#آرامش
-به نظرت امشب کجا رفتن؟
نفسی آزاد کرده و موهای خوش رنگش رو با دستم کناری زده و گفتم:
-هیچ ایده ای ندارم,هر چی هست مربوط به اون چیزیه که مارو به شمال کشوند. خیلی سر از حرفاشون در نیاوردم اما انگار برای تایید یه سری چیزا باید شخصا میرفتن.
-هوم,منم هیچی ازش نپرسیدم. وقتی میپرسم, جواب نمیده و میگه جای خاصی نمیرم. میدونی آرام,راستش اگه بگه میترسم. ندونستن رو ترجیح میدم,اینجوری خیلی فکر و خیال نمیکنم. دارم سعی میکنم با شرایطش کنار بیام یه چیزای کوچیکی ام به مامان گفتم. دقیق مسیحو نمیشناسه,اما خب بهش گفتم یکی هست که دوسش دارم و قصدم باهاش جدیه.
سکوت کردم و عمیقا باهاش احساس همزاد پنداری می کردم. اجازه دادم حرف هاش رو بزنه,خوبه که امشب برای هم بودیم. موهاش رو پشت گوش زد و نگاه من به چشمای اون و نگاه اون به دیوار مقابل:
-میدونم هیچ وقت نمیتونم از شرایط مسیح به خونواده ام چیزی بگم. بهم گفته به مامانم بگم که معاون یه شرکت واردات صادراته,دروغم نگفته,در اصل یکی از کاراش اینه,اما خب می ترسم آرامش. از جدی شدن این رابطه می ترسم. میگه هر چه زودتر باید علنیش کنیم. من یه زندگی آروم و بی دغدغه داشتم,یهو قراره وارد یه چیزی بشم که فقط توی فیلما دیدم,برام سخته:از اینکه نکنه همه چیز بهم بخوره,یا مثلا چیزیش..
جمله اش رو ادامه نداد و سکوت کرد. لیوانم رو روی میز گذاشتم,دیگه میلی برای خوردنش نداشتم. دست روی شونه هاش گذاشتم و مجبورش کردم بنشینه. وقتی نگاهم کرد.با اطمینان نگاهش کردم و گفتم:
-همه این چیزایی که تو میگی رو من قبول دارم من هر ثانیه که حامی به جایی میره قلبم از نگرانی تیکه تیکه میشه؛دیوونه میشم و می زنه به سرم بگم نمی خوام اما وقتی می بینمش همه چیز از ذهنم پاک میشه. سخت هست,ولی باید تحمل کرد. اینکه کنارش باشی و باهاش گریه کنی خیلی بهتر از اینه که ازش دور باشی و بخندی. من خیلی سر از کاراش در نمیارم,فقط همین قدر می دونم که کارای کثیف انجام نمیده. سیاستش یه چیز دیگه است و تموم تلاشش اینه حداقل یه ثباتی ایجاد کنه. منکر کارهای بدی که انجام داده نمیشم ,اما همه آدم های یه فرصت دوباره برای زندگی دارن منم میخوام این فرصتو به خودم و حامی بدم. توأم امتحان کن. باور کن ارزشش رو داره.
دلارام,شخصیت محکمی داشت اما این قطره های اشکی که توی چشمش جمع شده بود.خبر از تلاطم درونش می داد. دست دراز کرد محکم خودش رو در آغوشم کشید و با صدای
بمی گفت:
-خوش به حال حامی,تو خیلی خوب آروم کردن رو بلدی سل....یطه.
لبخندی زدم و کمرش رو نوازش کردم. هر دوی ما به این آرامش احتیاج داشتیم.
**حامی
سری برای بچه ها تکون دادم و وارد
اتاق شدم وپرسیدم:
-رسیدی؟ صدای کشیده شدن چیزی از پشت تلفن به گوشم خورد و بعد صدای آرومش:
-آره همین الان اومدم خونه.
پشت میز قرار گرفته و پرونده پروژه نیلوفر رو بیرون کشیدم که صدای خندانش رو شنیدم: _حامی,حامی,اگه بدونی چی تنمه.
مکث کوتاهی کردم..لعنتی! عکس ها رو از داخل پرونده بیرون کشیدم و
با صدای بمی گفتم:
-چی تنته؟
-یه چیزی که به راحتی از تنم در بیاریش.
با شیطنت خندید و من دستم مشت شد. از پشت تلفن دلبری میکرد؟ وقتی سکوتم رو دید.,با آب و تاب ادامه داد:
-از این لباس های راحت و قشنگ ؛از اینایی که فقط یه بندش رو بکشی,همه اش از ...
لبه های میز رو فشردم و با غرش گفتم:
-آرامش؟
-جاااانم؟
صندلی رو جلو تر کشیده و با غیض گفتم:
-شجاع شدی,صبح که دیدمت هیچی نمیگفتی,الان داری بازی میکنی؟ صدای ریز نفس کشیدنش که از پشت تلفن شنیده میشد رو با دنیا عوض نمیکردم.
-صبح خوابم می اومد,اونقدر شب تا صبح با دلی بیدار بودیم,ویندوزم بالا نیومده بود کامل. هر چند حامی,خونه بدون تو امینت نداره. چقدر خوب بلد بود من رو آروم کنه...چقدر خوب بلد بود حس خوب به مَردش بده.
خندید و ادامه داد:
-سعی کن زود خودت رو برسونی خونه؛هر چقدر دیرتر کنی,به ضررته. متوجه منظورش نشدم و گفتم:
-چی؟ خمیازه ای کشید و گفت:
-متوجه میشی,منتظرتم شب.
پاسخی ندادم که با خنده گفت:
-هشداری که دادمو جدی بگیر. فعلا خدافظ شاه دلم.
خدافظی آرومی کرده و تماس رو قطع کردم. منظورش چی بود؟؟ پوشه مدارک رو از داخل کشو در آورده و شماره مسیح رو گرفتم,بلافاصله پاسخ داد:
-جانم رییس؟
مانیتور روشن کردم و گفتم:
_به مهندسا بگو بیان تو.
-چشم.
نگاهم به نقشه های مقابل بود که
سرمدی گفت:
-حدود یک سوم کارا انجام شده مجوز,کارای ثبت و اداریش رو موحد انجام داده. مسیح در جواب سرمدی,اوراقی که دیشب امضا شده بود رو روی میز قرار داد و گفت: