#آرامش
-الان مقصر منم؟منطقت اینه؟خب من احمق وقتی دیدمش بدو بدو داشتم میومدم پیش تو اما وقتی روم اسلحه کشید باید چه غلطی می.. لعنت به دهانی که بی موقع باز شود...لعنت. دستی که برای باز شدن دکمه های کتش بلند شده بود,خشک شد. داور سوت مسابقه رو زده بود و حامی به خاک کشیده شد. چشم های مبهوتش و دست هایی که قفل شده بود باعث شد خودم رو لعنت کنم. نگاه طوفانیش رو به من دوخت و گفت:
-چی گفتی؟
سرفه مصلحتی کردم و خودم رو بیخیال نشون دادم:
_گفتم مقصر منم.
-بعدش؟بعدش چی گفتی؟
دستی به گردنم کشیده و بیتفاوت گفتم:
-بعدش چیز خاص..حتی نذاشت جمله ام رو کامل ادا کنم. مثل یه حیوون وحشی نعره کشید:
-اون بیشرف روی تو روی زن من اسلحه کشیده و تو الان داری اینو بهم میگی؟
وحشت زده به چهره کبودش نگاه دوختم که دست در جیبش کرد و گفت:
-میکشمش,من اون حروم...زاده رو
میکشمش.
و با سرعت و قدم های بلندی سمت در حرکت کرد. اصلا نفهمیدم چه طور و با چه نیرویی اما با تموم توانی که در خودم سراغ داشتم سمتش دویده و قبل از اینکه بتونه دستگیره رو باز کنه,خودم رو روی در انداخته و مقابلش قرار گرفتم و گفتم:
-حامی,حامی تورو خدا آروم باش.دستش روی دستگیره قرار داد و با عتاب گفت:
-بکش کنار آرامش. تا نزدم یه بلایی سر خودم و خودت نیاورم بکش کنار.
میترسیدم.یه واهمه لعنتی کل بدنم رو اشباع کرده و قلبم گومب گومب میتپید. نفس نفس زنان گفتم:
-نمیذارم بری. یه دیقه آروم بگیر بذار حرفمو بزنم.
-بکش کنار آرامش.
کلافه بودم,پهلوم هنوز تیر میکشید و این خشم و غوغای حامی داشت بدترم میکرد بنابراین محکم تخت سینه اش زدم و با صدای بلندی گفتم:
-منو ببین؛اینجوری میخوای حفظم کنی؟اینجوری مراقبمی؟که هر کی نزدیکم شد رو بگیری بکشی؟ اره؟ اون سیاهی غضب آلود چشماش باعث میشد بترسم. از جگواری که درونش بود بترسم. قاطع و سرزنشگر گفتم:
-برو بکش,برو هر بلایی دوست داری سرش بیار. من این محافظت کردنت رو نمیخوام میفهمی؟ عوض اینکه بری سر از تن اون جدا کنی,ازم بپرس, حالمو بپرس,بگو خوبی؟بگو درد نداری؟بگو چیزی نمیخوای برات بیارم؟عوض این عربده کشیدنا,اول به من برس. اول منو آروم کن بعد هر کاری دوست داشتی بکن. منی که اینجا جلوت وایسادم و درد دارم رو آروم کن بعد برو یه شهر رو بکش. از در فاصله گرفتم و با صدای مرتعشی گفتم:
-برو,برو هر کاری دلت میخواد بکن اما هیچ وقت توقع آرامش از من نداشته باش وقتی الویتت خشمته نه درد
من.نگاه بدی به من کرد و گفت:
-چوب خطت پره آرامش.
چهره در هم فرو برده و گفتم:
-چی؟ دستاش که دور کمرم پیچید و به سینه اش سنجاق شدم,با غیض گفت:
_من یه استخون سالم تو تن اون حیوون نمیذارم اما قبل از اون؛امشب تو رو آروم نمیکنم,امشب دردت رو دو برابر میکنم تا بفهمی حق بازی با اراده منو نداری.
لبخندی زدم و گفتم:
-شلوغش کردی,من میخواستم با لبخند همه چیزو حل و ف..
-تو غلط کردی براش خندیدی.
بی اختیار خنده ام گرفت و گفتم:
-خنده رو بیخیال,کمر بند یا کراوات؟ یه ناله مردونه ای از دهنش بیرون اومد و گفت:
-درد نکشیدی آرامش,امشب بهت نشون میدم درد یعنی چی!
لرزه خفیفی گرفتم و با هیجان گفتم:
-بی صبرانه منتظرم. دستاش دور قفل شد و در حرکت بعداز روی زمین کنده شدم. که با غرش گفت:
_حسابتو میرسم.
**
بغرنج ترین کار ممکن,باز کردن چشماته وقتی خواب تو سلول به سلولت رسوخ کرده و تو توانی برای بیداری نداری. به دشواری پلک زده و تموم اراده ام رو به کار بردم تا رویای خواب رو از چشمام پس بزنم. دست دراز کرده تا خودم رو به جسم پر امنیت حامی برسونم اما وقتی جای خالیش رو حس کردم,مغزم هشدار داد و بی توجه به اغواگری خواب,چشم باز کردم. نبود...ملافه رو بالاتر کشیدم و سعی کردم هوشیار تر بشم,یعنی چی کجا بود؟با گیجی سری تکون دادم و موهای آشفته ام رو پشت گوش فرستادم و خودم رو روی تخت پرت کردم. با یادآوری اتفاقات دیشب,لبم رو گزیدم و از حرارت و هیجانی که بهم تزریق شد لبخند بزرگی زدم. من برای هر لم...س.ش میمردم. راستش خیلی حال ایستادن و بلند شدن نداشتم اما خوابم پریده بود,افکار منحرفانه ام رو پس زدم و همون طور ملافه پیچ,.به حموم رفته و خودم رو به قطرات آب سپردم و چشمام رو بستم و فکر کردم,حامی کجاست؟؟
**حامی
مچ دستام رو دایره وار چرخوندم و روی صندلی که کیان برام گذاشته بود قرار گرفتم. پا روی پا انداخته و به چهره خون آلودش نگاه دوختم و گفتم:
-میدونی,ابدا از رفتنت ناراحت نیستم داریوس, اصولا آدم ها میرن پی لیاقتشون ولی یه توصیه ای بهت دارم. شکاف ابروش بیشتر و شره کشیدن خون باعث شده بود بیش از نیمی از صورتش خونین باشه. اشاره ای به پارسا کردم و وقتی بطری آب رو باز کرد,دست های خونی شده ام رو به لطافت آب سپرده و تطهیرش کردم: