ترس چنان در وجود تک تکمون اثر گذاشته بود که صدای نفس هامون هم دیگه شنیده نمیشد. -ادمت میکنم.
بازوم رو محکم بین دستاش گرفت و با سراستین دست دیگه اش صورتش رو تمیز کرد و بعد با چشم هایی که باعث واهمه ام میشد نگاهی به چشمای ترسونم کرد و من رو با فریاد از اتاق بیرون کشید. کشون کشون من رو به سمت نامعلومی میبرد.
-منو کجا میبری عوضی؟کتافت دستمو شکوندی. در اتاقی رو باز کرد و من رو با شدت هل داد. با صورت به کف پارکت ها خوردم. اما هنوز این درد در تنم جاگیر نشده بود که ضربه پاش به کمرم نفسم رو بند اورد.
-وقتی دنده هات شکست.میفهمی نباید چیز زیادی بخوری.
با تموم توانش.ضربه هایی به شکمم.کمرم ،پهلو هام میزد. جالب بود کاری به کار صورتم نداشت اما هر جایی رو مورد عنایت قرار میداد. در دم خفه شدم و از شدت دردی که حس میکردم قفسه سینه ام درد میکرد. با نامردانه ترین شکل ممکن,بدنم رو مورد ضرب و شتم قرار داد و اونقدر بهم ضربه زد و اونقدر با مشت و لگدش به جون بدنم افتاد که دیگه از شدت درد چیزی حس نمی کردم اما حتی برای یک ثانیه هم به التماس نیفتادم..چیزی که میخواست رو بهش نگفتم..جیغ نزدم..ناله نکردم..نمیخواستم با تحقیر به ناله هام گوش بده برای همین لبام رو به دندون کشیدم اما اخ ام رو خفه کردم. تقریبا وقتی دیگه جونی توی تنم نمونده بود و خودش خسته شد.تن له شده ام رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت. اونقدر درد داشتم که صدای ناله استخوان هام رو میشنیدم..له شده بودم در تموم بدنم پیچید،ناله ای کردم و از درد لبام رو فشردم.
-تو یه تختت کمه دختر.
با چشمای نیمه بازم به یاسی که کنار تختم نشسته بود نگاه کردم.
-شمام ادم نیستید.سرشو بالا گرفت و پوفی کشید و گفت:
-درست بشو هم نیستی اخه.
چشم غره ای رفتم و سعی کردم دردی که توی تنم کم و زیاد میشد رو نادیده بگیرم:
-از جون ما چی میخواید؟چه بلایی قراره سر ما بیارید؟ سرش داخل گوشیش بود و بدون اينکه نگاهم کنه گفت:
-فعلا تا فردا ازمایش ندی چیزی مشخص نمیشه. -ازمایش چی؟ لبخندی به صفحه گوشیش زد و ادامه داد:
-ازمایش تشخیص سلامت..باید ببینم مریضی چیزی دارید یا نه.
-خب گیریم داشته باشیم به شما چه؟
-هوم؟
-میگم داشته باشیم.به شما چه؟ سرگرم گوشیش بود. با بدبختی تکونی به خودم دادم و با نوک انگشتام به بازوش زدم با کلافگی نگاهم کرد و گفت:
-چقدر سوال میپرسی..فعلا به جای سوال پرسیدن دعا کن ازمایشت سالم باشه و مشکل خاصی نداشته باشی,تازه بعد اون مشخص ميشه کارت چیه.,سالم باشی که از فردا میریم ویلای روبه رو و اموزشتون شروع ميشه.اگه نباشی هم عماد باید تصمیم بگیره چی کارتون کنه. و در کمال ناباوری گفت:
-ممکنه هم به دردشون نخوری و .. ادامه نداد,نگاه معنی داری به چشمام انداخت و دوباره با گوشیش سرگرم شد. لحظه به لحظه بیشتر بدبخت شدن رو حس میکردم. در عرض یک شب.پدر و مادرم رو به وحشیانه ترین شکل ممکن از دست داده بودم ،دزدیده شده بودم،اسیر شده بودم،تا سر حد مرگ کتک خورده بودم وحالا،هنوز مشخص نبود چه بلایی قراره سرم بیارن؟
-چه آموزشی؟ عصبی نچی کشید و گفت:
-خیلی سوال میپرسی. بخواب تا فردا متوجه میشی.
و بدون توجه به منی که صداش میزدم؛از اتاق رفت. سرم رو روی بالشت قرار دادم و به فکر رفتم. بدنم شدیدا کوفته بود. حس میکردم زیر یک هیجده چرخ قرار گرفتم و له شدم. دست و پاهام از درد ناله می زد و کمر و شکمم وحشتناک تیر می کشید..در یک کلام افتضاح بودم. تو خودم جمع شدم و فکر کردم قراره چی بشه؟این ویلا در برابر ویلایی که دیروز داخلش بودیم ،بزرگتر و بسیار زیباتر بود. رفت و امد زیادی هم داشت. شلوغ و پر سر و صدا بود. مشخص بود ویلای اصلی اینجاست و اون ویلا بیشتر حکم یک انبار رو داره. به دخترهایی که اطرافم نشسته بودن نگاه سرسری انداختم. هیچکدومشون رو نمیشناختم. همه برای هم غریبه بودیم و تنها صفتی که خیلی در این جمع بارز و مشترک بود زیبایی بود. بعضی هاشون واقعا زیبا بودن. من ادعایی در زیبایی نداشتم اما در اندازه خودم زیبا بودم. و شاید زیباترین دختر,دخترک چشم زاغی بود که حالا میدونستم اسمش نیازه و کنار من نشسته بود. دستش رو پانسمان کرده بودن و یه ضرب دیدگی ساده بود. از سیزده نفری که دیروز ازمون ازمایش گرفتن همه تایید سلامت شدیم.