سنگگ داغ که در دستم بود،معده ام رو مالش میداد نسیم ملایم که بین موهام میوزید،نستبا خنک بود،اما نوید روزهای گرم تابستون رو میداد
عمر بهار به سر اومده بود و تابستون قدرت نمایی میکرد، وارد کوچه که شدم،تا چشمم به برگ موهای پیچ خورده که روی سقف حیاط خونمون گسترده شده بودن و با مهر ما رو از گرمای طاقت فرسای تابستون نجات میدادن خورد،لبخند زدم
تابستوی خونه ما متفاوت ترین خونه این کوچه و این محل بود و دلیل اصلیش هم همین درخت برگ مو بزرگ چندین ساله بود که با فخر به اوج میرفت و در باد میرقصید دیدن اون قوره ها که مثل یک مروارید کبود،وسط سبزی برگها میدرخشید حس خوب زندگی رو بهت دست میداد .قوره های اب داری که باعث جمع شدن دهانم شد با حس خوبی که همیشه از دیدن منظره خاص خونمون میگرفتم،قدم هام رو سرعت بخشیدم .کلید رو از کیفم بیرون کشیدم و در رو به اروم باز .کردم،وارد حیاط که شدم،نگاه مخترصی به حیاط کوچکمون انداختم و با دیدن حسن یوسف ها .مامان کنار باغچه گذاشته بود،سری تکون دادم یه موجی از عشق در اینجا دمیده شده بود که بوی نفس های مامان رو میداد ،مامانی که با عشقش .اینجا رو پروریده بود و بابایی که هر روز صبح بعد نماز صبحش،باغچه رو با دقت و عطوفت ابیاری میکرد،شادابی حسن یوسف ها و تمتراق درخت انگور،اثبات .این بود که اینجا از عشق مملو شده
کمی که گوش میدادی،صدای شاهنامه خوانی
بابا رو ،زیر قالیچه ای که شب ها من پهن میکردم
با بوی هندوانه با خاک شیری که مامان برای خنک ،روش قرار میداد،رو میشنیدی ..اینجا مامن من بود،اجبارا نگاهم رو از باغچه و قالیچه خاطره انگیز .گرفتم و سمت خونه رفتم بابا عاشق صبحونه با سنگگ تازه بود ..و دختر کو ندارد نشان از پدر؟به شعر من دراوردی خودم خندیدم و اروم در خونه رو باز کردم .کلید رو روی کنسول گذاشتم واز خم سالن رد شدم .توقع داشتم مامان و بابا خواب باشن اما صدای وز وزی که از اشپزخونه .شنیدم،نیشم رو شل کرد بیدار بودن .قدم هام رو وسعت
بخشیدم تا اعلام حضور کنم اما صدای هق هق ریز مامان رو که شنیدم بی اختیار ایستادم کمی که گوش دادم،بابا دلجویانه گفت
-فاطمه جان آخه هنوز که چیزی نشده،چرا انقدر
خودتو اذیت میکنی؟
:مامان با هق گفت
-رضا تو که میدونی من طاقتشو ندارم ..کلی خون جیگر ..نخوردم که اخرش بخوان،بیان دخت..
نتونست حرف بزنه و گریه اش شدید
تر شد صدای لرزونش خون به جیگرم میکرد .. چی باعث این اشک های مامان فاطمه ام شده بود؟
-اروم باش فاطمه،جون ارامش اروم باش ..بچه الان از سرکار میاد تورو با این قیافه ببینه نگران
میشه ..اصلا من اشتباه کردم نباید
چیزی بهت میگفتم.
تصویری ازشون نداشتم اما صدای کشیده شدن
صندلی رو که شنیدم،متوجه شدم مامان بلند شده
-راست میگی وایسا زیر سماور رو روشن کنم بچه ام .خسته است.
چند لحظه ای صبر کردم ..وقتی نمیخواستن من متوجه ماجرا بشم ،دلیل نمیشد خودم رو فعلا نشون بدم پاورچین سمت در برگشتم و در رو با صدای بلندی باز و بسته کردم و با صدای بلند تری گفتم
_اهل منزل،خونه اید؟ ..ارامش اومده ها.
اولین نفر بابا به استقبالم اومد و من با دیدن موهای سفیدی که به شقیقه هاش شبیخون زده بود و ابهت گیرایش را چند برابر کرده بود،برای هزارمین بار قربون صدقه اش رفتم .لبخندش ارامش بود.
-به به دختر بابا،خسته نباشی خانوم پرستار
لبخندی زدم و بوسه ای به گونه اش زدم
-سنگگ داغ خریدم بابا ..بریم یه املت بزنیم؟
مامان با چشمای پف کرده و قرمزی که سعی کرده
بود با اب رفع و رجوعش کنه،نگاه عمیقی به من کرد،و با محبت گفت
-سلام مامان،خسته نباشی.
سنگگ رو از دستم گرفت و من سعی کردم قرمزی
چشماش رو ندید بگیرم
-من برم بالا لباسامو عوض کنم بیام
و با ذهنی مغشوش و فکر شلوغ وارد اتاقم شده
چی شده بود؟
**داریوس
-پاشو تن لش ..پاشو ببینم
صدای انکر الصواتش رو روی سرش انداخته بود و خوابم رو زهرمارم کرد .با بدخلقی سرم رو از روی بالشت بلند کردم و گفتم
-مردشوتو ببرن حیوون ..این چه طرز ادم بیدار
کردنه؟