اگه به هدی میگفتم صد در صد به پارسا میگفت. به نیلی زنگ زدم و ازش خواهش کردم به هیچکس نگه من کجام و خودش هراسون دنبالم اومد و من رو به خونش آورد. از لحظه ای که سوار ماشینش شده بودم و تا ده دقیقه پیش سکوت کرده بودم اما ناگهانی بغضم ترکیده بود و اشکام بی اختیار میچکید.
_آرامش خواهش میکنم،بگو چی شده؟
دستاش رو گرفتم و با بغض و گریه همه چیز رو براش تعریف کردم. چشماش پر شد و لحظه به لحظه با من اشک ریخت. سرم رو به سینه اش کشید و محکم بغلم کرد. در آغوشش هق زدم و چند دقیقه آروم شدم. وقتی هق هقم بند اومد.من رو از خودش جدا کرد و گفت:
_بهتری؟
سبک شده بودم کمی. سر تکون دادم. سرم رو بوسید و گفت:
_بشین اینجا من برم به نیلوفر سر بزنم و بیام،باشه؟
باشه ای گفتم و وقتی نیلی چند قدم بیشتر نرفته بود گفتم:
_نیلی قرص سر درد داری؟ لبخندی
زد و گفت:
_آره عزیزم. خواست سمت آشپزخونه قدم برداره که نیلوفر با صدای بلندی داد زد.
_ماماااان،خونه سازیم خراب شد باز,
نیلی سری تکون داد و با غر گفت:
_نیلوفر اگه شکونده باشی من میدونم و تو. لبخندی زدم و از روی مبل بلند شدم و گفتم:
_برو به اون بچه برس..زیادم دعواش نکن. بگو قرص کجاست خودم برمیدارم. از خدا خواسته لبخندی زد و گفت:
_تو اون کابینت آخریه..شربتم هست تورو خدا تعارف نکن و بریز واسه خودت..من برم تا این زلزله خونه رو خراب نکرده.
و با عجله به سمت اتاق نیلوفر که ته سالن بود دوید. لبخند زدم. اشکم رو پاک کردم و سمت آشپزخونه رفتم و از داخل کابینت آخر بسته قرص ها رو بیرون کشیدم و سمت یخچال رفتم. پارچ شربت آب پرتقال داخل یخچال بهم چشمک میزد. برداشتم و داخل لیوان پایه بلندی ريختم. قطره های عرق از روی پارچ چکه میکرد و این بیشتر تحریکم میکرد. قرص رو داخل دهان انداختم و لیوان شربت بزرگ رو مزه عجیب غریبی پنهانی داخل آب میوه بود. عطش باعث شد دوباره لیوان دیگه ای بریزم و نمیدونم چرا یه بو و مزه تلخی داشت. لیوان رو که روی میز قرار دادم حس میکردم بدنم عرق کرده. ناخوداگاه لبخندی زدم. حس خوبی داشت. خواستم از اشپزخونه بیرون برم که حس کردم انگار آشپزخونه دور سرم میچرخه. چم شده بود؟ نفسی کشیدم و دست به لبه میز گرفتم و سعی کردم ثابت باایستم. چی شده بود؟
_یعنی یه وروجکیه دومی نداره اين..زده خونه سازیشو شکونده میگه شکسته.
لبخندی بهش زدمو و گفتم:
_خوبه.
با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
_آرامش خوبی؟
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
_آره. حس شادی خاصی داشتم. تموم بدنم انگار می جوشید و عرق میکرد. نگاهی به من و پارچ شربت کرد . با تردید نزدیک شد و پارچ شربت رو بو کشید و با خنده و ترس گفت:
_آرامش تو اینو خوردی؟
لبخندم تبدیل به قهقه شد و گفتم:
_آره ولی یکم تلخ بود انگار,
_آااارامش.
و من با لبخند بهش نگاه دوختم... چی شده بود مگه؟
**حامی
ماشین رو که پارک کرد.نذاشتم در رو باز کنه و با خشم خودم خارج شدم. کیان با عجله در رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید.
دلم میخواست هر چه زودتر ببینمش و بزنم دندوناشو خورد کنم. وارد حیاط که شدیم.نیلی با عجله وارد حیاط شد و با احترام گفت:
_سلام آقا.
_کجاست؟
دستاش رو بهم گره زد و با تشویش
گفت:
_راستش..راستش آقا با خشم گفتم:
_رفته؟مگه نگفتم نگهش دار؟ با رنگ و رویی پریده گفت:
_نه..نه بخدا آقا همین جاست.
نگاهی بهش انداختم و با بی
حوصلگی گفتم:
_درست حرف میزنی یانه؟ با هول گفت:
_آقا آرامش همینجاست.,اما، اما حالش عادی نیست.
یعنی چی؟ صدای قهقه اش در کل سالن پیچیده بود.خنده اش آوای خاصی داشت.می پیچید و تموم وجودت رو به آرامشی ژرف دعوت میکرد. نت به نتش سکر آور بود...لااقل برای من!!! روی مبل نشسته بود و چشماش رو بسته بود و با حالت بامزه ای می خندید. سرش رو بالا گرفت و تا نگاهش به من افتاد لحظه ای مکث کرد و در آخر بلند زد زیر خنده. لعنتی،ت _ج..جگوار معرووووف.
و دوباره بلند بلند خندید. از زور حرص دستام رو مشت کردم میدونستم چی کارت کنم!!! باعجله سمتش قدم برداشتم و وقتی نزدیکش شدم چشمای براق و وحشیش رو به من دوخت و سکوت کرد. چشماش به حالت جهنمی ای معصوم شده بود و برق چشمای درشتش قدم هام رو سست کرد.
_می..میخواید منو بزنید؟
لباش می لرزیدچشماش برق می زد و لعنتی....این جادوی کوفتی چشماش چرا انقدر قوی بود؟ لباش رو غنچه کرد و گفت:
_من فرار نک..,نکردم فقط خیلی ناراحت بودم. دستی به گردنش کشید
و با درد گفت:
_این..اینجامو یکی محکم فشار میداد...جگوار،،می دونید خفگی چه ح..حسیه؟ دستایی که به مقصد کوبیدن درون صورتش مشت شده بود با این جمله اش خشک شد. داشت چه غلطی میکرد؟ قطره اشکی از غرقاب چشمای کوفتیش چکید و گفت:
_می فهمید مردن چه شکلیه؟
یه اشک دیگه ای هم از گونه اش لغزید و گفت: