2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

سنگگ داغ که در دستم بود،معده ام رو مالش میداد نسیم ملایم که بین موهام میوزید،نستبا خنک بود،اما نوید روزهای گرم تابستون رو میداد  

عمر بهار به سر اومده بود و تابستون قدرت نمایی میکرد، وارد کوچه که شدم،تا چشمم به برگ موهای پیچ خورده که روی سقف حیاط خونمون گسترده شده بودن و با مهر ما رو از گرمای طاقت فرسای تابستون نجات میدادن خورد،لبخند زدم  

تابستوی خونه ما متفاوت ترین خونه این کوچه و این محل بود و دلیل اصلیش هم همین درخت برگ مو بزرگ چندین ساله بود که با فخر به اوج میرفت و در باد میرقصید دیدن اون قوره ها که مثل یک مروارید کبود،وسط سبزی برگها میدرخشید حس خوب  زندگی رو بهت دست میداد .قوره های اب داری که باعث جمع شدن دهانم شد با حس خوبی که همیشه از دیدن منظره خاص خونمون میگرفتم،قدم هام رو سرعت بخشیدم .کلید رو از کیفم بیرون  کشیدم و در رو به اروم باز .کردم،وارد حیاط که شدم،نگاه مخترصی به حیاط کوچکمون انداختم و با دیدن حسن یوسف ها .مامان کنار باغچه گذاشته بود،سری تکون دادم یه موجی از عشق در اینجا دمیده شده بود که بوی نفس های مامان رو میداد  ،مامانی که با عشقش .اینجا رو پروریده بود و بابایی که هر روز صبح بعد نماز صبحش،باغچه رو با دقت و عطوفت ابیاری میکرد،شادابی حسن یوسف ها و تمتراق درخت انگور،اثبات .این بود که اینجا از عشق مملو شده  

کمی که گوش میدادی،صدای شاهنامه خوانی

بابا رو ،زیر قالیچه ای که شب ها من پهن میکردم  

با بوی هندوانه با خاک شیری که مامان برای خنک ،روش قرار میداد،رو میشنیدی ..اینجا مامن من بود،اجبارا نگاهم رو از باغچه و قالیچه خاطره انگیز .گرفتم و سمت خونه رفتم بابا عاشق صبحونه با سنگگ تازه بود ..و دختر کو ندارد نشان از پدر؟به شعر من دراوردی خودم خندیدم و اروم در خونه رو باز کردم .کلید رو روی کنسول گذاشتم واز خم سالن رد شدم .توقع داشتم مامان و بابا خواب باشن اما صدای وز وزی که از اشپزخونه .شنیدم،نیشم رو شل کرد بیدار بودن .قدم هام رو وسعت

بخشیدم تا اعلام حضور کنم اما صدای هق هق ریز مامان رو که شنیدم بی اختیار ایستادم کمی که گوش دادم،بابا دلجویانه گفت  

-فاطمه جان آخه هنوز که چیزی نشده،چرا انقدر  

خودتو اذیت میکنی؟

:مامان با هق گفت  

-رضا تو که میدونی من طاقتشو ندارم ..کلی خون جیگر ..نخوردم که اخرش بخوان،بیان دخت..  

نتونست حرف بزنه و گریه اش شدید

تر شد صدای لرزونش خون به جیگرم میکرد .. چی باعث این اشک های مامان فاطمه ام شده بود؟  

-اروم باش فاطمه،جون ارامش اروم باش ..بچه الان از سرکار میاد تورو با این قیافه ببینه نگران    

میشه ..اصلا من اشتباه کردم نباید

چیزی بهت میگفتم.

تصویری ازشون نداشتم اما صدای کشیده شدن  

صندلی رو که شنیدم،متوجه شدم مامان بلند شده  

-راست میگی وایسا زیر سماور رو روشن کنم بچه ام .خسته است.  

چند لحظه ای صبر کردم ..وقتی نمیخواستن من متوجه ماجرا بشم ،دلیل نمیشد خودم رو فعلا نشون بدم پاورچین سمت در برگشتم و در رو با صدای بلندی باز و بسته کردم و با صدای بلند تری گفتم

_اهل منزل،خونه اید؟ ..ارامش اومده ها.

اولین نفر بابا به استقبالم اومد و من با دیدن موهای سفیدی که به شقیقه هاش شبیخون زده بود و ابهت گیرایش را چند برابر کرده بود،برای هزارمین بار قربون صدقه اش رفتم .لبخندش ارامش بود.  

-به به دختر بابا،خسته نباشی خانوم پرستار  

لبخندی زدم و بوسه ای به گونه اش زدم  

-سنگگ داغ خریدم بابا ..بریم یه املت بزنیم؟

مامان با چشمای پف کرده و قرمزی که سعی کرده  

بود با اب رفع و رجوعش کنه،نگاه عمیقی به من کرد،و با محبت گفت  

-سلام مامان،خسته نباشی.

سنگگ رو از دستم گرفت و من سعی کردم قرمزی  

چشماش رو ندید بگیرم  

-من برم بالا لباسامو عوض کنم بیام

و با ذهنی مغشوش و فکر شلوغ وارد اتاقم شده

چی شده بود؟

 

**داریوس

 

-پاشو تن لش ..پاشو ببینم

صدای انکر الصواتش رو روی سرش انداخته بود و خوابم رو زهرمارم کرد .با بدخلقی سرم رو از روی بالشت بلند کردم و گفتم  

-مردشوتو ببرن حیوون ..این چه طرز ادم بیدار

کردنه؟

سنگگ داغ که در دستم بود،معده ام رو مالش میداد نسیم ملایم که بین موهام میوزید،نستبا خنک بود،اما نوید ...

چشمام رو به زور باز کردم و با دیدن شکم  مسیح،با چندش گفتم:  
-ای تو روحت مسیح ..با اون پشمات حالمو بهم
زدی،چشم غره ای به من رفت و گفت  
- ببند تو نصف دخترای دنیا تو کفن من فقط یه دستی تکون بدم براشون.الان تو میدونی به چه چیزی مفتخر شدی نکبت؟
سرم رو با تاسف تکون دادم و با دیدن شلوارک زردی که تنش کرده بود،لبخندی زدم و گفتم  
-اوهووو زردک قناری؟
متعجب برگشت و به من نگاه کرد .زرنگ تر از این  
حرفا بود و با یک نگاه فهمید منظورم به شلوارکشه، بلوزش رو سمتم پرت کرد و گفت  
-حالیت نیست دیگه ..این الان مده، مد ..تو خر اینا چیزا رو از کجا میفهمی آخه؟    
و خودش رو روی کاناپه پرت کرد و گفت:  
-اونجوری به بدنمم نگاه نکن ..الان خودت قورتم بدی.تموم شد آقا ..دیگه هیچ  در کار نیست.
بالشتم رو سمتش پرت کردم و با حالت چندش  
گفتم  
-خفه شو ...حالمو بهم زدی با اون توهماتت .بدبخت ..پاشو برو لباس بپوش  
سرش رو بلند کرد و با نیش شل گفت  
  -چی شد؟
سری براش تکون دادم و از تخت پایین رفتم ..این چند روزی که گورشو گم کرده بود تازه به آرامش رسیده بودم ..حالا حضور دوباره اش گند میزد به .آرامشم با این مزخرفاتش  
سمت رسویس رفتم و بعد از شستن صورتم نگاهی .به صورت خسته ام و چشمای گود شده ام انداختم دستی به موهام کشیدم و از سرویس بیرون  رفتم اما متوجه مسیح شدم که روی کاناپه نشسته و با دقت .به گوشیش نگاه میکنه  
سوالی نگاهش کردم ..جدی شد و گفت  
-حکم قرمز اومده ..جمع کن بریم
بی حرف پس و پیش ،لباسامون رو عوض کردیم و از خونه بیرون  زدیم .حکم قرمز اومده بود و این اصل شوخی بردار نبود.

**آرامش:

خمیازه ای کشیدم و بالاخره چشمم رو باز کردم اما تا چشمم به مامان که با عشق بهم نگاه میکرد خورد،لبخندی زدم و گفتم
-مامان از کی اینجا؟ لبخندش غم بود  
-تازه اومدم مامان ..تو خواب شبیه بچه ها  
میشی..دوست دارم فقط نگات کنم  
حال مامان خوب نبود ..اصلا خوب نبود از روی تخت بلند شدم و بوسه ای به گونه اش زدم  
-دورت بگردم من عشقم ،موهام رو بوسید و من رو محکم به خودش فشرد،بوی بهشت میداد .بوی خدا میداد .بوی ارامش .میداد که من ارامش بهش وابسته بودم
-بابا رفت؟ موهام رو نوازش کرد و گفت  
-نه،نرفته .امروز اینجا میمونه  
یه چیزی شده بود .یه چیزی شده بود که انقدر  
خونواده بهم ریخته بود اما چی؟
تقه ای به در خورد و بابا وارد اتاق شد و گفت  
-تنبل خانوم،نزدیک ظهره ..پاشو که مامانت بدون .شما به ما نهار نمیده  
یه .لبخندی زدم و از آغوش مسیحایی مامان دل کندم ،نگاه به لبخند بابا و غم توی چشمای مامان کردم نمیدونستم چی شده ...منتظر بودم که خودشون .حرف بزنن،به مهری که بین ما جریان داشت اعتماد داشتم، .بابا خدای روی زمین من بود و مامان همه چیزم، یه شده بود و من دیر فهمیدم ...خیلی دیر.

چشمام رو به زور باز کردم و با دیدن شکم مسیح،با چندش گفتم: -ای تو روحت مسیح ..با اون پشمات حالمو به ...

کیسه خرید ها رو گوشه نیمکت
گذاشتم و به.تصویر مقابلم خیره شدم حافظیه ..قطب عالم عشق،از همین مقبره که بوی نرگس میداد منعکس میشد .گوشه به گوشه این مزار،بوی بهشت میداد و تو میتونستی عطر خدا رو تو این حوالی استشمام کنی..شیراز اگه.شهر عشاق بود،حافظیه خود عشق بود فقط خدا میدونست که حافظیه چه عشق های رو به خودش دیده،که از شعاع بیست متری عشق بهت ..لبیک میگفت..عجیب حال و هوای دلچسب داشت اینجا من سکوت میکردم،همیشه در اینجا سکوت میکردم و نوای نی رو گوش میدادم.چشمام رو میبستم و با تمام وجود،خودم رو مست از عشق میکردم
نوازنده نی،صدای دلپذیری داشت،جان میبخشید به جان ادم و عطر اگین میکرد روح پر فتوح حافظ رو که بین ما به ارامی ارمیده بود ..حتی حافظ هم از صدای مرد،به خود احساس غره میکرد که ..چه شعری سروده مرد نی نواز،میخوند  
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست  
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست    
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش  
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست  
من عاشق ابیات حافظ بودم و شکوفا میشدم با هر .بیتش.  
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
بغض کرده بودم .حس و حال خوبی نداشتم .بهترین دوستم به سفر میرفت و نمیدونستم دقیقا چند..وقت بعد دوباره میتونم ببینمش.حالم بد بود ..خیلی بد دستای دلارام که روی دستم نشست،چشمام رو باز کردم و به چشمای پرش،چشم دوختم و در یه لحظه،در مقابل حضرت حافظ بغضمون شکست و هم رو به اغوش کشیدیم،اینجا شاهد بهترین من و دوست کودکی هام بود،حافظ،خونی های ما از،همینجا شکل گرفت .افسوس که لحظات خوبمون رو قدر ندونستیم.
 
داریوس
 
مسیح پاکت رو از دستای میثم بیرون
کشید و گفت  
-امنه؟
میثم سری تکون داد و گفت  
-خیالتون راحت ..صبح که پیغام رئیس رسید،خودم با هواپیما رفتم و برگشتم ..همه چیز رو خودم ترتیب.دادم ..هیچکس خبر دار نیست  
خب،این یه قانون بود کاری که بهت محول شده روهیچکس نباید ازش با خبر باشه ..جزاش،اصل چیز دل خواهی نبود ،سرم رو تکون دادم و میثم بدون کلمه ای،از اتاق بیرون رفت مسیح طبق اموزش،نگاه به دور و اطراف انداخت و بعد در پاکت رو باز کرد و محتویات داخلش رو.روی میز ریخت،چندین عکس،و یک سری
برگه نوشته شده سمت میز رفتم و به دیدن عکسا مشغول شدم و بود، مسیح با برگه ای که بیوگرافی بود سرگرم شد،چون حکم قرمز اومده بود،پای جونمون وسط بود ..ماموریت مهم بود و باید کاملا از همه چیز آگاه میشدیم اولین عکس که به چشمم خورد،مرد بلند قامتی که عینک آفتابی بزرگی به چهره زده بود و با تلفن مشغول صحبت بود.جوان و جذاب به نظر میرسید ،عکس دوم رو که بلند کردم،مسیح گفت:
-طرف ادم حسابیه
توی عکس دوم هم چهره اش واضح نبود ..نیم رخش.بود سرمو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم  
بیوگرافی رو روی میز قرار داد و گفت  
طرف استاد دانشگاهه ..جز هیئت مدیره دانشگاه و سرپرست انجمن نخبگانه ..میشه گفت مغز فیزیک.ایرانه  
سوتی کشیدم و گفتم  
-به چهره اش نمیخوره ،سرش رو تکون داد .عکس سوم رو که از نمای دانشگاه بود رو بلند کردم  
-اسمش چیه؟به شماره گفت  
-رضا،رضا شرقی.  
عکس که توی دستم بود،خشک شد.باتعجب گفتم:  
-چی گفتی؟همون طور که با دقت به عکسا نگاه میکرد گفت:
-رضا شرق .ساکن شیرازه ،متاهل و دارای یه  دختر..طرف هر کی که هست»خیلی واسه رئیس .اهمیت داره..فکر کنم این دخترش باشه
یه سوتی درون مغزم ایجاد شده بود و فامیلی شرقی .درونم زنگ میخورد ،مسیح عکس رو مقابلم قرار داد و گفت.
-آرامش شرقی..این دخترشه
و انقلابی که درونم شکل گرفت، با دیدن چشمای .درشت اون دختر رعشه برانگیز بود همون چشما،همون نگاه و همون لبخند رو داشت .
-جمع کن بریم..ریئس خیلی روش تاکید کرده مغزم فلج شده بود...چه طور امکان داشت؟ این آرامش شرق»همون آرامش کودک های من بود.

ارامش

خسته و بی حوصله از بیمارستان بیرون زدم .نبود دلارام مثل یک خار قلبم رو خونین ميکرد .تنها یک روز بود که رفته بود و اونقدری من بهم ريخته بود .که نمیتونستم تمرکز کنم با بغضی گلوگیر»‌سوار تاکسی شدم .جای دلارام خیلی .خالی بود دوست مو قرمز من،که مثل حنا دختری در مزرعه بود» کوچ کرده بود و من قلبم از دوریش فشرده  میشد، خنده های بلند و ازادش»شیطنت های ریز و دلبرانش»همه و همه مثل یک فیلم از مقابل چشمام عبور میکرد .نتونستم طاقت بیارم»یکی از دوستام رو به جای خودم گذاشتم و ساعت چهار صبح که «هنوز هوا تاریک بود،از بیمارستان بیرون زدم.احتیاج داشتم به بابایی ،بابابي که با لذت من رو به اغوش بکشه و موهام رو ببوسه و مامانی که از ناراحتی من اشک گوشه چشمش جمع بشه.من سوگولی خونه بودم تک فرزند بودم و مامان و بابا تموم عشقشون رو به ..پای من میریختن بابا بیرون»استاد فیزیک و خدای قانون ها بود اما داخل خونه؛از دنیای نیوتن و ژول و انرژی ها فاصله میگرفت و خودش رو در قانون های زندگی، من»؛انرژٍی که من بهش وارد ميکردم و عشقی که اون .به من و مامان ميرسوند لبریز ميکرد مامان با دیدن من گل از گلش میشکفه و تموم هست و نیستش روی مدار موهای من میچرخونه..من شاید لای پر قو بزرگ نشده بودم اما در دریای محبت بیکران پدر و مادرم غرق شده «بودم .وقتی تاکسی جلوی در خونه ایستاد»تعجب کردم .اصلا متوجه مسیر نشده بودم کرایه رو حساب کردم و برای اولین بار»به زیبایي خونه مون توجه نکردم و به برگهایی که زیر نور .مهتاب»چرخ میخوردن،اظهار زیبایی نکردم .در رو باز کردم و بي سر و صدا وارد حیاط شدم اما»‌به محض ورودم به حیاط»موجی از وحشت به وجودم سرایت کرد

کیسه خرید ها رو گوشه نیمکتگذاشتم و به.تصویر مقابلم خیره شدم حافظیه ..قطب عالم عشق،از همین مقبره که ب ...

تاثیر وحشتی که درون سیاهی شب سوسو میزد به حدی بود که پاهام لحظه ای .از حرکت ایستاد چرا اینجوری شدم؟ حس میکردم از در و دیوار خونه غم تراوش میشه..برگ موها توی نسیمی که میوزید با ضرب بالا و پایین میرفتن و یه فغان از دلشون بیرون میزد فغانی که من متوجه نمیشدم..من فقط یک درد .عمیق رو حس میکردم پاهام رو تکونی دادم و به سمت خونه حرکت کردم در رو باز کردم و تاریکی خونه،اولین چیزی بود که بهم خوش امد گفت حتما مامان و بابا خوابیدن چراغ رو روشن نکردم و سعی کردم توی تاریکی مسیر اتاقم رو پیدا کنم .گوشیم رو در دست گرفتم و با استفاده از روشنایش قدم هام رو تنظیم کردم اما .پام به قالی گیر کرد و به ضرب روی زمین افتادم ناله پام بلند شد و گوشیم کمی دور تر از من افتاد لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم گوشیم رو بردارم تا با روشنایش نگاهی با پام بندازم ,دستی رو که سمت گوشی درازکرده بودم،خیسی لزجی روش احساس کردم بلافاصله مغزم هوشیار شد و من بو رو که جز لاینفک زندگیم بود رو حس کردم و در جا بدنم یخ .زد بو ازمقابلم بلند ميشد..با ترس و وحشتی که گریبانم رو گرفته بود،روشنایی گوشی رو به مقابل ,بخشیدم اما...تا چشمم به تصویر مقابلم افتاد،مویرگ های .مغزیم ترکید و چشمام از وحشت گشاد شد مغزم آژیر خطر کشید و من با تموم توانم مقابل جسم خونین مادرم که سنگ فرش ها رو به خونش آغشته کرد بودجیغ کشیدم ,ماماااااااان
- اما فقط من می دونستم چاقویی که درست به قلبش نشونه رفته یعنی چی، در مقابل چشمانم بال خوشبختیم شکست و فقط من بودم و جسم خونین مادرم و دست هایی که به .خون مامن ارامشم اميخته شده بود بغض تو گلوم چمبره زده بود و من با خس خس خودم رو از روی زمین بلند کردم و سمتش حرکت کردم .دستام میلرزید و اشک مثل ابر بهار صورتم .رو فرا گرفت تاریکی میدان دیدم رو محدود کرده بود،بلند شدم و اول چراغ رو روشن کردم و وقتی روشنایی طنین انداز .شد جسد خونین مادرم بیشتر به چشمم اومد زانوانم سست شد و من سقوط کردم .دستای همیشه گرم و پر محبتش رو به دست گرفتم اما سردی ناخوشایندی که بهم سلام گفت،آغازگر .بدبختی من شد میدونستم نبضش نمیزنه اما باز هم دستم سمت .گردنش رفت،اما چیزی نبود اشک هام شدت گرفت و با تموم وجودم هق هق .
-زدم مامان،،مامان خوشگلم،، تورو خدا چشماتو باز.کن...مامااااان امکان نداشت صداش کنم و جانم نشنوم اما الان .جان داده بود و جانی در کار نبود جسم سردش تموم هست و نیستم رو به آتیش کشید، یک خراشیدگیهایی اطراف صورت و دستاش بود و .این شکم رو بیشتر ميکرد با صدای افتادن چیزی که از اتاق شنیده شد مثل .صاعقه زده ها خشکم زدبه ناگهان یادم افتاد؛بابا کجاست؟ ارتعاش تارهای صوتیم»صدای لرزونی از وجودم بیرون زد
-بابا بابا کجایی؟.اما صدایی نیومد.خواستم تکون بخورم که دوباره صدا تکرار شد تعلل جایز نبود و به زور بلند شدم و سمت اتاق .رفتم اشک دیدم رو تار کرده بود و هق هق نفسامو بند .اورده بود .صدا از اتاق من می اومد در رو به ارومی باز کردم اما با دیدن بابایي که خودشو روی زمین میکشه و پارکت ها رو به خون خودش اغشته کرده، اشکام رو بیشتر کرد و به.سرعت خودم رو بهش رسوندم هنوز نفس میکشید .از پهلو هاش خون میچکید و .دوتا گلوله به شکمش خورده بود دستام رو دورش حلقه کردم و با زاری گفتم -بابا،بابایی چه بلایی سرتون اومده؟ روزی فکرش رو هم‌نمیکردم با جسم خونین پدر و .مادرم روبه رو بشم لباش رو مثل ماهی که از اب بیرون افتاده تنکون میداد،لبامو روی پیشونیش گذاشتم و گفتم:
-چیزی نگو بابا زنگ میزنم الان امبولانس، اما تا خواستم بلند بشم با باقیمونده توانش،دستامو گرفت و مانعم شد با تعجب نگاهش کردم انگار داشت چیزی میگفت.

حالا زینب بانو مارو خون به جگر میکنه تا پارتهارو بزاره اوندفعه توبه کردما بیام رمان بخونم ولی باز اومدم ولی اون سعید رو ول کردم چقد زیاد بود و چقد حرص خوردم از دست سعید بدم میاد از همچین مردایی غرور تا یجاییش جذابه از یه جایی ببعد واسه هردو طرف حس حماقت دست میده عزیزم تند تند بزار گلم شما که زحمت میکشی،،،

اگه خوشت اومد ری اکشن بزار روی پارت تا ادامه ش رو بزاریم تند تند❤️‍🔥😍🔥🔥🔥

دارم میخونم عزیزم 

بچهارو تگ کن بیان اینجا

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
تاثیر وحشتی که درون سیاهی شب سوسو میزد به حدی بود که پاهام لحظه ای .از حرکت ایستاد چرا اینجوری شدم؟ ...

داره جالب میشعع

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
حالا زینب بانو مارو خون به جگر میکنه تا پارتهارو بزاره اوندفعه توبه کردما بیام رمان بخونم ولی باز او ...

ن والااینکارونمیکنم وقتی کسی نیست بهونه چکارکنم😂😂😂

سعیدرفت توباقلیها🥺

یه رمان دیگه گذاشتم اون تموم شد

ن والااینکارونمیکنم وقتی کسی نیست بهونه چکارکنم😂😂😂سعیدرفت توباقلیها🥺یه رمان دیگه گذاشتم اون تموم ...

اونو دیگه وسطش ول کردم حرص خوردم از دست کاراش نه خواهش میکنم شما بزارین بعضیا نامحسوس میخونن من بیشتر از بیس بار از ظهر سر زدم بخونم پستی نبوده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز