2777
2789

اگه به هدی میگفتم صد در صد به پارسا میگفت. به نیلی زنگ زدم و ازش خواهش کردم به هیچکس نگه من کجام و خودش هراسون دنبالم اومد و من رو به خونش آورد. از لحظه ای که سوار ماشینش شده بودم و تا ده دقیقه پیش سکوت کرده بودم اما ناگهانی بغضم ترکیده بود و اشکام بی اختیار میچکید.

_آرامش خواهش میکنم،بگو چی شده؟

دستاش رو گرفتم و با بغض و گریه همه چیز رو براش تعریف کردم. چشماش پر شد و لحظه به لحظه با من اشک ریخت. سرم رو به سینه اش کشید و محکم بغلم کرد. در آغوشش هق زدم و چند دقیقه آروم شدم. وقتی هق هقم بند اومد.من رو از خودش جدا کرد و گفت:

_بهتری؟

سبک شده بودم کمی. سر تکون دادم. سرم رو بوسید و گفت:

_بشین اینجا من برم به نیلوفر سر بزنم و بیام،باشه؟

باشه ای گفتم و وقتی نیلی چند قدم بیشتر نرفته بود گفتم:

_نیلی قرص سر درد داری؟ لبخندی

زد و گفت:

_آره عزیزم. خواست سمت آشپزخونه قدم برداره که نیلوفر با صدای بلندی داد زد.

_ماماااان،خونه سازیم خراب شد باز,

نیلی سری تکون داد و با غر گفت:

_نیلوفر اگه شکونده باشی من میدونم و تو. لبخندی زدم و از روی مبل بلند شدم و گفتم:

_برو به اون بچه برس..زیادم دعواش نکن. بگو قرص کجاست خودم برمیدارم. از خدا خواسته لبخندی زد و گفت:

_تو اون کابینت آخریه..شربتم هست تورو خدا تعارف نکن و بریز واسه خودت..من برم تا این زلزله خونه رو خراب نکرده.

و با عجله به سمت اتاق نیلوفر که ته سالن بود دوید. لبخند زدم. اشکم رو پاک کردم و سمت آشپزخونه رفتم و از داخل کابینت آخر بسته قرص ها رو بیرون کشیدم و سمت یخچال رفتم. پارچ شربت آب پرتقال داخل یخچال بهم چشمک میزد. برداشتم و داخل لیوان پایه بلندی ريختم.  قطره های عرق از روی پارچ چکه میکرد و این بیشتر تحریکم میکرد. قرص رو داخل دهان انداختم و لیوان شربت بزرگ رو مزه عجیب غریبی پنهانی داخل آب میوه بود. عطش باعث شد دوباره لیوان دیگه ای بریزم و نمیدونم چرا یه بو و مزه تلخی داشت. لیوان رو که روی میز قرار دادم حس میکردم بدنم عرق کرده. ناخوداگاه لبخندی زدم. حس خوبی داشت. خواستم از اشپزخونه بیرون برم که حس کردم انگار آشپزخونه دور سرم میچرخه. چم شده بود؟ نفسی کشیدم و دست به لبه میز گرفتم و سعی کردم ثابت باایستم. چی شده بود؟

_یعنی یه وروجکیه دومی نداره اين..زده خونه سازیشو شکونده میگه شکسته.

لبخندی بهش زدمو و گفتم:

_خوبه.

با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:

_آرامش‌ خوبی؟

نگاهش کردم و با لبخند گفتم:

_آره. حس شادی خاصی داشتم. تموم بدنم انگار می جوشید و عرق میکرد. نگاهی به من و پارچ شربت کرد . با تردید نزدیک شد و پارچ شربت رو بو کشید و با خنده و ترس گفت:

_آرامش‌ تو اینو خوردی؟

لبخندم تبدیل به قهقه شد و گفتم:

_آره ولی یکم تلخ بود انگار,

_آااارامش.

و من با لبخند بهش نگاه دوختم... چی شده بود مگه؟


**حامی


ماشین رو که پارک کرد.نذاشتم در رو باز کنه و با خشم خودم خارج شدم. کیان با عجله در رو باز کرد و گفت:

_ بفرمایید.

دلم میخواست هر چه زودتر ببینمش و بزنم دندوناشو خورد کنم. وارد حیاط که شدیم.نیلی با عجله وارد حیاط شد و با احترام گفت:

_سلام آقا.

_کجاست؟

دستاش رو بهم گره زد و با تشویش

گفت:

_راستش..راستش آقا با خشم گفتم:

_رفته؟مگه نگفتم نگهش دار؟ با رنگ و رویی پریده گفت:

_نه..نه بخدا آقا همین جاست.

نگاهی بهش انداختم و با بی

حوصلگی گفتم:

_درست حرف میزنی یانه؟ با هول گفت:

_آقا آرامش همینجاست.,اما، اما حالش عادی نیست.

یعنی چی؟ صدای قهقه اش در کل سالن پیچیده بود.خنده اش آوای خاصی داشت.می پیچید و تموم وجودت رو به آرامشی ژرف دعوت میکرد. نت به نتش سکر آور بود...لااقل برای من!!! روی مبل نشسته بود و چشماش رو بسته بود و با حالت بامزه ای می خندید. سرش رو بالا گرفت و تا نگاهش به من افتاد لحظه ای مکث کرد و در آخر بلند زد زیر خنده. لعنتی،ت _ج..جگوار معرووووف.

و دوباره بلند بلند خندید. از زور حرص دستام رو مشت کردم میدونستم چی کارت کنم!!! باعجله سمتش قدم برداشتم و وقتی نزدیکش شدم چشمای براق و وحشیش رو به من دوخت و سکوت کرد. چشماش به حالت جهنمی ای معصوم شده بود و برق چشمای درشتش قدم هام رو سست کرد.

_می..میخواید منو بزنید؟

لباش می لرزیدچشماش برق می زد و لعنتی....این جادوی کوفتی چشماش چرا انقدر قوی بود؟ لباش رو غنچه کرد و گفت:

_من فرار نک..,نکردم فقط خیلی ناراحت بودم. دستی به گردنش کشید

و با درد گفت:

_این..اینجامو یکی محکم فشار میداد...جگوار،،می دونید خفگی چه ح..حسیه؟ دستایی که به مقصد کوبیدن درون صورتش مشت شده بود با این جمله اش خشک شد. داشت چه غلطی میکرد؟ قطره اشکی از غرقاب چشمای کوفتیش چکید و گفت:

_می فهمید مردن چه شکلیه؟

یه اشک دیگه ای هم از گونه اش لغزید و گفت:

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

_خی..خیلی درد داره جگوار..درد میکنه. بیشتر از اين نمیخواستم شاهد باشم. بازوش رو گرفتم و محکم بین دستام فشردم و گفتم:

_راه بیفت. چشماش جمع شد و گفت:

_بازوم درد میگیره.

به طرز لعنتی اعصابم خورد بود.غریدم:

_به درک..راه بیفت!توجهی به دردش نکردم و کشون کشون از خونه بیرونش کشیدم. نیلی با دختر و همسرش بانگرانی نگاهمون میکردن..اجازه ورود به هیچکدومشون نداده بودم. در ماشین رو باز کردم و پرتش کردم روی صندلی و داد زدم:

_سوار شو کیان. و خودم کنارش نشستم و از دیدن قیافه مچاله شده اش.نفسی کشیدم و با لحن عاری از حسی گفتم:

_اگه صداتو بشنوم،حتی صدای نفساتو.یه دندون سالم تو دهنت نمیذارم..لال میشی و حتی نفسم نمیکشی,حالیته؟ خودش رو جمع کرد اما از گوشه چشم لبخندش رو دیدم. دستام مشت میشد.میخواستم بکوبم توی صورتش اما،،اما نمیفهمیدم دقیقا چه مرگم شده؟ماشین که وارد عمارت شد.پارسا با عجله و احترام در ماشین رو برام باز کرد. از ماشین پیاده شدم بازوی اون رو هم بین دستام گرفتم و با زور پیاده اش کردم. آخی گفت اما اهمیتی ندادم

و بیشتر کشیدمش.

_هیچکدومتون نزدیک نمیشید..بمونید اینجا. از حیاط گذشتم،توجهی به محافظا نکردم و سمت عمارت رفتیم.چند متر با عمارت فاصله داشتم که خودش رو تکونی داد و گفت:

_خودم میام...بازوم شکست.

نمیخواستم رهاش کنم اما خودش رو کشید و مجبورا رهاش کردم. تلو تلو خورد اما خودش رو نگه داشت،بلند خندید و گفت:

_وای وای..داشتم میفتادما!

خواستم بازوش رو بگیرم که برگشت و نگاهی به من کرد و با قیافه خنده دار و آرومی برگشت و گفت:

_خودم میرم..خودم میتونم.

دستاشو سمت من گرفت و جلوی من نگه داشت و با لبخند گفت:

_نیاید جلو..خودم میرم.

میخواستم لهش کنم. گردنش رو بشکنم اما اون جادوی چشمای کوفتیش دستام رو با طناب نامرئی بسته بود. سری تکون دادم و منتظر شدم که وارد عمارت بشه. سه قدم برداشت.خب فکر کنم که می تونه راه بره..اما وقتی پاش از روی پله دوم لیز خورد و در حال افتادن بود با عجله خودم رو سمتش کشیدم و قبل اینکه بخواد سقوط کنه در آغوشم گرفتمش. یک دستم رو زیر زانو و یک دستم رو دور کمرش گره زدم و از زمین بلندش کردم و جسم ضعیف و مثل پر روی دستام انداختم. جیغ کشید و بلند قهقه زد. واای واای. فقط شانس آورده بودم که محافظین جرأت نداشتن این سمت بیان و این صحنه رو ببینن. دستاش بلافاصله دور گردنم قفل شد. تنش داغ داغ بود. نگاهی به چشمای خشمگین من کرد و با لبخند کوفتی ای گفت:

_داشتم میفتادم.

_فقط دهنتو ببند.

با شیطنت لبش رو بین دندوناش

کشید و گفت:

_چشششم.

همون طور که در آغوشم داشتمش سمت عمارت رفتیم. عمارت ساکت و تاریک بود و مشخص بود همه خوابیدن..کاترینا بالا بود و فقط باید شکر میکردم که هیچکس شاهد این صحنه نیست!!! به آرومی داخل سالن پیچیدم اما ناگهانی پاهاش رو در هوا تکون داد و بلند گفت:

_هوراا!!..چه کیفی میده. حرکت پاهاش و وروجه وورجه هاش در آغوشم تعادلم رو بهم می زد. با خشم گفتم

_آروم بگیر گفتم.

_باااااشه.

کمرش رو محکم چنگی زدم و بی توجه به آخش وارد راهرو شدم و چند دقیقه بعد وارد اتاقش شدم. در رو با پشت پام بستم و به آرومی خم شدم و روی زمین گذاشتمش. قهقه زد و کتم رو به چنگ گرفت. برگشت و نگاهی به من کرد. جادو چشماش به من دوخته شد. خنده شیرینی کرد.شالی که نیلی روی سرش انداخته بود از روی سرش عقب رفت و روی زمین افتاد. موج موهاش دور صورتش رو احاطه کرد و من خیره شدم به قاب دریاییش!! دستش کتم رو محکم گرفت و نزدیکم شد و به صدای پچ پچ مانندی گفت:

_یه رازیو بگم؟

خیره نگاهش کردم.حرارت چشماش و تنش یه هرم خاصی رو بینمون ایجاد کرده بود. چشمکی زد و گفت:

_خیلی از دخترا عاشقتن.

داشت میفتاد که کمرش رو گرفتم و به سینه ام خندید و گفت:

_باور کنا،همه دوست دارن..عاشقت هستن اما...من نه!

لنگه ابرویی بالا انداختم. دستاش روی بازوهام نشست. جادو ادامه داشت. کمی از من فاصله گرفت و با دقت به من نگاه کرد و گفت:

_خیلی دستور میدی.

چشم غره ای رفت و من محکم کمرش رو گرفتم. صداشو کلفت کرد و دستاشو بلند کرد با ادا و اطوار خاصی تکون میداد:

_بچه،اینجا نرو..بچه نکن اون کارو...بچه من قراره پشت در بمونم؟..بچه بشین سر جات. لبخندی زد و گفت:

_بچه.می کشمتا,

و دوباره قهقه زد. شاید هر کس دیگه ای بود.یه استخوان سالم توی بدنش نمی ذاشتم اما دستام رو جادوی نامرئی بسته بود. دوباره نزدیک شد. نفسای داغش به صورتم خورد. دستاش بازو هام رو محکم فشار داد و گفت:

_خیلی گنده ای.

نگاهش کردم. بدنش به بدنم ساییده می شد و به شکل عجیبی گر می گرفت!!! دستاش همچنان بازوهام رو نوازش می کرد و با چشمای خمارش به من نگاه میکرد.

_متوجه ای داری چه غلطی می کنی؟ نچی ای گفت و سری بالا انداخت و با

ناز صداش گفت:

_نه!!چی کار میکنم چجگوار؟

کمرش رو چنگ زدم و گفتم:

_داری خط قرمزا رو میشکنی,کنترلم یه حدی داره. لبش رو گاز گرفت...وحشی!

_کنترل نکردنت چه شکلیه جگوار؟ لبخندش,چشمای خمارش,جادوی نگاهش,ناز صداش،حرارت تنش مثل یک گرداب گیرم انداخته بود.

_تو هیولایی؟ازم مراقبت میکنی یا..یا خونمو می مکی؟میکشی یا محافظت می کنی؟

چی داشت میگفت؟؟ منظورش چی بود؟ من سمتش نمی رفتم...امکان نداشت اما این دختر داشت خطرناک بازی میکرد. چشمای خمارش لبخندی به من زد و چشماش رو با حالت گیجی بست و سرش به سینه ام خورد و بیهوش شد.


** آرامش


درد مثل صاعقه در تمام تنم پیچید و پیچید. سلول‌های خوابیده ام رو از خواب به بیداری کشید فرمان هوشیاری در تمام شهر بدنم اعلام رسمی شد و چشم‌های خواب آلودم تحت تاثیر حکم مغز از هم گشوده شد. اخ...اولین واکنش شدید بدنم به درد کشنده در سرم با این آوا شروع شد. یک دارکوب داخل سرم ایستاده بود با نوک تیزش به استخوان جمجمه ام می کوبید و در حال سوراخ کردن سرم بود. سرم تیر میکشید چشمام بسته می‌شد و یک مزه غلیظ اسیدی از معده ام می جوشید . حالم بد نبود.... افتضاح بود نالان و خسته از روی تخت برخاستم. سرم گیج میرفت. لبه میز رو گرفتم و نگاهی به اتاق کردم. تا چشمم به اتاق خورد گیجی دست از سرم بر داشت و من شوکه شده به اطراف نگاه انداختم. یعنی چی....من توی عمارت چه غلطی می کردم؟چی شده بود؟ خاطرات ذهنمو مرورش کردم. خاطرات خالی بود و فقط تنها چیزی که داخلش ذخیره شده بود ورودم به خونه نیلی بود بعد از اون انگار مغزم قفل زده شده و از کار افتاده بود. اینجا چه غلطی می کردم؟ از آینه نگاهی به چهره کردم و از دیدن قیافه بیرنگ و چشم های گود شده ام جا خوردم. خدای من... چه بلایی سرم اومده بود؟ سمت سرویس رفت و با خودم فکر کردم که باید هر چه زودتر به نیلی زنگ بزنم..  رسوایی..فاجعه! ! حیران و بهت زده روی تخت نشسته بودم و از استیصال می خواستم تک تک تار موهام رو از ریشه بیرون بکشم. فاجعه بار تر از این هم ممکن بود؟ آبرو برای خودم گذاشته بودم؟ آرامش‌ احمق ،تو و مستی آخه؟ از ناچاری می خواستم زار بزنم..اونقدر خجالت می کشیدم که حتی جرأت نمی کردم پام رو از اتاق بیرون بذارم. حرف های نیلی مثل پتکی به سرم کوبیده شده بود. فقط خدا و خودش می دونست دیشب چه چرت و پرت هایی گفته بودم!! دل ضعفه و دلشوره امونم رو بریده بود. معده ام درد می کرد. باید چیزی می خوردم. اونقدر از دست خودم شاکی بودم که دوست داشتم این دخترک دریده درونم رو به گوشه ای حبس کنم و با ناله و فریاد حماقتش رو تنبیه کنم.. ضعف و بی حالی باعث شد افسوس رو کنار بذارم و با سری افکنده از اتاق بیرون بزنم. این تالار رنگارنگ هیچ وقت برام شکوهش عادی نمی شد..درست مثل چشمای کوهستانی اون هیولا که زیباییش واسم عادی نمی شد!!! از تالار دوم که بیرون زدم،نگاهی به اطراف کردم و خواستم سمت اشپزخونه حرکت کنم که از انتهای سالن صدای گیرایی بلند شد: _حواستون جمع باشه.

یخ زدم...غیر ارادی خودم رو پشت ستون پنهان کردم..اصلا در شرایطی نبودم که بخوام باهاش روبه رو بشم. سرم رو کج کردم و نگاهی به قامت بلندش انداختم. سویشرت مشکی رنگی تنش بود که زیپش رو باز گذاشته بود و رکابی سفیدش از زیرش مشخص بود. موهاش رو با حوله کوچکی خشک می کرد و همون طور که از پله هایی که به عمارت پایین تر بود بالا می اومد مشغول صحبت با تلفنش بود. مارپیچ پله ها به سه سالن ختم می شد. سالن بالایی که فقط دو اتاق داشت.این سالن وسط و سالنی که پایین تر بود و طبق گفته های بانو هیچکس حق نداشت وارد سالن پایین بشه. دو مکان ممنوعه در اینجا وجود داشت ؛یک.اتاق کار جگوار که در سالن بالا بود و دوء،سالن پایین.. بانو اظهار می کرد هیچکس حق ورود به این دو جا رو نداره..اما میشد حدس زد که سالن پایین استخر و جیم باشه! وقتی وارد سالن شد.بیشتر خودم رو جمع کردم و پشت ستون مخفی شدم. _حمیرا.

فریاد نمی زد با یک غرش و عصیان خاصی کلمات رو ادا می کرد..صلابتی که نفوذپذیر بود و شاید برای من واهمه انگیز.

_بفرمایید اقا,

سراسیمه و آماده به خدمت کنارش

ایستاد:

_صبحونه منو بیار بالا کاترینم میاد پایین.

حمیرا بدون هیچ دخالت یا حرف اضافه چشمی گفت و هیولا از پله ها بالا رفت. نفسی کشیدم اما هنوز هوا از ریه هام خارج نشده بود که صداش با لاقیدی به گوشم رسید:

_بار آخرت بود گوش وایسادی!

و نفس ها کشته شدن... دیده بود منو..متوجه من شده بود. صدای قدم هاش رو شنیدم که به سمت بالا رفت و من فقط فکر کردم این آدم،،آدم نبود..واقعا یه هیولا بود!!


**داریوس


_می دونی من اولین بار کی عاشق شدم؟

صداش باعث شد دل از خیابونای پر تردد بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم:

_مگه عاشق شدی؟ دنده رو جابجا کرد و چشم غره ای هم زمینه اش کرد و گفت:

زینب بانو پارت هارو جا ب جا گذاشتی ؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

_ببخشید که بهتون نگفتم.

مشتاق شدم..مسیح عاشق شده بود؟

_خب بگو ببینم. با ناراحتی سری تکون داد و گفت:

_دیدی یه چیزی غیر ممکنه.یعنی هر چقدرم تلاش کنی اصلا امکان پذیر نیست..میدونیا، میدونی د اخه خر این اتفاق نباید بیفته اما خب دل خرت راضی نمیشه که..اصلا دست خودت نیست حالا براش قسم پیر و پیغمبرو بخور که بابا طرف غیر ممکنه.

یک ناراحتی عمیقی رو برای مسیح توی قلبم حس میکردم..پس پشت اين چهره هميشه خندانش یه درد بوده.

_چرا غیر ممکن بود؟دشمن بود؟با حال بد سری تکون داد و گفت:

_برو بدترش,کاش دشمن بود. شوکه

شده گفتم:

_نکنه پلیس بود؟نفودی؟اره مسیح؟ نگاهی به من کرد و با حالت سنگینی گفت:

_نه داداش اینا خیلی خوبه که..یه چیز غیر ممکن میگم.بیشعور.

غیرممکن تر از اینا آخه؟ با بی طاقتی گفتم:

_خب مثل آدم زر بزن دیگه..بگو ببینم. راهنما زد و اهی کشید و گفت:

_هعی.خیلی بدتر از اینا بود داداش..طف دووونه بود. لحظه ای مکث کردم و بعد از اینکه متوجه نیتش شدم،مشت محکمی به بازوش کوبیدم و گفتم:

_خاک تو سرت کنم.تو دیگه خیلی نفهمی بخدا, منو بگو داشت باورم میشد. خنده اش رو پنهان کرد و گفت:

_اع نفهم چرا میزنی؟میگم دیوانه بود خب..چی بدتر از این اخه؟

حرصی سری تکون دادم و گفتم:

_ببند دهنتو‌حتی صداتو نمیخوام بشنوم.

_به درک..من تو حسرت خودم می مونم..بدبخت میخواستم بهت روحیه بدم عیب نداره توام عاشق من شدی,دیگه مگه اینکه خر باشی و کلا تو تعطیلات باشی که منو با این همه دلربایی ببینی و تنت نلرزه.

لبم رو گاز گرفتم و با غضبی که سعی می کردم خنده ام رو پنهان کنه گفتم:

_تو چندش ترین آدم این زمینی.

_تو خوش کمر ترین مرد دنیایی جگر.

لحن چندشناکش باعث شد سری تکون بدمو و لبخند کمرنگی بزنم. تو این یک هفته ای که برگشته بودیم اونقدر درگیر کار و هزار گرفتاری دیگه بودیم که فرصت خوابیدن هم نداشتیم..چه برسه به خنده. آرامش عمارت بود و اين باعث می شد حواسم خیلی پرت نباشه. تلفنم که زنگ خورد.با دیدن شماره کیان اشاره ای به مسیح کردم و گفتم:

_کیانه..لال شو, تماس رو برقرار کردم:

_بگو کیان.

_اقا،رییس توی شرکت منتظرتون

هستن.

_اومدیم. تماس رو قطع کردم و گفتم:

_برو سمت شرکت. از اسانسور که پیاده شدیم،منشی برامون سری تکون داد. شرکت جگوار فارق از دنیای حلقه بود...هیچ ربطی به حلقه نداشت. یکی از بزرگترین و محبوب ترین برند های عرصه مد و پوشاک دنیا برای جگوار بود. این آدم از سرزمین مهد مد و هنر بود. شیک ترین و فخار ترین لباس هر برندی براش فرستاده می شد. این آدم در هر کاری معتقد بود باید بهترین باشه...و بود. سیاس خوبی بود...همون اندازه که قدرت داشت،ثروت داشت. جگوار شاه نشین حلقه بود..شاید در دنیا فقط پنجاه نفر موفق به دیدن و شناختنش شده بودن.فقط یک اسم و یک حضور خوفناک بود. با قدرتش حکومت میکرد و با ثروتش اداره می کرد. شاید خیلی ها اسمش رو شنیده باشن.حتی روزی اتفاقی از کنارش رد شده باشن اما هیچ وقت متوجه نشده باشن این مرد جذاب و وسوسه انگیز همون قاتل خونسردیه که به سادگی یک نفس قدرت شکستن استخونت رو داره., در ایران و ایتالیا و کشور های طالب مد عرصه مد رو تحت سلطه خودش داشت. برندش,برند محبوبی بود و بی نهایت متقاضی داشت. عرصه دارو و هرگونه خرید و فروشش از سیطره اختیارات این آدم بود..عرصه خرید و فروش ماشین های خارجی ساختمون سازی و...با هوش زیادش در همه جا سرمایه گذاری می کرد. در هر عرصه هر جایگاه یک حضوری داشت..سهام بورس گرفته تا بازار جواهرات . در همه جا بود و نبود.. تموم اعضای حلقه بدون مشورت و بی اجازه جگوار حق نداشتن حرکتی بکنند. زیر نظر این آدم و سایر اعضای حلقه کار ها اداره میکرد روز خاصی که هیچکس نمی دونست.دور هم جمع می شدن و قوانین رو مرور و به مشکلات می پرداختن. تنها عضو ویزه حلقه و نزدیکان درجه یک جگوار می دونستن این برند که در دنیا محبوبه زیر نظر جگوار اداره ميشه. در حاشیه نبود..این برند به اسم یک مرد ایتالیایی ثبت شده بود....لنوناردو باستا!!یک نفر به عنوان لنوناردو باستا در دنیا شناخته شده بود..کسی که خود رییس انتخابش کرده بود و تمام دنیا فکر می کردن صاحب اين برند لنوناردو باستاست اما این آدم کاور رییس بود و تموم کارهاش با اجازه جگوار بود. در همه جا نفوذی و آدم خودش رو داشت. هیچ جا دیده نشونی از خودش به جا نمی گذاشت و این دقیقا همون برگ طلاییش بود. جگوار همه جا بود و نبود!! چیزی به اسم جگوار بود؛اما کسی نمی دونست دقیقا کیه و کجاست. فقط هشت تن اعضای بزرگ حلقه از جگوار و کار هاش خبر داشتن.

وارد عمارت که شدیم کیان در رو برام باز کرد و من با سر بهش اشاره کردم که سرجاش بمونه. سمت وردی عمارت رفتم و با قدم های منظمی وارد شدم. درد در سرم جیغ میکشید..یک عذاب الهی بود.پام رو روی اولین پله گذاشتم. باید میرفتم بالا لباسم رو عوض میکردم و بعد خودم رو داخل سالن پایین حبس میکردم. میزدم اونقدر ضربه میزدم که خشمی و عصیانی که درونم میجوشید.خاموش میشد..که اگه این خشم درون وجودم باقی میموند یک شهر رو به آتیش میکشیدم. ممکن بود تموم افرادم رو بکشم..در وجود من یه هیولا یه جگوار زندگی میکرد که برای ذره ای خون به هیچکس رحم نمیکرد. جگواری که اگه خشمش رو کنترل نمیکردم و اگه این غضب رو از بین نمیبردم جنون به سراغم می اومد. من نزدیک به بیست سال با خشم و عصیانی که من رو به خودش بند کرده بود بزرگ شده بودم.خشم هميشه درون وجودم بود و من باید یجوری کنترلش میکردم. بهتر بود هیچکسی نزدیکم نشه..چون شعله های این خشم دامن همه رو میگرفت!هنوز قدم به پله سوم نگذاشته بودم که صدای خنده مستانه ای به گوشم رسید و بلافاصله ایستادم. صداش،فراز و فرود ریتم خنده اش به حد جهنمی پاهام رو حصار کشید. موج حاصل از صدای خنده اش به وجودم خورد و سونامی صداش من رو در خودش غرق کرد. خنده اش به دلیل بی دلیلی خطرناک بود.

_هدی خیلی خوبی تو دختر.

نت به نت صداش یک موسیقی ایجاد میکرد موسیقی در ذهن من پخش میشد و فرکانس صداش به اون سوت ممتد درون مغزم فشاری می اورد. چه خبر بود؟ یعنی چی الان؟

_میدونی دلم میخواد یه روز سه تایی بریم یه گشتی توی شهر بزنیم یکم مثل آدمای عادی زندگی کنیم بریم پشت ویترین لباسا رو ببینیم ذوق کنیم،بستنی قیفی بخریم، بریم سینما و فیلم نگاه کنیم،گریه کنیم یا بلند بلند قهقه بزنیم..مثل آدمای عادی،خسته شدم از اين اسارت..از عمارت به بیمارستان..از بیمارستان به عمارت..دلم یکم تنوع میخواد. من زندگی بدون خوف و خطر سابقمو میخوام. بدون ترس خندیدن و خب.. سکوت کرد. لعنت بهت. حرف بزن ببینم. خواستم سمتش یورش ببرم و فریاد بزنم که حرف بزن.ولی یهو به خودم اومدم. چم شده بود؟ گوش ایستاده بودم و صدای یه دخترو می شنیدم که چی؟ واسه چی ایستاده بودم؟حرصی بیخیال تعویض لباس شدم سمت سالن پایین یا همون جیم مخصوص خودم رفتم. مشت پشت مشت.ضربه پشت ضربه... من مشت به کیسه بوکسم میزدم و درد درون سرم مشت میزد. من ضربه به کیسه میزدم و گذشته ضربه به مغز من!! جیغ میکشید...صدای ناله و درد و صدای فریاد استخوان شکن از خاطرات گذشته به وسط فرق سرم کوبیده می شد. درد رو شدت می داد...سلول های مغزیم رو می ترکوند و صدای ناله سرم بلند می شد. صدای فریاد یک مرد و نعره هاش درون گوشم پیچید؛رگ های مغزیم متورم شد و گذشته به من پوزخند زد و با پیروزی چنگال های سمیش رو به قلب من فرو کرد و تموم شد.. زهر درون قلبم پمپاز شد و تموم بدنم رو عفونی کرد و تک تک سلول هام درد و خشم شد و نفیر کشید.. درد....لعنت به درد که وجودم رو از پا انداخت...نمی شد تحملش کرد...تحمل شدنی نبود وقتی لحظه ای آرام شده بود اینجوری نمیشد...باید آروم می شدم...به هر قیمتی که شده!!


**ارامش


چنگال رو داخل سیب زمینی پف شده فرو کردم و پنیر های پیتزایی رو که ازش آویزون شده بود رو دورش کشیدم و چرخوندم و با خنده به دهانم کشیدم. پنیر ها کش اومدن و من با ذوقی بچگانه خندیدم فوق العاده بود. با شوق نگاهی به بانو کردم و گفتم:

_وای بانو عالی شده..,خیلی خوش مزه است. و دوباره تکه سیب زمینی دیگه ای به دهن کشیدم. حس پفش با طعم بی نظیرش با تندی سس معرکه بود.

_نوش جونت مادر..خوردن تو میچسبه به تنم..خیلی شیرین میخوری و ذوق می کنی.

گونه هام رنگ گرفت و بی توجه به نگاه بقیه دخترا و لبخند هدی گفتم:

_اع خجالتم ندید دیگه. نیلی همون طور که از سیب زمینیش می خورد گفت:

_بانو راست میگه آرامش. تو خیلی قشنگ و دلنشین می خندی,ذوق و شوقت به دل آدم می شینه.

لب گزیدم و با خجالت گفتم:

_چی بگم آخه. همشون خندیدن و بانو سرم رو بوسید. این آدم ها باعث می شدن اسارت کمتر به چشمم بیاد..,کاترینا رفته بود و من اسیر این عمارت بودم دوباره. دوباره با ذوق مشغول خوردن بودم که حمیرا با اخمی غلیظ وارد اشپزخونه شد. موج این زن خیلی منفی بود... نگاهش چرخی داخل آشپزخونه خورد و وقتی به من رسید.با صدای جدی ای گفت:

_خانوم ميشه یه لحظه بیاید؟

از خانوم گفتنش بدم می اومد.. ناچار سری تکون دادم و از پشت میز بلند شدم. همه با نگرانی نگاهم می کردن.لبخندی بهشون زدم و گفتم

_الان میام. نگران نباشید. با کمی تردید از آشپزخونه خارج شدم. جلوی راه پله ای مارپیچی ایستاده بود. نزدیکش شدم و با لبخندی که توی صورتم بود گفتم:

_چیزی شده؟لبخندم رو با اخم جواب داد و گفت:

_کسی نباید باخبر بشه..باید برید سالن پایین.

با تعجب گفتم: 

_چی؟ اشاره ای به پله ها کرد و گفت:

_منم نمیدونم دستوره که برید پایین.

هنوز گیج حرفش بودم که خیلی راحت من رو گذاشت و رفت. دستور کی؟؟؟ چه خبره؟ صداش کردم اما فقط اشاره ای به پله ها کرد و از جلوی دیدم دور شد. عصبی و کمی سردرگم سمت پله ها رفتم و آروم و با احتیاط حرکت کردم. هنوز چیزی مشخص نبود. پله ها پیچ طولانی داشت. وقتی حدودا بیست پله رو پایین اومدم؛از دیدن چیزی که مقابلم بود دهانم باز موند. شبیه بزرگترین ورزشگاه هایی بود که داخل فیلم ها دیده بودم.با دهان باز شده از پله ها پایین اومدم و قدم به کفپوش ها که سرتاسر باشگاه رو پوشونده بود گذاشتم. انواع وسیله های بدنسازی.میز لاری»مسگری»خرک متحرک و... انواع دمبل ها و هالتر،تردمیل»دوچرخه و اقسام دیگه ای که من حتی اسشمونم نشنیده بودم. کل سالن از وسیله های ورزشی احاطه شده بود و وسط سالن رینگ بوکسی قرار داشت که با دو پله بلند از سطح زمین فاصله داشت. و وسطش یک کیسه بوکس بزرگ آویزون بود. به فاصله چند متر از رینگ»یک راهرو کوچیکی بود که می تونستی استخر رو ببینی.. شور و انرژی اینجا به حدی بود که دستور ترشح آدرنالین صادر شد و ادرنالین شروع به گردش کرد. محو تماشا بودم که از شنیدن صدای زخمی و خسته ای.آدرنالین به هزار رسید:

_بشین!


**حامی


حضورش رو حس کرده بودم»یک حضور قوی.. روی کاناپه ای که داخل باشگاه بود نشسته بودم و تقریبا در قسمت تاریک بودم و میدونستم دیده نمیشم. از درد و سخت دستام رو مشت کرده بودم. اونقدر افسار پاره کرده بودم که ممکن بود گردن این دخترو بشکنم. عنان غضب رو در دست گرفته و سعی میکردم بهش لگام بزنم..چیزی که خیلی برام سخت بود.

_بشین! صدای حبس نفساشو شنیدم و مسخره به نظر میرسید اما صدای ترسش عصبی ترم میکرد. عصیانگر ترم میکرد...باید آروم میشد.

_کاری با من دارید؟

_بشین. محرک تحریکم میکرد. و لعنت بهش که حس صداش ,نت صداش،خفه میکرد آشفتگیمو, چشمامو بسته بودم تا متوجه خونخواریم نشه... نزدیک شد و صدای قدماش رو میشنیدم. روی صندلی نشست و گفت:

_حالتون خوبه؟

صداش،،صداش یک زاناکس قوی بود..نقاط درد مغزم رو مختل میکرد.

_خوبم. باید حرف میزد.

_کاری با من داشتید؟

_حرف بزن. سکوت کرد..

_چی؟

با غیض گفتم:

_کری آ میگم حرف بزن؟

_خ..خب چی باید بگم؟

لعنت به صداش... صداش مسیح،صداش..متزلزل می کرد خشمم رو. روی نقطه های سیاه اثر می گذاشت و خشم رو با تزریق یک زاناکسی که از صداش به وجودم تزریق میشد رام میکرد. سکوت کرده بود. سکوتش باعث درد می شد..جیغ مغزم بلند شد و با درد و فریاد گفتم:

_لالی؟حرف بزن ببینم! صدای ضربان قلبش رو می تونستم بشنوم. چشمامو باز نمی کردم...از خودم می ترسیدم که بلایی سرش بیارم.

جمع شدن بدنشو متوجه شدم.

_چ..چرا زور می گید آخه؟خب

من باید چی بگم؟

بغض درون صداش و صدای لرزونش حالم رو تشدید می کرد. نه نه نباید گریه می کرد نباید بغض می کرد..باید آروم فقط حرف می زد. با غرش گفتم:

_جرأت داری گریه کن..وسط همین سالن گردنتو می شکنم؛حالیته؟ ۰ نفسش گره می خورد...داشتم کنترلم رو از دست میدادم. هیولای خشم به وجودم حمله کرد، آرامش رو ازم دور د و آتش زد بر بدن زخمیم. گر گرفتم»سوختم.صدای جیغ و ناله ها در سرم زنگ خورد و پیچید و بدنم در حال انفجار بود. خشم بهم غالب شد و درست وقتی که میخواستم چشمام رو باز کنم و بهش یورش ببرم»صدای ملکوتی و دریایی ای بلند شد. صداش,دیازپام شد.زاناکس بود, خلسه آور...سکر آور!!! موج صداش به هیولا کوبیده شده» هیولا نفیر کشید و به سمت صداش سر کچ کرد و نگاهش کرد.

_ای که میپرسی نشان عشق چیست

عشق یعنی مشکلی آسان کنی

دردی از در مانده ای درمان کنی

در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش لحن صداش افسار هیولا رو به دست گرفت. هیولا نفسی کشید و چشمای خونخوارش رو بست. درد فروکش کرد..مغزم آروم شد. صدای جیغ تو کوچه پس کوچه های ویران شده مغزم خاموش شد و شهر مغزم رو سکوتی از جنس آرامش گرفت که درد رو خنثی کرد.

_عشق یعنی گل به جای خار باش

پل به جای این همه دیوار باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر

واگذاری آب را بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گل کاری شده

در کویری چشمه ای جاری شده.

جهانم سکوت شده بود و من چشم بسته به صداش گوش سپرده بودم. شعرش‌ نت صداش,گیرایی و ناز صداش مثل یک دست مهربان مغزم رو نوازش می کرد. تیکه های سمی و دراور رو نوازش می کرد. شکسته های مغزم رو روح می بخشید و ترمیمش می کرد. روحم،،روحم در پی آرامشی.از جسمم در حال فاصله گرفتن بود. صداش آب بود روی تن گر گرفته من..تن زخمی و له شده من. بدن عفونی من!!! صداش رو ناز ریزی داد و با حالت جادویی گفت:

_عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی.

سکوت.,سکوت شده بود. روحم با جادوی افسونگری از تنم خارج شد آرامش به شهر غارت زده من برگشت. تمنا میزدم برای لحظه ای سکوت. اخرین چیزی که یادم موندءصدای جادویی اش بود:

شکسته های مغزم رو روح می بخشید و ترمیمش می کرد. روحم،روحم در پی ارامشی؛از جسمم در حال فاصله گرفتن بود. صداش اب بود روی تن گر گرفته من..تن زخمی و له شده من. بدن عفونی من!!! صداش رو ناز ریزی داد و با حالت جادویی گفت:

_عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی .

سکوت.,سکوت شده بود. روحم با جادوی افسونگری از تنم خارج شد،آرامش به شهر غارت زده من برگشت. تمنا میزدم برای لحظه ای سکوت. آخرین چیزی که یادم موند صدای جادویی اش بود:

_هر کجا عشق آید و ساکن شود هر چه نا ممکن بود . ممکن شد.

ممکن نبود اما آروم شدم و به خواب رفتم.


**ارامش


هفت سالم بود. وقتی وارد باغ خونه عمو سعید دوست بابا شدیم بی اختیار دست های بابا رو گرفتم و خودم رو پشت قامتش پنهان کردم. این سری دیگه شلوارک صورتی تنم نبود شلوار جین بلند پوشیده بودم و از استرس دست های عرق کرده ام رو به شلوارم میزدم. بابا متوجه ترسم شده بود شاید شش ماه از اون ماجرا گذشته بود اما به محض ورودم زانوی چیم تیر کشیده بود و درد و سوزش دوباره توی سرم شکل گرفت. یه دستور هیستریک وار بود..من تو این باغ شش ماه پیش موقعی که مشغول بازی بودم لگی یا همون سگ نگهبان که از نژاد ژرمن شپرد بود از دست نگهبان خارج شده بود و به دنبال منی که با شلوارک صورتی و بلوز گل گلی دور حوض می چرخیدم افتاد. ترسیده،وحشت زده از دیدن سگی که پارس میکشید و سمت من حمله می کرد.جیغ بلندی کشیدم و به سمت بابا فرار کردم. صدای جیغم تموم باغ عمو سعید رو در بر گرفته بود. و بالاخره زمانی که فکر می کردم دارم نجات پیدا می کنم،سکندری خوردم و با صورت به زمین افتادم. زانوم خراشیده و زخمی شد. خون سرخ رنگی از محفظه های باز شده پوستم بیرون زد و تموم کاسه زانوم رو خون آلود کرد. لگی،درست تو چند قدمی من توسط نگهبان گرفته شد..اما خب من زخمی شده بودم. زانوم تیر می کشید کف دستام پر از سنگریزه بود و خیلی ترسیده بودم. بغض کرده و اشک ريختم. از اون روز به بعد.بعد از این که زخمی شدم سعی میکردم دیگه نزدیک لگی نشم. راهم رو ازش کج می کردم بدون بابا و عمو سعید به ته باغ نمی رفتم. وقتی وارد باغ شدیم؛از ترسم گوشه ای نزدیک مامان نشستم اما همون لحظه چشمم به لگی خورد که دستش رو با دو تا چوب بزرگ باند پیچی کردن یک جوری شدم. جویا شدم و عمو سعید گفت موقع پرش از دیوار دستش شکسته. زخمی بود.اما هنوزم با نگاه درنده ای به من نگاه می کرد. بابا ظرف استخون جوجه ها رو از روی میز برداشت و سمت لگی رفت. چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت و ازم خواست من هم سمتش برم. می ترسیدم اما گرمی دست های بابا حس قدرت و پناه بهم داد و همراهش رفتم. بابا تکه گوشتی رو سمتش پرت کرد و لگی به آرومی مشغول خوردن شد. لکی خرناسی کشید و دوباره به ظرف غذا نگاه دوخت. این بار بابا تکه استخونی به من داد و ازم خواهش کرد که به لگی بدم. ترسیدم استخون رو توی دستم مشت کردم و با لرز گفتم که نمی تونم. بابا لبخندی بهم زد و گفت: نترس ارامش..اون الان زخمیه. نیاز به محبت داره بابا, اما من فقط ترسیده بودم و به درد استخون زانوم فکر می کردم. لگی با چشمای درنده اما با نیاز به منی که استخوان رو مشت کرده بودم نگاه می کرد..پارس کرد و من باختم خودم رو. با تته پته گفتم:

_اون؛اون خیلی بده بابا...زانوم بخاطر اون درد می کنه. بابا نزدیکم شد سرم رو بوسید و گفت: آرامش ،صفت این سگ.,درندگیه..باید بدره. باید محافظ باشه که اگه این کارا رو نکنه عمو سعید از باغ پرتش می کنه بیرون. اون خصلت اونه..چیزیه که توی وجودشه اما توی تو نامهربونی نیست..تو باید فقط آرامش باشی. تو خودت باش تو اگه زخمتم زدن؛باید کمک کنی..می دونی چرا؟ استخون کمی بین دستام آزاد

شد:

_چرا؟

_چون تو آرامشی بابا..قراره فقط آرامش باشی. تو قراره زخما رو ترمیم کنی نه اینکه زخم بزنی..من دختر کینه ای نمیخوام آرامشی فقط آرامشه باشه؟ ببین آرام اگه بدی دیدی خوبی کردی اونوقته که تو بردی..چون تو اصل خودتو نشون دادی..اصل تو خوب بودنه.

حرف های بابا که تموم شد استخون از دستم رها شد و من قدمی نزدیک لگی شدم و جلوش گذاشتم. این دفعه پارس کردنش من رو وحشت زده نکرد. اون زخمی بود..و من سالم بودم. اون نیاز به کمک داشت و من می تونستم کمک کنم. اون درد داشت و من می تونستم درمان بشم. جگوار معروف.حالا مقابل من چشماش رو بسته با ریتم مشخصی قفسه سینه اش بالا و پایین می شد. زخمی بود حالش بد بود.از درد به خودش می پیچید زوزه کشید تهدیدم کرد اما.

وقتی درد رو توی صورتش دیدم فهمیدم که با اون همه اقتداربا اون قدرت جگوار حالش خوب نیست. این که چرا باید براش حرف میزدم رو نمیفهمیدم؛دنبال چی بود تو صدای من؟ برای لحظه ای خواستم سکوت کنم و بگم هیچ کاری نمیکنم. ضرب سیلی اش بدجوری روی گونه ام میسوخت. اون درد ناگهانی یادم اومد اما من سرشتم بدی نبود...من خوب بزرگ شده بودم و میخواستم آرامش باشم. مثل یک انبار باروت در حال ترکیدن بود اما من یاد شعری که بابا برام خوند افتادم. نمیدونم چرا فقط حس کردم اصلا حال خوبی نداره اما به محض خوندن شعر تنش بدنش آروم گرفت. ریتم تند نفساش آروم شد آتش خشمش خوابید و جگوار درونش سکوت کرد. من شعر خوندم و جگوار سکوت کرد. من نت به نت حس درون شعرم تزریق کردم و جگوار روح افسار گسیخته اش واکنش نشون داد. من از عمق وجودم خوندم و جگوار آروم شد.. عصیانش خوابید و وقتی شعر تموم شد.قفسه سینه اش ریتم منظم گرفته بود. چند لحظه ای خیره نگاهش کردم..به زیبایی و درندگی جگوار بود اما افسون شده با درد بود. یک تنگی نفسی،یک بغض یک حال بدی رو حس میکردم. بیش از این موندن جایز نبود. جدال عقل و دل بود.عقل سرکوب میزد که به چی خیره شدی؟ بلند شو احمق. اما دلم،دلم خواستار غیر منطقی ای داشت..من درک نمیکردم اما پیام قلبم برای دلم آشکار بود که مغزم پتکی به سر دلم کوبید و ناله دلم رو در نطفه خفه کرد. مغزم بالا سر دلم ایستاد خط و نشان کشید و دلم با چشمای پر به دستورات مغزم گوش داد. قدرت درک نداشتم،جدالشون برام منطقی نبود.. من فقط تن به خواسته مغزم دادم چشم از اون زیبای بی رحم گرفتم و بی سر و صدا از اتاق سالن بیرون رفتم. من بیرون رفتم اما نفهمیدم که چیزی رو کنار اون مرد جا گذاشتم!


**حامی


تکونی خوردم و چشمام رو باز کردم. نه فراموش کرده بودم و نه چیزی از خاطرم رفته بود..مو به مو همه چیز یادم بود. من با صدای آروم اون دخترغضب و دردم فروکش کرده و به خواب فرو رفته بودم.صدای این دختر یه مسکن قوی بود. صداش آرامش بخش بود و این نقطه ضعف بود! من خودم درد و درمان خودم بودم. هیچکس حق ورود به دنیای تاریک منو نداشت و منم قصد نداشتم کسیو وارد کنم. شاید صدای اون دختر تحت تاثیر مغز عفونیم آرامش بخش شنیده میشد. من باید با آس های خودم آروم میشدم. مشت زدن، سرعت و رابطه!! تنها چیز هایی که کمی من رو آروم میکرد و انرژی طوفانیم رو رام میکرد فقط همین ها بودن و صدای اون دختر دیگه قرار نبود دلیل حال خوبم بشه. از داخل جیبم تلفنم رو بیرون کشیدم،شمارش رو گرفتم و فقط یک چیز گفتم:

_یه مسابقه ردیف کن!باید به حال عادی خودم بر میگشتم و بر میگشتم.


**آرامش‌


خمیازه ای کشیدم و وارد آشپزخونه شدم.  چشمای خمارم رو که باز کردمنیلی با صدای خندونی گفت:

_صبح بخیر خواب آلو. چشمام رو مالیدم و با لحن خماری گفتم:

_صبح توام بخیر..نیلی دارم میمیرم از خواب. و خودم رو روی صندلی پرت کردم.

_سلام خاله.

با تعجب سرم رو بالا گرفتم و از دیدن نیلوفر با چشمای درشت شده لبخندی زدم و گفتم:

_سلام وروجک.کی اومدی؟ با شیطنت خندید و نیلی همون طور که برای دخترش لقمه میگرفت گفت:

_خب باید بهت تسلیت بگم چون ما تا زمان نا مشخصی مهمونتون هستیم.

موهای بافته شده نیلوفر رو نوازش

کردم و گفتم:

_این حرفا چیه خیلیم خوشحال شدم. هدی ظرف عسل رو مقابلم گذاشت و گفت:

_مامان رفته باغ ولی تاکید کرده صبحونتو بدم حتما.

چشمه ای از مهر درونم جوشید. لبخندی زدم و گفتم:

_بانو یدونه است..بقیه کجان؟ نیلی تکه ای نون داخل دهانش گذاشت و گفت:

_یه سری کار بود رفتن ویلای کردان. شب میان..ما رو هم کیان شب اینجا گذاشت و بعدم که رفت.

قاشق عسلی شده رو چند دور چرخوندم تا سرازیر با تعجب گفتم:

_اقا کیان کجا رفته مگه؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:

_خب اینو که نمیدونم..آقا نمیگه که کجا میره. طعم شیرین عسل به یک باره گس شد..آقا رفته بود؟ کجا رفته بود؟با تردید گفتم:

_یعنی چی؟کجا رفتن؟نیلی مشغول پاک کردن لب های نیلوفر بود و من نمیفهمیدم چرا نمیتونم عسل رو قورت بدم. هدی روی صندلی مقابل من نشست و با لحن بیخیالی گفت:

_خب کسی که نمیدونه کجا رفتن..فقط میدونیم برای یه مسابقه دیگه از ایران رفتن؛اینکه کجا رفتنو خب کسی نمیدونه.

عسل رو به زور قورت دادم شیرین نبود طعمش خوب نبود دیگه. با من و من گفتم:

_چه مسابقه ای؟

_ دقیق نمیدونم ،ولی خب مشت زنی و بوکس دیگه..چی میگن بهش؟نیلی اسمش چی بود؟ نیلی لقمه ای از مربا هویج به دهنش گذاشت و گفت:_Mma

هدی لبخندی زد و گفت:

_اره. همینی که نیلی گفت.

جفتشون خندیدن اما من ماتم برده بود. لعنتی ورزش ام ام ای مثل مرگ میموند. دقیقا داشت چه غلطی میکرد؟ اون زیاد حالش خوب نبود.میرفت مشت بزنه خودشو تیکه پاره بکنه  قاشق رو بین انگشتام فشردم و گفتم:

_مگه مسابقات الان برگزار میشه؟ هدی با صدا خندید و گفت:

_حواست کجاست.اون Mma  که تو فکر میکنی قانونیه..تو تلوزیون پخشش میکنه..فکر میکنی آقا اهل این کاراست؟

نگران و عصبی گفتم:

_چرا تلگرافی حرف می زنیدا یعنی چی الان؟ نیلی با تعجب گفت:

_یعنی اين غیر قانونیه..چیزی در مورد ورزش های زیر زمینی شنیدی؟بوکس و اینا؟اینم همونه..اصلا قانونی نیست اين. زیر زمینیه و هر کسی که حس کنه یه زور و یه توان بدنی داشته باشه میره شرکت میکنه.

لعنت بهت آرامش...استرست الان برای چیه؟

_اين بازی خیلی خطرناکه..قشنگ شعارش اینه رحم نکن,فقط بکش...من اینو از زبون یکی از ورزشکاراش تو تلوزیون شنیدم. حالا اون که قانونی بوده مثلا این غیر قانونی ها یعنی تا طرف نمیره همو میزنن؟یعنی چی آخه؟ هدی با چهره جدی ای گفت:

_آره خب.منم شنیدم خیلی خطرناکه. ولی خب نگران نباش؛آقا اولین بارش نیست که. هر سال چند باری این کارو انجام میده و هیچ وقتم چیزیش نشده.

جفتشون با غرور خاصی خندیدن ولی من فکر میکردم این آدم مگه یه جونوره؟ چرا هیچیش شبیه آدمیزاد نیست؟ جفتشون با آرامش خاصی در موردش حرف میزدن...لعنتی ممکن بود دنده هاش شکسته بشه.. ممکن بود ریه هاش نابود بشه یا دست و پاش له بشه..این همه ورزش توی دنیا چرا گیر داده بود به این کوفتی آخه؟ _آرامش با توام،میگم ساعت چند باید بری؟

سر تکون دادم و قاشقم رو روی میز رها کردم و با لبخند الکی ای گفتم:

_دیگه دیرم شده،باید برم. و با حال گنگی از اتاق بیرون زدم. من میخواستم آروم بشم اما این صدای "نکنه بلایی سرش بیاد؟"ذهنم رو آشفته میکرد... آخه چه ربطی به من داره؟ بارون نم نم میبارید،شهر مریض ،شدت عفونتش وخیم بود. آنتی بیوتیک باران هم زیاد کارساز نبود و این شهر هنوز سرفه های عفونی میکرد. قطره های درشت بارون به سقف ماشین کوبیده می شد و صدای زیبایی ایجاد میکرد. شیشه رو پایین کشیدم و قطره های باران با شتاب خودشون رو به فضای گرم ماشین دعوت کردن. قطره بزرگی به صورتم خورد و من لبخند زدم. حس خوب زندگی یعنی این..این قطره ها یعنی خود پاکی!! یعنی هنوز زیبایی هست و ادامه داره.

_سرما میخورید. نگاهی به چشم های عسلیش کردم و گفتم:

_نه خوبه. قطره دیگه ای که روی صورتم چکید رو با انگشتم لمس کردم و گفتم:

_در ضمن اینقدر رسمی حرف نزن باهام. حس بدی میگیرم. لبخندی زد و سرشو تکون داد. پارسا خوب بود. حضورش هم حال خوب داشت. تو این سه روزی که داریوس مشغول کارهای جگوار بود و نمیتونست به دنبالم بیاد،پارسا مسئولیت محافظتم رو به عهده گرفته بود. سه روز.سه روز بود که جگوار به مسابقه مرگش رفته بود..مسابقه ای که طبق شنیده هام خشونت بارترین و وحشتناک ترین ضربه ها و حرکات رو انجام میدادن. حتی شنیدنش هم مو به تنم سیخ می کرد. یک چیزی هم باعث می شد احساس وحشت کنم..این آدم‌ یه جنون بود. وقتی داریوس از مشت زدن ها و حرکات بی رحمانش حرف میزد من قبضه روح شده بودم. گفته بود توی رینگ مثل یک جونور به رقیبش حمله میکنه. اونقدر مشت می زنه و اونقدر مثل عنکبوت به رقیبش می چسبه و ضربه می زنه که فقط یک جنازه خون آلود روی زمین میفته. تا به حال شکست نخورده و در رینگ مبارزه های زیر زمینی بی رقیب بود. و اين ترستاک ترین بخش ماجرا بود. گفته بود از شش سالگی در ایتالیا زیر نظر یکی از بهترین مربی ها آموزش دیده بود. درنده..,واقعا این آدم درنده بود, می ترسیدم,واقعا دیگه از این یاغی سرکش خون ریز می ترسیدم. وارد عمارت که شدیم.از ماشین پیاده شدم و نم نم بارون روی بدنم چکید و نوید آرامشم شد. مهرداد با لبخند سری برام تکون داد. سلام و احوالپرسی گرمی باهاش کردم و بعد سمت عمارت رفتم. شالم خیس شده بود و موهام به پشت گوش و گردنم چسبیده بود. از حس خیسی لبخندی زدم. دستی به پشت گردنم کشیدم و موهام رو از پشت گوشم کنار زدم. وارد اشپزخونه شدم. نگاهی به بقیه انداختم و گفتم:

_سلام علیکم اهل منزل. بانو برام چای ریخت و گفت:

_بشین مادر, نشستم روی صندلی و نگاهی به اطراف کردم و گفتم:

_پس نیلی کجاست؟باز نیلوفر رفته تو باغ؟ هدی چشمکی زد و گفت:

_در جوار یار.

بانو تشری زد و بقیه نخودی خندیدند. لبخندی زدمو گفتم:

_به به چه خو.. و به یک باره حرف در دهانم ماسید. چی گفت؟

_چی؟ مینو صندلی رو کمی عقب کشید و حین نشستن گفت:

_شوهرش برگشته طبق دستور آقا رفتن سر خونه زندگیشون.

برگشته بود.هیولا برگشته. لیوان چای درون دستم خشک شده بود و من نمیدونستم باید چی بگم.

دو حس کاملا متضاد داشتم. بی دلیل یه حس امنیت از شنیدن خبر برگشتش به قلبم سرازیر شده بود و از دیدنش,دیدن دوباره اون کوهستان میترسیدم. بهم ثابت شده بود اون یه یاغی درنده است.

_کی برگشتن؟ بانو سینی نوشیدنی گل گاو زبون رو روی میز قرار داد و گفت:

_تازه یه ساعتی میشه. آقا رفت بالا و کیانم زنو بچه اش رو برد.

دستی به کمرش کشید و سینی رو از روی میز بلند کرد و گفت:

_من ببرم اینو بدم آقا, لخ لخ کنان در حال دور شدن بود که به یک باره گفتم:

_بانو بدش به من. متعجب ایستاد. لبخند الکی زدم و گفتم:

_من باید باهاشون حرف بزنم. بده من میبرم.

_نه مادر وظیفه منه..هميشه بهم گفتن بعد از مسابقه هاشون یه لیوان گل گاو زبون واسشون ببرم.

سینی رو از دستش گرفتم:

_من بهشون میگم کار شما بود. و بیتوجه به نگاه های کنجکاو بقیه سینی رو ازش گرفتم و رفتم. هر پله ای رو که بالا تر میرفتم قلبم غیر طبیعی میکوبید. میترسیدم...میترسیدم باهاش روبه رو بشم. ترسم واضح بود اما اینکه چرا می خواستم ببینمش منطقی نبود. وقتی دقیقا مقابل اتاقش قرار گرفتم نفس عمیقی کشیدم و به سختی تقه ای به در زدم. چند ثانیه بعد صدای گیراش به گوشم رسید:

_بیا تو

بسم اللهی گفتم و به آرومی وارد شدم. موج حضورش اونقدر قوی بود که لرزه ای به پاهام انداخت و من بلافاصله پیداش کردم. پشت میز بزرگش نشسته و با باندی که دور دستش بود کلنجار می رفت. عکس یک جگوار بزرگ و سیاه دقیقا پشت سرش قرار داشت.

_سلام. لحظه ای مکث کرد و بعد سرش رو بالا گرفت و کوهستان چشماش رو به من بخشید. سرما...یخ زدگی چشماش امید رو خاموش می کرد. حیاط سال ها بود که درون چشماش مرده بود که هیچ حس زنده

ای درونش پید! نمی شد.

_واسه چی اینجایی؟

خواستم جوابش رو بدم که نگاهم به دستاش گیر کرد. کبودی واضح دستاش ناخوداگاه بهمم ریخت. قدمی سمتش برداشتم. سینی گل گاو زبون رو روی میز گذاشتم و با تشویش

گفتم:

_دستتون چی شده؟

_به تو مربوط نیست.

میز رو دور زدم و بی توجه به

توهینش گفتم:

_آسیب دیدید..بذارید ببینم. خواستم دستش رو بین دستام بگیرم که با غرش گفت:

_برو بیرون.

یک قدم نزدیک تر شدم و لعنت به هوای عطرش که انقدر مسخ کننده بود.

_باید دستتونو ببینم..این ممکنه خطرناک باشه. چشماش نیزه به سمت جسم رنجور من پرتاب می کرد. اجازه ندادم حرف بزنه بی هوا خم شدم و دست های مردونه اش رو بین دستام گرفتم و با ناراحتی گفتم:

_ماهیچه های دستتون ممکنه آسيب ببینه..نگاه کنید چه بلایی سر انگشتاتون اومده آخه. دستاش کمی کبود بود و ماهیچه دستش ورم کرده بود. توده های ریزی زیر دستم حس می شد.

_اين توده ها ممکنه اذیتتون کنه..باید دستتونو ماساژ بدید تا اینا از بین بره. وقتی سکوت کرد برگشتم و نگاهی به چهره اش انداختم. خیره به من شده بود. دستای گرم و مردونش بین دست های کوچک و ظریف من درست مثل یک تضاد بزرگ بود.

_تقویت کننده عضله هام میاد چند روز دیگه.

آب دهانم رو به سختی قورت دادم

و گفتم:

_ماهیچه هاتون گرفته..باید تقویت بشید. دستاش رو از دستم بیرون کشید و گفت:

_گفتم که میاد.

سرمای بدی جاش رو به گرمای دلنشین دست هاش نگاهی به چشماش کردم و نمیدونم تحت تاثیر عنبیه وحشی چشماش و یا بوی عطر چوبش گفتم:

_بذارید کمک کنم.

_برو بیرون.

صداش خطرناک بود.

_خب من ک م.

_میگم برو بیرون...مگه کری؟

چرا انقدر عصبی شد؟ همین چند لحظه پیش که آروم بود. لبام رو برچیدم و به آرومی از میزش دور شدم. چرا انقدر عصبی شد؟


**حامی


با دست دردناکم محکم به میز کوبیدم. لعنتی!!! صدای ناله ماهیچه هام بلند شد. اونقدر مشت زده و از دستام کار کشیده بودم که نیاز به یک ماساژ حسابی داشتم. نگاهی به دستام کردم و از يادآوري دستای کوچک و نرمش فحشی زیر لب زمزمه کردم. میخواستم سر به تنش نباشه..صداش،بهمم می ریخت. تازه به حال عادی خودم برگشته بودم. وقتی دستامو توی دستش گرفت جادوی نگاهش پرتاب می شد به سمتم و جلوی حرفام رو می گرفت. این دختر یک محرک بود و خیلی بد اعصابم رو تحریک می کرد. حوصله هیچ چیزیو نداشتم. بی توجه به درد توی دستم روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم...فقط خواب!! یک صدا یک صدای ضعیف از ته پستو های ذهنم بهم ضربه میزد. خواب رو در آغوش میگرفتم اما یک آوای نامفهومی مانع از غرق شدنم می شد. اون صدا بیشتر و بیشتر شد و من تحت تاثیر اون صدای مزاحم خواب رو به کناری پرت کرده و چشمای خواب آلودم رو باز کردم. با اخم نگاهی به اطراف کردم..چه خبر بود؟ هنوز مبهوت بودم که تقه ای به در خورده شد. رویا نبود...این صدا ،صدای در بود. نگاهی به ساعت کردم. گندش بزنن،ساعت ۳ نصفه شب بود. کی بود این موقع شب؟ با حرص گفتم:

_بیا تو. توقع هر کس و هر چیزی رو داشتم غیر از این آرامش، بی آرامش‌ رو. عصبی خواستم بلند بشم و سیلی محکمی به صورتش بزنم اما تا چشمم به رنگ‌پریده.

چشمای درشت شده از ترسش و لب های لرزونش خورد؛خشمم رو فرو خوردم و به آرومی نزدیکش شدم. نگاهش وحشت و جنون رو تداعی می کرد. چشماش پر بود از قطره های اشک و وحشت درون سیاهی چشماش رقص می کرد. موهای سیاه مواجش از زیر شالش بیرون زده و صورت عروسکیش رو قاب گرفته بود. چشماش,لعنت به چشماش که با جادوی فریفته ای به من نگاه می کرد. لباش لرزید.قطره اشکی از چشمش سر خورد و روی گونه برجسته اش افتاد. در اغما به سر میبرد. حالت شوک و بهت زده ای داشت. با صدای بمی گفتم:

_چی میگی بچه؟چت شده؟

صدام مثل یک محرک،اشک هاش رو شدت بخشید و اشک تموم صورتش رو پر کرد. لباش رو بین دندوناش گرفت و محکم گزید. واقعا حالش خوب نبود.

_کشتنشون..اونا رو کشتن..تو دستای من مردن. بابام زنده بود هنوز..خونی بود.

کشته شدن. تازه متوجه ماجرا شده بودم. خواب دیده بود. خب.چرا سراغ من اومده بود؟ هق هق ارومی کرد و با لرز گفت:

_جلوی چشمام کشتنشون... جفتشونو کشتن..جگوار شما می دونی کی قاتلشونه؟

نمیدونستم چه بلایی سرش اومده یا چه خوابی دیده. اشکاش چکید و چشماش چاله بود..چاله ای برای غرق شدن.

_من چرا هیچ کاری نمیکنم؟چرا برای آرامش روحشون یه کاری نمیکنم؟

سوال خوبی بود. با اخم گفتم:

_میخوای چی کار کنی؟ بغض داشت اما فرو خورد و سیبک گلوش با درد بالا و پایین شد:

_می خوام انتقامشون بگیرم...کمکم می کنید؟شما می دونید کین؟کمک می کنید تحویلشون بدم؟

و قطره های اشکی بود که از چشمش می چکید. انتقام!!!! در ظاهر ساده بود اما خیلی سخت بود. و این دختر با این حال نمیتونست. نزدیکش شدم و گفتم:

_میخوای انتقام بگیری؟ لباش لرزید:

_اره.

خب این بچه ذهن پاکی داشت..تحویل پلیس دادن. اما من نه.

_میخوای کمکت کنم؟ سرشو تکون داد. با غرش گفتم:

_دفعه آخرت بود به جای جواب دادن سرتو تکون دادی. با صدای بغض آلودی گفت:

_باشه.

_خوبه. نگاهی به سرتا پاش کردم.. خیلی رنجور بود..باید آماده میشد.

_مطمعنی؟

_بله.

چشماش ثابت قدم بود.

_هرکاری بگم میکنی؟ کمی گیج شد اما در آخر گفت:

_اگه باعث بشه پیداشون کنم...اره.

خوب بود...همینو میخواستم. لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:

_من کمکت میکنم انتقام بگیری..اما طبق چیزی که من میگم باید پیش بری حالیته؟ با صدای کوفتیش گفت:

_آره.

دلم می خواست دست دور گردنش بندازم و بگم حق نداری گریه کنی. لعنتی نباید اشک بریزی اما دستامو مشت کردم و گفتم:

_یه شرط داره. با چشمای درشتش گفت:

_چه شرطی؟

نگاهی به چهره اش کردم.مصمم به

نظر میرسید.

_الان برو بخواب. فردا اگه همین قدر مصمم بودی،بهت میگم.

_اماا.

_چرا فکر کردی میتونی رو حرفم حرف بزنی؟ دهانشو بست. اشاره ای به در کردم و گفتم:

_الانم برو بخواب. کسی نمی تونه اذیتت کنه. جمله آخرم بدون اراده من گفته شد. سری تکون داد که بعد از شب بخیری که گفت.آروم از اتاق بیرون زد. خب بچه ببینم حاضری واسه انتقامت شرط منو قبول کنی یا نه؟!


**آرامش


مرگ طبیعی ترین و شاید اساسی ترین حق هر آدمه. مرگ یه واژه سنگین اما به سبکی یه پره. مرگ شاید دور ترین روایت باشه اما نزدیک ترین ماجراست... دست هام رو مشت کردم و سعی کردم بوی خونی رو که تو تمام سلول های بویاییم پخش شده بود از بین ببرم. بوی خون عزیزترین فرد های زندگیم..پدر و مادرم. در رویا در جایی که روح بی اختیار از تو پرواز میکنه؛وارد یک کابوس وحشتناک شده بودم. جلوی چشمانم مرد های سیاه پوشی چاقوی بزرگی داخل قلب همیشه عاشق مادرم فرو کرده و خون رنگینش به صورت من پاچیده بود. تحت تاثیر وحشتی که مستولی شده بود صدام رو گم کرده بودم و فقط با لرزی که برابر با زلزله هشت ریشتری بود تموم بند بند وجودم در حال از هم پاشیدن بود. قطره قطره های خون کسی که روزگاری آب بود بر تن آتش زده من از صورتم چکه میکرد. هنوز شوکه قلب از هم دریدره مادرم بودم که چند تن بی رحمانه گلوله های خودشون رو داخل پهلو های قهرمان دنیای من خالی کردن.. پدرم؛کوه استوار زندگی من فرو ریخت و دقیقا مقابل پای من به زمین افتاد و من صدای خرخر نفس هاش رو شنیدم!!! سوت ممتد درون مغزم راه افتاده بود..زمان از حرکت ایستاده بود و من فقط خیره بودم به دو جسد غرق در خون که با چشم های باز به من نگاه می کردن. نگاه مردشون قلبم رو به درد مهلکی گرفتار می کرد. وقتی گلوله ای درست به سمت مغز من شلیک شد.کابوس از هم پاچیده و من به حال برگشتم. تموم تنم می لرزید و حس می کردم می تونم تموم وجودم رو بالا بیارم. مست و حیران بودم و فقط به مرگ بی رحمانشون فکر می کردم. لرز کرده بودم. من پدر و مادرم رو از دست داده بودم تنها آدم هایی که تو این دنیای بزرگ داشتم رو از دست داده بودم و چرا برای آرامش روحشون و انتقام خونشون هیچ کاری نمی کردم؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792