2777
2789
تاثیر وحشتی که درون سیاهی شب سوسو میزد به حدی بود که پاهام لحظه ای .از حرکت ایستاد چرا اینجوری شدم؟ ...

اما نمیفهمیدم .گریه امونم رو بریده بود سرم رو به لباش نزدیک تر کردم با
صدای ضعیفی گفت:
-برو...ف..رار..ک..ن..ارا..مش..فر..ا.رر..کن ترسیدم .اما با هق گفتم:
-من جایی نمیرم بابا .تورو خدا بذار زنگ بزنم دکتر اما دستام رو گرفت و اشک از گوشه چشمش روون .شد.
-ب.رو..برو ا..را..مش..برو
نمیتونستم .امکان نداشت
- نه بابا‌من هیچ جا نمیرم.چشماش پر شده بود و قلبم میترکید
-یه نفر..می...اد...دنبا...لت...با ,هاش..برو.. ,فقط..برو...برو..
خواستم بگم نه که صدای افتادن جسمی رو از پشت بوم شنیدم .بلافاصله وحشت تموم بدنم رو گرفت
-فر..ار.. کن...بخا..طر..من...برو..تو..رو..خدا..برو نمیتونستم...نمیتونستم ، خواستم حرف بزنم که صدای قدم هابي رو از پله های منتهی به پشت بوم شنیدم واقعا ترسیدم...قلبم محکم به قفسه سینه ام میزد .و حس میکردم در حال مرگم .
-بر..و..جون من..و.,.فا...طمه...برو...فرار کن اشکام بیشتر شد و بابا سعی میکرد من رو پس بزنه .وقتی صدای در بهار خواب رو شنیدم بابا به التماس .افتاد و اشک چشماش فراگیر شد .بابا با دستاش پسم میزد ترس و التماس توی چشمای بابا باعث شد پیشونی بابا رو محکم ببوسم و با بدبختی از اتاق بیرون برم چشمم به جسم خونین مادرم که افتاد قلبم درد شدیدی گرفت اما وقتی سایه ای از کنار پرده عبور کرد و صدای خش خش شنیدم التماس بابا یادم افتاد و با تموم توانم سمت در دویدم و با وحشت .از خونه بیرون زدم و فرار کردم .نمیدونستم به کجا و حتی چراء فقط فرار ميکردم دستام به خون اغشته بود و من با تمام سرعت فرار .میکردم درست لحظه ای که فکر میکردم ازاد شدم ،ون مشکی رنگ مقابلم قرار گرفت و قبل از اینکه فرصت حلاجی به من بده چندین نفر با هیکل های .وحشتناکی از ماشین پیاده شدن .چشمام از ترس در حال ترکیدن بود قدمی به عقب برداشتم و فرار کردم اما چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که بازوم اسیر دست کسی شد و من با تمام توانم جیغ کشیدم،اما به سرعت من رو سمت خودش کشید و دستمالی مقابل دهنم قرار داد،ورجه وورجه هام با قرار گرفتن اون دستمال و در نهایت،چشمام گرم شد و اخرین چیزی که یادم .هست پرت شدنم به داخل ون بود ...من با دست عجل پیش به سوی بدبختی رفتم.

**داریوس

در خونه باز بود و این شکم رو بیشتر کرد و با اسلحه هایي که در دست داشتیم به سمت خونه .دویديم مسیح به آرومی در رو باز کرد و روشنایی ضعیفی از .انتهای خونه ی اومد از در و دیوار خونه خاطرات قدیمی من مملو شده .بود و چه سخت بود نفس کشیدن .بوی خون کل فضای خونه رو مسموم کرده بود .رد پای کفش هایی روی فرش دیده ميشد ترسیدم نکنه دیر رسیده باشیم؟ اشاره ای به مسیح کردم و هماهنگ باهم به سمت خونه حرکت کردیم اما خیلی دور نشده بودیم که چشمم به جسد خونین فاطمه خانوم افتاد و چنان .از دیدش حیرت کردم که نفسم به شماره افتاد .مادری که بی قید و شرط به من هم محبت میکرد ،مادری که زبان زد بود ،مسیح با تاسف گفت:
-دیر رسیدیم..
امکان نداشت سمت جسدش رفتم و دستم رو روی گردنش قرار دادم اما سردی بی اندازه بدنش تموم امیدم رو پوچ .کرد وقتی صدای بلند مسیح که میگفت"*بیا اینجا داریوس "رو شنیدم»به سرعت تکون خوردم و سمت ..اتاقی که درش باز بود رفتم اما مرگ پشت مرگ ،مرد بچه گی هام مرد موردعلاقه کودکی هام،غرق در خون خودش از دنیا رفته بود زانوهام سست شده بود...لعنتیی...چرااااا؟ آرامش؟؟آرامش کجاست؟ سخنی نگفته مسیح متوجه شد و باهم خونه رو .گشتیم اما هیچ جا نبود .حتی اثری هم ازش نبود آرامش نبود..خبر رسیده بود که از بیمارستان .مرخصی گرفته و خودش رو خونه رسونده .حالت تهوع داشتم...استرس داشتم چه بلایی سر آرامش اومده بود؟ به در و دیوار خونه نگاه نمی انداختم تا خاطرات شیرین گذشته به مغزم هجوم نیاره..مغزم رو قفل .کردم  نباید به گذشته فکر میکردم...نباید،مسیح با زاری گفت: -حالا به رئیس چی بگیم؟
و سکوقی که در مقابل سوالش ایجاد شد .متاسفانه به بن بست خورده بودیم ،مسیح تماس رو روی بلند گو قرار داد طبق عادت با اینکه حتی مقابلمون هم نبود باز هم سرپا ایستاده بودیم و حتی نشستن به ذهنمون .خطور هم نمیکرد یه عادت بود...بوق پنجم که به صدا در اومد صدای بمش بلند شد
-بگو مسیح
و این صدا ناخوداگاه باعث جفت شدن پاهامون شد.مسیح نگاهی به من انداخت و گفت .
-سلام رئیس
سکوت که کرد مسیح طبق وظیفه گفت .ما اومدیم به خط
- خب

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

اما نمیفهمیدم .گریه امونم رو بریده بود سرم رو به لباش نزدیک تر کردم باصدای ضعیفی گفت:-برو...ف..رار.. ...

-راستش دیر رسیدیم.
و سکوت جفتمون خیره بودیم به تلفن و منتظر بودیم از .درون تلفن یک گلوله درست به قلبمون اصابت کنه صداش با حرص بود
-تموم ؟
تا مسیح خواست چیزی بگه،با غرش گفت: -داریوس زیر لفطی میخوای؟
بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردیم باهوش بود..دقیق بود..متوجه شده بود که تماس روی بلندگو و من دارم میشنوم...الکی نبود که،اون رئیس .بود با صلابت گفتم .
-متاسفانه..میتونستم صدای گویی رو که روی میز رها کرد رو شوم
-همگی؟
قبل اینکه مسیح حرف بزنه
-گفتم اثری از دخترش نیست..ولی خودش و همسرش.کشته شدن ....سکوت حتی نفس هم نمی کشیدیم...منتظر ایستاده بودیم
-خیله خب کنکاش کنید،اگه خبری از دخترش نبود،برگردید..مهم اون ادم بود .
و بی هیچ حرف قطع کرد .غیر ارادی بود وقتی جفتمون نفسمون رو رها کردیم.

**ارامش

انقباض معده ام باعث شد با تمام توانم،هر چه که .درون معده داشتم رو بالا بیارم، نفیر،با خشم گفت
-گندت بزنن دختره خراب..تموم لباسام رو به چیز.کشیدی حتی صدای مزخرفش هم باعث انقباض دوباره معده ام میشد .حرف رکیکی بارم کرد و با صدای بلندی گفت.
-فرامرز، یه دکتر خبر کن...بابا این گند زد به هیکل ما.
بیحال و بی جون کف پارکت های این جهنم افتادم . یه نفرشونه هام رو گرفت و من رو کشون کشون به .گوشه سالن برد تموم تنم درد میکرد..اونقدر تو این دو روز کتک خورده بودم که حس میکردم یه جای سالم درون .بدنم نیست خدا لعنتتون کنه...این جمله ای بود که دائم به .زبونم می اومد درست در یک شب تموم زندگیم زیر و رو شده بود، پدر و مادرم به وحشتناک ترین شکل ممکن به قتل رسیده بودن و من اسیر کفتارهایی شده بودم که حتی نمیدونستم کی هستن..از من چی میخوان اصلا؟ وقتی که به هوش اومده بودم،اونقدر تکون خوردم و جیغ و فریاد کشیدم که با ضرب شصت دو نفر از قلچماق هايی که من فقط در فیلم های مافیای امریکا دیده بودیم،مورد عنایت قرار گرفتم تصویر خونین پدر و مادرم جلوی چشمم بود و این باعث میشد هر چه درون معده ام هست به جوش .و خروش بیاد..دستام هنوز بوی خون میداد بوی خون پدرم،مادرم که جلوی چشمم پرپر شده .بودن جیغ میکشیدم،فریاد ميزدم که چی ازم میخواید اما جوابم تنها فقط مشت و لگد هایی بود که نصیبم میشد نفیر با اون اسم کوفتیش،نگهبان لعنتیم بود..فکر ميکردم مثل این کتاب ها تو یه شب کارم رو میسازن و اول به جسمم تجاوز ميکنن و بعد هم اعضای بدنم رو به سرقت میبرن.اما هیچ چیز شبیه این داستان ها نبود..تو یه خونه حدودا هشتاد متری اسیر چندین مرد و یه زن با چهره نیمه سوخته شده .بودم سمتمم نمی اومدن..اما نگاه کثیفشون رو روی تن و.بدنم می لغزوندن نمیدونستم حتی کدوم نقطه شیراز هستم.اصلا هنوز شیراز بودم؟ تموم سوالم به یک بن بست ختم میشد..بن بستی .که پایان نداشت به فاصله نیم ساعت بعد،مردی با چهره بیحالتی .کنارم نشست و دستم رو گرفت با چندش دستم رو از دستش گرفتم اما بدون اینکه ،واکنشی نشون بده گفت:
-کاریت ندارم...میخوام معاینه ات کنم.
با لجبازی گفتم
-نمیخواد حالم خوبه.اگه راست میگی کمکم کن از اینجا برم سرش رو بالا گرفت و با لحن به شدت ناامیدی گفت
-کمتر خودتو اذیت کن بذار کمکت کنم روی پاهات بند بشی اینا ادم مریض نمیخوان ها،تا قبل اینکه .پاهات رو نشکستن بذار کمکت کنم
جدیت درون صداش به حدی بود که با تته پته گفتم
-چ..چی گفتی؟.پ..پاهامو و..واسه چی باید بشکنن؟وقتی لختی ام رو حس کرد،فشارسنج رو دوربازوم بست و گفت
-زیاد اذیتشون نکن کاری به کارشون نداشته باشی،کاری به کارت ندارن،کبودیای بدنت میگه اصلا دختر ارومی نبودی..اگه نمیخوای ناقص العضو .بشی،باهاشون نجنگ .
و من حتی نفس هم نکشیدم من به چه جهنمی اومده بودم؟ فشارم رو که گرفت،خواست دهنش رو باز کنه که نفیر با صدای بلندی گفت
-هوی پشمک،چی دارید میگید؟کارتو بکن,د*ی *و...
و من حس میکردم،شیطان مقابلم ایستاده ،خوب که دقت کردم،صداشو شنیدم
-به جهنم خوش اومدی کوچولو" !
و این سراغاز بدبختی بود،کرختی بدنم رو به اغوش گرفته بود و خواب کم کم به سراغم می اومد تا دوباره بوسه ای به لب های خشکم بزنه و روح ازرده ام رو به سفری هر چند کوتاه ببره..برای ساعتی ارامش، گوشه سالن روی زمین چمباتمه زده بودم و بخاطر داروهایی که دکتر برای رام کردن خوی سرکشم به دستور نفیر تجویز کرده بود»‌هوشیاریم رو تا حد زبادی پایین اورده بود .دقیق نمی دونستم چه قرصی به خوردم دادن؛اما حدس میزدم چی بوده باشه .که داشتم بي هوش میشدم انگار شب،چادر سیاهش رو روی شهر گسترونده بود و .,محکوم کرده بود همه رو به سیاهی..به ظلمات نفیر و دوستای شیطان صفتش هر کدوم گوشه ای از سالن رو اشغال کرده و در خواب به سر می بردن،اما من بخاطر وحشتی که اون دکتر به جونم تزریق کرده بود از خواب پریده بودم و به جدال با خواب میرفتم.

-راستش دیر رسیدیم.و سکوت جفتمون خیره بودیم به تلفن و منتظر بودیم از .درون تلفن یک گلوله درست به قلبم ...

و شمشیر تیز وحشت گردن خواب .رو از هم میدرید تکونی به خودم دادم اما بدنم سست تر از اون بود که بخواد همکاری کنه ،نفیر مطمئن بود با قرص ها که به زور به خوردم دادن نمیتونم تکون بخورم که انقدر راحت روی کاناپه دراز کشیده بود و صدای خرناسش مثل خش های رادیوخراب روی اعصاب .آدم خط میکشید سر انگشت هام بي حس بود،چیزی حدود شش تا قرص به معده بیچاره ام ریخته بودن..خدا لعنتشون .کنه میدونستم که داخل شهر نیستیم..یا حداقل جایی هستم که ازادی وجود نداره که با جیغ و فریاد های من محض رضای خدا یک نفر هم به کمکم نمی اومد..فقط شیطان بود..فقط من کجا بودم؟ من هنوز نتونسته بودم برای پدر و مادرم عزاداری کنم،هنوز شوکی که بهم وارد شده بود اجازه ادراک .بهم نمیداد .میخواستم فرار کنم اما راهی نداشتم در قفل بود و کلید داخل جیب نفیر بود..بدنم حس سرپا ایستادن نداشت هیچ چیز شبیه فیلم ها یا داستان ها نبود..اونقدری به خودشون اطمینان داشتن که حتی دستام رو هم .نسبته بودن..ته بن بست بود..اینجا جهنم بود شالم رو جلوتر کشیدم و حلقه موی درشت فری که .کنار گوشم اویزون شده بود رو پشت گوش زدم نمیدونستم ساعت چنده اما از بيهوشی که اهل این جهنم رو در بر گرفته بود ميشد حدس زد که .نیمه شب رو رد کردیم خواب به چشمم حمله میکرد چشمام بسته میشد اما وحشت به روحم نفوذ میکرد نیشخندی میزد و نفسش رو روی گوشم رها ميکرد و میگفت اینجا میمیری آرامش و همون لحظه عقلم هوشیار میشد و خواب رو با شمشیر وحشت زخمی میکرد و وحشت بر تموم وجودم مستولی میشد...خواب درست مثل من زخمی بود و ناتوان نمیدونستم چند ساعت خوابیدم اما اونقدر خوابهای درم برهم دیده بودم که ناگهانی بیدار شده بودم .بخاطر نشسته خوابیدنم گردنمم درد گرفته .بود تقه ای که به در خورد باعث شد تکون بخورم .یک نفر به در ميکوبید .سعی کردم درجه هوشیاریم رو زیاد کنم..توهم نبود یک نفر واقعا به در ميکوبید ضریه هاش کم کم شدت گرفت و وقتی جوابی نشنید صداش بلند شد
-نفیرنفیر خبر مرگت کجایی؟
با لگدش به جون در افتاده بود و با دهانش نفیر رو مورد آمرزش قرار میداد .بالاخره نفیر و بقیه گیج و هراسون چشم باز کردن و به دری که هر لحظه .ممکن بود شکسته بشه،چشم دوختن نفیر دستی به جیباش کشید و داد زد -هوووشه چته حیوون درو کندی از جاش بابا..صبر کن دیگه
و لخ لخ کنان به سمت در رفت و با غرغر در رو باز کرد و گفت:
-چته؟سر اوردی مردتیکه پفیوز؟
مردی که مقابلش بود هرکسی که بود زورش به نفیر میچربید که گفت:
-خفه شو بابا..احمق اقا نظام ماشین فرستاده مگه قرار نبود ساعت دو لشتو جمع کنی بیای؟میدونی ساعت چنده؟
نفیر با تعجب گفت
-مگه ساعت چنده؟
-ساعت سه و نیم احمق.
نفیر نگاهی به اطرافش انداخت و حرصش رو روی فرازی که پشت سرش بود خالی کرد و پس گردنی .محکمی به فرازی که با تعجب نگاهش میکرد زد
-وا منو چرا میزنی؟
-تن لش من نگفتم ساعت یک باید بریم؟‌هان؟الان جواب اقا نظامو تو میخوای بدی؟
لگدی به باسنش زد و من اونقدر تحت تاثیر داروها قرار گرفته بودم که از دیدن نزاعی که بینشون شکل .گرفته بود لبخند زدم
-بسه بسه دختره اینجاست؟
وبلافاصله لبخندم خشک شد..منظورش که من نبودم،بودم؟
نفیر سری تکون داد و گفت:
-اره بابا گفتم که خیالت راحت
و بالاخره مرد نسبتا درشت اندامی وارد شد و نگاهی به اطراف اتاق انداخت و چشماش روی منی که از ترس نمیتونستم نفس بکشم ثابت موند -مریضه؟
نفیر پوزخند زد
-نه بابا یه سگیه همش پاچه میگیره..مجبور شدیم یه چیزایی به خوردش بدیم یکم دهنشو ببنده
مرد نگاه بدی به من انداخت و گفت
-سالمه دیگه؟
اینی که انقدر با چندش در موردش حرف میزد،من بودم؟ نفیر لبخندی زد و گفت:
-آره،میدونید که ما رو حرفمون هستیم.
سری نکون داد و گفت:
-بیارش پایین
و بدون اینکه نگاهی به من بندازه از ساختمون خارج شد نفیر اشاره ای به فراز کرد و گفت: -دهنشو ببند مثل عقاب داره نگاه ميکنه..میترسم داد و فریاد کنه.
من خشک شده بودم،چه بلایي قرار بود سرم بیاد؟ فراز که نزدیکم شد تازه به خودم اومدم و با جیغ گفتم:
- من..منو کجا میبرید؟
-بیا سلیطه اروم و قرار نداره که.
سمتم اومد و بازوم رو گرفت و داد زد.
-بیا دستاشو ببند.اسیر شدیم خدایی
بدست و پای کرختم رو تکون دادم و با ناله گفتم: -ولم کنید..چی از جونم میخواید اخه؟ وقتی فراز نزدیکم شد تکون هایي که میخوردم بیشتر شد و صدای جیغم بلند تر..نفیر هر کاری کرد نتونست ساکتم کنه آدماش دورم رو گرفتن و قبل اینکه بفهمم چی قراره بشه دست یکیشون روی لبام نشست و نفیر بازوم رو محکم در دست گرفت و از ترس چشمام گشاد شد.وقتی سوزشی رو در بازوم حس کردم آخ ضعیفی گفتم و چند لحظه بعد سرم گیج رفت و رمق از بدنم دور شد و روی دستای نفیر افتادم.

و شمشیر تیز وحشت گردن خواب .رو از هم میدرید تکونی به خودم دادم اما بدنم سست تر از اون بود که بخواد ه ...

دیگه چیزی حس نمیکردم..یکی از آدماش بغلم کرد شالم از روی سرم به زمین افتاد و وقتی به خودم اومدم که درون کانتینر قرار گرفتم و چشمام بسته شد.

**داریوس

غلطی روی تخت زدم و سعی کردم افکاری که مغزم رو مثل مته سوراخ میکرد پس بزنم اما نمیشد .یک تصویر مقابل چشمام بود و اونقدری اذیت کننده بود که هر کاری میکردم از جلوی چشمم دور نمیشد تصویر چشمای درشت و موژه های بلندش که مثل یک جنگل روی چشماش سایه انداخته بود هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد .نمیدونستم مرده یا زنده است،چه بلایي سرش اومده اصلا؟ لعنتی ای زیر لب زمزمه کردم و از روی تخت پایین پریدم .خیلی بهم ريخته بودم .خاطرات گذشته مثل .خوره مغزم رو میخورد سمت اشپزخونه رفتم و بطری اب رو یک نفس سر کشیدم .صدای باز شدن در رو که شنیدم نفس .کلافه ای کشیدم اصلا حوصله مسیح رو نداشتم.
- بیداری داریوس ؟
نه از بُعد لوده اش فاصله گرفه بود و صداش جدی .بود و این یعنی یه حرف مهمی در پیش داره  بطری رو روی میز گذاشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم
-چی شده؟نگاهش جدی و بدون هیچ گونه شوخی ای بود .
-باید بریم
سوالی نگاهش کردم .
- ردیس داره میاد.
و این جمله تموم افکارم رو شست و مغزم رو خالی کرد .خب مصیبت تازه ای در راه بود.

** آرامش

جیخ کشیدم و گفتم:
- توروخدا دست از سرم بردارید..بابا من نمیتونم چرا نمی فهمید اخه؟ یاسی مسئول دخترا با کلافگی گفت:
-وای خستم کردی .ببین اگه نیای؛اگه خودت  نیای مجبور میشم عمادو صدا کنماونوقت جلوی اون باید لخت بشی حالیته؟
و اسم عماد برای اینکه لال بشم کافی بود .یاسی وقتی ترس رو درون چشمام دید لبخند پیروزی زد و گفت:
-افرین اروم بگیر..فقط یه معاینه است.. کاریت ندارن.
کاریم نداشتن؟ اینکه باید تست باکرگی میدادم چیز مهمی نبود؟ اینکه یه دکتر تو اتاق کناری منتظر بود تا معاینه ام کنه تا باکره گیم رو تایید کنه چپزی نبود؟
-راه بیفت..دکتر منتظره.
بابغض گفتم:
- من که گفتم دخترم گفتم که تا حالا هیچ هیچ .حتی از گفتنش هم شرم داشتم،یاسی اما بی تفاوت گفت:
-اینکه باکره هستی يا نه رو ما باید تایید کنیم الانم تا .عماد نیومده لباساتو توی تنت پاره نکرده راه بیفت.
این ویلا گوشه ای از جهنم بود .بخدا که خدا رحمتش رو از اینجا گرفته بود که انقدر شیطان .اینجا زندگی میکرد بازوم رو که گرفت بغضم رو فرو خوردم و .همراهش راه افتادم وقتی جلوی چشمم عماد بلوز فریال رو پاره کرد و مجبورش کرد که به حرف یاسی گوش کنه فهمیدم هیچ شوخی ای در کار نیست..هر کاری بگن انجام میدن و در راس عماد بود که بدون ذره ای انسانیت هر کاری میکرد..هر کاری. برای اینکه گرفتارش نشم خفت رو به جون خریدم و سمت اتاق معاینه رفتم. یک چیزی بیشتر از هر چیزی عذابم میداد و اون این بود که انقدر سیاهی و نفرت وجود این ادم ها رو تسخیر کرده بود که به گریه ها و بلاهایی که سر بقیه می اومد به سادگی نگاه میکردن و اونقدر عادی بر خورد میکردن که تو مطمئن میشدی انسانیت درون اين ادم ها کشته شده.,.درست مثل زنی که با روپوش سفید مقابلم ایستاده بود و بی تفاوت.تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-تا حالا رابطه داشتی؟
با نفرت سری تکون دادم.
-بخواب روی تخت.
با درد چشمامو بستم اما یاسی کمرم رو به جلو هدایت کرد و عماد رو بهم یاداور شد. ناچار روی تختی که بهم نیشخند میزد رفتم و دراز کشیدم. اشک از گوشه چشمم چکید و شلوارم رو از تنم خارج کردم. وقتی دکتر بالای سرم اومد از زور حقارت چشمامو بستم و چند لحظه بعد که اندازه یک قرن برای من طول کشید.دکتر گفت:
-سالمه.
-پشتش رو هم معاینه کردی؟
حتی نفس هم نکشیدم..بیشرمی تا کجا؟ دکتر بی حوصله گفت:
-اره. باکره است و هیچ گونه رابطه جنسی نداشته.. اصلا.
دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه..چقدر حقیر شده بودم.
-خوبه.
اشکام رو پاک کردم و شلوارم رو به تن کشیدم. از روی تخت پایین اومدم و با نفرت به یاسی و دکتر نگاه کردم.
-اسمت چیه؟
وقتی جوابی ندادم یاسی گفت:
-مگه کری؟جواب بده کلی کار داریم.
با حرص گفتم:
-آرامش. دکتری سر تکون داد و روی برگه مقابلش چیزی نوشت و بعد از چند لحظه گفت:
-برگه سلامتش رو امضا زدم..پرونده اش رو هم انجام میشه..بگو بعدی بیاد.
دقیقا مثل یک حیوون باهام رفتار میکردن. مهر سلامت میزدن به پرونده ام و قرار بود ازمایش سلامت ازم بگیرن؟ چه غلطی میخواستن بکنن؟ -باشه.
و اشاره ای به در کرد از اتاقی که باعث شرمزده گیم شده بود بیرون رفتیم. از پله های ویلای درندشتی که سه روز بود زندگی رو ازم گرفته بود پایین رفتیم. به سمت اتاقی که سه روز پیش ما سیزده نفر رو اونجا اسیر کرده بودن حرکت کردیم. در رو باز کرد و من وارد شدم و نگاه بقیه با کنجکاوی سمت من برگشت. یاسی اشاره ای به دخترک چشم سبزی که چهره بی‌نهایت زیبایی داشت اما خیلی بچه میزد اشاره کرد و گفت:

دیگه چیزی حس نمیکردم..یکی از آدماش بغلم کرد شالم از روی سرم به زمین افتاد و وقتی به خودم اومدم که در ...

ترس چنان در وجود تک تکمون اثر گذاشته بود که صدای نفس هامون هم دیگه شنیده نمیشد. -ادمت میکنم.
بازوم رو محکم بین دستاش گرفت و با سراستین دست دیگه اش صورتش رو تمیز کرد و بعد با چشم هایی که باعث واهمه ام میشد نگاهی به چشمای ترسونم کرد و من رو با فریاد از اتاق بیرون کشید. کشون کشون من رو به سمت نامعلومی میبرد.
-منو کجا میبری عوضی؟کتافت دستمو شکوندی. در اتاقی رو باز کرد و من رو با شدت هل داد. با صورت به کف پارکت ها خوردم. اما هنوز این درد در تنم جاگیر نشده بود که ضربه پاش به کمرم نفسم رو بند اورد.
-وقتی دنده هات شکست.میفهمی نباید چیز زیادی بخوری.
با تموم توانش.ضربه هایی به شکمم.کمرم ،پهلو هام میزد. جالب بود کاری به کار صورتم نداشت اما هر جایی رو مورد عنایت قرار میداد. در دم خفه شدم و از شدت دردی که حس میکردم قفسه سینه ام درد میکرد. با نامردانه ترین شکل ممکن,بدنم رو مورد ضرب و شتم قرار داد و اونقدر بهم ضربه زد و اونقدر با مشت و لگدش به جون بدنم افتاد که دیگه از شدت درد چیزی حس نمی کردم اما حتی برای یک ثانیه هم به التماس نیفتادم..چیزی که میخواست رو بهش نگفتم..جیغ نزدم..ناله نکردم..نمیخواستم با تحقیر به ناله هام گوش بده برای همین لبام رو به دندون کشیدم اما اخ ام رو خفه کردم. تقریبا وقتی دیگه جونی توی تنم نمونده بود و خودش خسته شد.تن له شده ام رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت. اونقدر درد داشتم که صدای ناله استخوان هام رو میشنیدم..له شده بودم در تموم بدنم پیچید،ناله ای کردم و از درد لبام رو فشردم.
-تو یه تختت کمه دختر.
با چشمای نیمه بازم به یاسی که کنار تختم نشسته بود نگاه کردم.
-شمام ادم نیستید.سرشو بالا گرفت و پوفی کشید و گفت:
-درست بشو هم نیستی اخه.
چشم غره ای رفتم و سعی کردم دردی که توی تنم کم و زیاد میشد رو نادیده بگیرم:
-از جون ما چی میخواید؟چه بلایی قراره سر ما بیارید؟ سرش داخل گوشیش بود و بدون اينکه نگاهم کنه گفت:
-فعلا تا فردا ازمایش ندی چیزی مشخص نمیشه. -ازمایش چی؟ لبخندی به صفحه گوشیش زد و ادامه داد:
-ازمایش تشخیص سلامت..باید ببینم مریضی چیزی دارید یا نه.
-خب گیریم داشته باشیم به شما چه؟
-هوم؟
-میگم داشته باشیم.به شما چه؟ سرگرم گوشیش بود. با بدبختی تکونی به خودم دادم و با نوک انگشتام به بازوش زدم با کلافگی نگاهم کرد و گفت:
-چقدر سوال میپرسی..فعلا به جای سوال پرسیدن دعا کن ازمایشت سالم باشه و مشکل خاصی نداشته باشی,تازه بعد اون مشخص ميشه کارت چیه.,سالم باشی که از فردا میریم ویلای روبه رو و اموزشتون شروع ميشه.اگه نباشی هم عماد باید تصمیم بگیره چی کارتون کنه. و در کمال ناباوری گفت:
-ممکنه هم به دردشون نخوری و .. ادامه نداد,نگاه معنی داری به چشمام انداخت و دوباره با گوشیش سرگرم شد. لحظه به لحظه بیشتر بدبخت شدن رو حس میکردم. در عرض یک شب.پدر و مادرم رو به وحشیانه ترین شکل ممکن از دست داده بودم ،دزدیده شده بودم،اسیر شده بودم،تا سر حد مرگ کتک خورده بودم وحالا،هنوز مشخص نبود چه بلایی قراره سرم بیارن؟
-چه آموزشی؟ عصبی نچی کشید و گفت:
-خیلی سوال میپرسی. بخواب تا فردا متوجه میشی.
و بدون توجه به منی که صداش میزدم؛از اتاق رفت. سرم رو روی بالشت قرار دادم و به فکر رفتم. بدنم شدیدا کوفته بود. حس میکردم زیر یک هیجده چرخ قرار گرفتم و له شدم. دست و پاهام از درد ناله می زد و کمر و شکمم وحشتناک تیر می کشید..در یک کلام افتضاح بودم. تو خودم جمع شدم و فکر کردم قراره چی بشه؟این ویلا در برابر ویلایی که دیروز داخلش بودیم ،بزرگتر و بسیار زیباتر بود. رفت و امد زیادی هم داشت. شلوغ و پر سر و صدا بود. مشخص بود ویلای اصلی اینجاست و اون ویلا بیشتر حکم یک انبار رو داره. به دخترهایی که اطرافم نشسته بودن نگاه سرسری انداختم. هیچکدومشون رو نمیشناختم. همه برای هم غریبه بودیم و تنها صفتی که خیلی در این جمع بارز و مشترک بود زیبایی بود. بعضی هاشون واقعا زیبا بودن. من ادعایی در زیبایی نداشتم اما در اندازه خودم زیبا بودم. و شاید زیباترین دختر,دخترک چشم زاغی بود که حالا میدونستم اسمش نیازه و کنار من نشسته بود. دستش رو پانسمان کرده بودن و یه ضرب دیدگی ساده بود. از سیزده نفری که دیروز ازمون ازمایش گرفتن همه تایید سلامت شدیم.

نظرتون در مورد داستان جدید چیه😊

داره خوشم میاد ادامه بده با قدرتتتت 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
حله🤩

وایییی مثله مهدخت که بردنش تو کمپ اینارو هم بردن ی جا مثل همونجا؟؟🥺سعید ک عرضه نداشت مهدخت و پیدا کنه پس خداکنه کوروس بتونه آرامش و پیدا کنه

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
رمان گذاشتید منا خبر نکردین😑

منننن بی تقصیرممممم🥺🥺

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
یه هانی هونی میکردی حداقل☹️☹️

چشم از این ب بعد ی هان و هون میکنم 🤍😘

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز