرا مخالف این ماجرا بود؟ روحش رو از چی مخفی میکرد؟

_اینجور عشق ها خیلی قشنگن آرامش. اینکه یک نفر قدرت کشتنت رو داره اما اونقدر حسش به تو قویه که میتونه خوی وحشیش رو کنترل کنه و تو عطر تنت نفس بکشه..شاید خواب و خیال باشه اما این عشقای سخت خیلی قشنگه..خیلی دراماتیکه این که فکر کنی یک نفر بخاطر تو از عوضی و کثیف بودنش دست بکشه.تو بشی مخدرش. بشی آرامشش.خیلی فوق العاده است.. دراز کشید و سرش روی بالشت قرار داد و چشماشو بست:

_زنا شاید بتونن یه مرد عادی رو عاشق خودشون بکنن.اما علاقه مند کردن اين آدم ها و علاقه مند شدن این ها به تو حس قدرت میده..حس امنیت چون مطمئنی تو سخت ترین کار دنیا رو کردی تو به دژ محکم یه آدم نفوذ کردی و اين بینظیره...قبول داری؟

من لال شده بودم..فقط گیج و متعجب بهش چشم دوخته بودم. هیچ حسی نداشتم هیچ نظریه ای درون دهنم نبود..تهی. خلا ای کامل...بدون حتی یک اوا. قدرت تحلیلش رو نداشتم فقط تونستم با چشمای گیج به دلی نگاه کنم. چشماش رو باز کرد و گفت:

_خب بزن قسمت بعدیشو ببینیم..از امشب که داریوس رفته از سرکار که اومدیم فیلم ببینيم تا دو شب باشه؟

سری تکون دادم دلارام به بهونه شیفت شب.خونواده اش رو دست به سر کرده بود.بقیه فیلم رو استارت کرد و من فکر میکردم چرا یه نفر باید هیولا باشه؟؟؟

_خوبی؟چیزی کم و کسر نداری؟

سری برای مبینا تکون دادم و از استیش خارج شدم.

_همه چی خوبه..نگران نباش.تو چطوری؟مسیح خوبه؟صدای خنده اش رو شنیدم و من راهم رو به سمت اتاق استراحت کج کردم.

_خوبه ،مشکلی که پیش نیومده

تو این دو روز؟

_نه عزیزم.همه چیز خوبه..کی میای؟دستگیره اتاق رو کشیدم و در رو باز کردم. با کلافگی گفت: _قرار بود فردا بیایم اما یکم کارامون طول کشید..پس فردا شب تهرانم. دسته مبل رو گرفتم و کشیدم. وقتی به حالت تخت در اومد.دراز کشیدم و گردن دردناکم رو مالیدم.

_هنوزم نمیخوای بگی کجایی؟لبخندش رو حس میکردم.

_زیاد دور نیستم زود میام باشه؟

نمیخواستم تو تنگنا قرارش بدم.

_باشه..فقط مراقب خودتون باش.

_باشه..آرام من باید برم کاری نداری؟

گردنم رو فشاری دادم و گفتم:

_برو به سلامت.,منتظرتم. وقتی تماس رو قطع کردم گردن دردناکم رو مالیدم. از صبح اونقدر خم و راست شده بودم که خیلی درد گرفته بود و نیاز به کمی استراحت داشتم. میدونستم فعلا کسی به اتاق نمیاد؛بنابراین بلند شدم و خواستم مقنعه ام رو از سرم در بیارم که همون لحظه چشمم به در خورد و در یه لحظه بسته کاغذی مشکی رنگی از زیر در به داخل پرت شد. خشک شدم،یعنی چی؟ مقنعه ام رو رها کردم و به سمت در رفتم. بسته کاغذی رو در دستم گرفتم. این چی بود دیگه؟ در رو باز کردم اما هیچکس اون اطراف نبود..خدایا! به اتاق برگشتم و بسته رو باز کردم. چسبش رو باز کردم کاغذ بلند و نازکی بود که دور یک چیز پیچیده شده بود. کاغذ رو با دلهره پاره کردم و وقتی کاغذ روی زمین افتاد از فرط اضطراب و رعب عکس ها روی زمین افتاد و من با چشمای وحشت زده،جسمی لرزیده به عکس هایی که حیاطم رو قتل عام کردن خیره شدم. 

قفسه سینه ام درد میکرد قلبم خودش رو به در و دیوار می کوبید و می خواست فریادش رو به گوش تموم دنیا برسونه. جیغ می کشید شیون میکرد و چنگ می انداخت به چشمام و چشمام پر میشد. اشک به چشمام حمله کرد و من با چشمایی که باریدن رو شروع کرده بود به عکس جسد خونین پدر و مادرم نگاه میکردم. تصاویری از جسد غرق در خون پدر و مادرم که در خون خودشون غلطیده بودن... سکانس به سکانس,لحظه به لحظه اون شب نحس مقابل چشمم رفت و من یاد ناله های خودم افتادم. شبی که پرنده خوشبختی ما در چنگال تباهی قرار گرفت و دست تقدیر ذبحش کرد. جنون آنی که به سراغم اومد آرامش‌ رو طوفانی کرد. لرزیدم هق زدم و زار زدم. صدای ناله پدرم در گوشم پیچید و پیچید و من مثل یک مریض ناعلاج اشک ریختم و حس خفگی داشتم. خفگی...دست قدرتمندی گردنم رو می فشرد و نفس هارو برام ممنوع می کرد. دستی به گردنم کشیدم و سعی کردم دست نامرئی رو از گردنم جدا کنم...هوا!| هوا می خواستم.. سرفه کردم،اشک هام صورتم رو پر کرده بود و من با تمام قدرتم از اتاق بیرون زدم. به دنبال ذره ای هوا از سالن بیرون زدم و بی توجه به هیچ چیز بی توجه به خطر و هزار درد دیگه از بیمارستان گریختم. فرار می کردم و دنبال هوا می دویدم. از اون عکس ها فرار می کردم. به پاهام دستور دویدن داده بودم و هیستیریک وار نفس می کشیدم. گریختم فرار کردم می دونستم خطرناکه اما فرار کردم..مغزم کار نمی کرد فقط تموم تنم خواستار گریختن بود. از اون اتاق مسموم فرار کردم فرار کردم و.


**حامی


به سهام بورس نگاهی انداختم. رشد خوبی داشت. نسبت به سه روز پیش خوب پیش رفته بود. وارد باکس ایمیلم شدم و پیام ایمیل وکیلم رو نگاه انداختم, خب.سهام ایتالیا هم تو وضعیت عالی ای بود. ای پد رو روی پام جابجا کردم و گفتم:

_کارای پرواز کاترین انجام شد؟ کیان همون طور که رانندگی میکرد پاسخ داد:

_بله رییس،طبق دستورتون فردا بعدظهر راهی میشه.

سری تکون دادم.حضور زیادش برام جذاب نبود. دوباره به صفحه شاخص بورس نگاهی انداختم. خیلی دقیق در حال مطالعه بودم که صدای کیان به آرومی به گوش رسید.

_بگو؟من تو راه عمارتم.. چی شده؟

گوشام تیز شد..چه خبر شده بود؟ با صدای نگرانی گفت:

_چی؟کی؟وااای چرا حواست نبوده؟؟الان دقیقا چه غلطی باید بکنیم؟

ای پد رو روی صندلی کناری گذاشتم

و گفتم:

_چی شده؟ کیان از آينه نگاهی به من کرد و با نگرانی گفت:

_خانوم آقا داریوس.گم شدن.

بی اراده اخم کردم...یعنی چی؟ با

غرش گفتم:

_درست تعریف کن بگو ببینم چی شده؟

_آقا مثل اینکه یه سری عکس از جسد پدر و مادرش براش فرستادن و اونم یهو از بیمارستان گذاشتن رفتن...پارسا تازه متوجه شده مثل اینکه یکی موقع دویدنش از بیمارستان دیدتش.

حرصم گرفت...دخترک چقدر احمق و بیشعور بود!! صد بار بهش تذکر داده شده بود که بدون خبر هیچ قبرستونی نباید بره بعد اون وقت الان بی خبر معلوم نبود کدوم جهنمی رفته. اگه می دیدمش.آخ اگه می دیدمش جوری از خجالتش درمیومدم که

_چند ساعته ازش خبری نیست؟

_سه چهار ساعتی ميشه.

لعنت بهت دختر...می دیدمت اون گردنت رو می شکستم...احمق نادون.

_خبر بده به تیم امنیت بگو تو خفا بگردن پیداش کننو بیارنش عمارت.

_چشم.

با حرص سری تکون دادم و دستام رو مشت کردم. اخه چرا انقدر احمق بود؟ خواستم ای پدم رو بردارم که تلفن کیان دوباره زنگ خورد. این سری با صدای آروم تری جواب داد.

_نیلی جان،بهت زنگ می زنم بعدا,

همسرش بود., قفل ای پد رو باز کردم اما صدای متعجب و پر بهت کیان توجهم رو جلب کرد: _جدی؟نیلی نذار تکون بخوره..نگهش دار باشه؟ _چه خبره؟

کیان نگاهی به من کرد و گفت:

_آقا مثل اینکه پیش همسر منه.

پوفی کشیدم و با خشم گفتم:

_دور بزن میریم خونه تو. و فقط خدا به دادت برسه دخترک وحشی!


**آرامش


یک ساعت قبل

_آرامش داری منو میترسونی,چرا

انقدر گریه می کنی؟

هق هقم بیشتر شد و با درد به نیلی که با ناراحتی به من نگاه می کرد.نگاه دوختم. بعد از چند ساعت دویدن، گریختن موقعی به خودم اومده بودم که وسط یه خیابون بزرگ ایستادم و هیچ چیزی برام آشنا نبود. نمی خواستم به بیمارستان برگردم. نمی خواستم به عمارت برم نمی خواستم به خونه خودم برم دلم می خواست پیش دلارام برم و باهم بریم خونشون اما افسوس که اون هم نمی شد...دلارام هم کار داشت هم خونواده اش از وجود من بی خبر بود. اونقدر تنها بودم که فقط یه یک نفر زنگ زدم. نیلی!!! نیلی دوست خوبی بود..شماره ام رو از هدی گرفته بود و باهام تماس گرفته بود و بهم گفته بود هر وقت که بخوام میاد دنبالم و من رو میبره خونشون. نمی خواستم فعلا کسیو ببینم حوصله اخم و تخم های پارسا رو هم نداشتم .

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز