#آرامش
-دارم فکر میکنم چه جوری اون دهنتو ببندم. قدر چند ثانیه گیج نگاهم کرد و بعد لبخند شیطنت باری زد. لیوان نسکافه اش رو به لب هاش نزدیک تر کرد و به آرومی گفت:
-کراوات؟
لنگه ابرویی به بی پرواییش زدم
-تنت میخواره نه؟از خنده قرمز شد و باز هم به آرومی گفت:
_نمیدونم..شاید دلم مجازات میخواد.
تکون خفیفی خوردم..دختره سرکش. وسط بیمارستان خود داری من رو به چالش میکشید.؟! نگاه سوزانش رو به کراواتم دوخت. چشمکی زد و همون طور که جرعه ای از نسکافه اش مینوشید گفت:
-کراوات خوشگل داری جناب.
با دستم محکم کتم رو فشردم. با حالت خاصی سری تکون دادم و گفتم:
-تو فکر بستن دهنت هستم ولی این سری نه با کراوات. برق چشماش درست به مغزم برخورد میکرد. نامحسوس نگاهی به اطراف کرد و همون طور که لب های شیرینش رو مک میزد گفت:
_با چی؟
نگاه عاری از هرگونه حسم رو به چشمای کنجکاوش بخشیدم و از تکیه گاه صندلی فاصله گرفتم. منتظر نگاهم میکرد.دستام رو روی میز قرار داده و گردن سمتش خم کردم. چشمای مشکوکم رو به چشماش دوختم و وقتی استفهام رو درونش دیدم.نگاهم رو از چشماش به لباش دوختم. متوجه بودم داره حرکت چشمام رو دنبال میکنه.خیلی ریلکس نگاهم رو از لب های خوش فرمش به سمت گردنش کشیدم و وقتی نگاهم رو از سرشونه هاش پایین تر کشیده و روی قفسه رسیدم مکث کردم. رد نگاهم رو دنبال میکرد و وقتی متوجه مقصد نگاهم شد سرش رو با گیجی کمی پایین تر برد. با گیجی نگاهی به قفسه سینه کرد و چشم تنگ کرد و بعد از چند لحظه از جنب و جوش ایستاد. چند لحظه ای مبهوت موند و بعد آنچنان خون درون گونه هاش پمپاز شد که باعث شد پیروز سری تکون بدم. با حیرت و شرم سر بلند کرد و چشمای خجول و وحشیش رو به من دوخت و بعد با صدای پچ پچ و آغشته به حرصی گفت:
-یعنی چیزی به اسم حیا توی دایره المعارفت پیدا نمیشه؟
_نه.،لبش رو گزید و چشمای پر التهابش رو پایین دوخت، لیوان نسکافه اش رو محکم بین دستاش گرفت و با غرغر گفت:
-شوخی ام نميشه باهاش کرد. آدمو آچمز میکنه میذاره کنار,
با پیروزی سری تکون دادم و دوباره به صندلیم تکیه کردم و با لحن بی
خیالی گفتم:
-چی میگفتی؟چیزی که عوض داره گله نداره؟ چشمای فراریش رو به من دوخت و با خجالت گفت:
-خب.,خب من یه چیزی گفتم.
دستی به کتم کشیدم و گفتم:
-ولی من کاملا جدی گفتم.نسکافه به گلوش پرید و از شدت سرفه سرخ شد. لیوان آبی رو که مقابلم بود رو
سمتش گرفته و دستوری گفتم:
_يکم بخور. سری تکون داد و بلافاصله لیوان آب رو سر کشید. وقتی نفساش آروم تر شد بدون اينکه نگاهم کنه از روی صندلیش بلند شد
و گفت:
-بریم..بريم ببینم دلارام بیدار شده یا نه.
و مثل تیری که از چله رها میشه گریخت.
**آرامش
دستی به پیشونیش کشیدم و گفتم:
-بهتری؟سری تکون داد و با صدای
خروسی گفت:
-آره بابا خوبم. خاک تو سر غشی ام کنن. شرف نموند برام.
نخودی خندیدم و سعی کردم از روی تخت بلندش کنم.وقتی از حالت درازکش در اومد با مبهوتی نگاهم کرد و با صدای بلندی گفت:
-اون آقاهه همون..همون جگ..
دست روی دهنش قرار داده و به
آرومی گفتم:
_آروم حرف بزن آره خودشه. با چشمای سرخ و خوش رنگش مشوش نگاهم کرد. دستم رو از روی دهنش برداشتم که با حیرت گفت:
-حس میکنم خواب دیدم. لبخندی بهش زدم و یونیفرمش رو از تنش بیرون کشیدم.
-چرا؟ خم شد و اجازه داد آستین لباسش رو بیرون بکشم. با هیجان خاصی گفت:
_یه لحظه که دیدمش فکر کردم انگار رفتم تو فشن شو ایتالیا. آخه مگه ميشه یه نفر انقدر جذاب باشه؟
حالت چشماش رو دوست داشتم. من هم روز اولی که دیدمش فکر میکردم از دل یه مجله مد بیرون اومده..همون اندازه جذاب و همون اندازه هم بی حیا. از یاداوری حرف چند دقیقه پیشش ناخوداگاه گر گرفتم.
-منم مثل تو بودم روزای اول. ميشه گفت یه ژن برتره. یه دورگه ایرانی ایتالیایی. نفس عمیقی کشید و گفت:
-خداوکیلی یه لحظه قلبم وایساد. اصلا شبیه ایرانی ها نیست. اگه فارسی حرف نمیزد شاید اصلا نمیفهمیدم..یه صدای بم و خیلی عجیب. خنده ام گرفت و گفتم:
-مثل اینکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتی. دکمه های مانتوش رو بستم و اون با لحن سوالی گفت: _آرام چشماش چه رنگیه.مثل مونگلا داشتم نگاهش میکردم اما اونقدر گیچ شده بودم که نفهمیدم..یه رنگ عجیب غریبی بود. آبی توسی؟خاکستری؟چه رنگیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-زمستونی..مثل آسمون زمستونه برای من.
از روی تخت بلند شد و شالش رو مرتب کرد و دستی به گونه های من کشید و گفت:
-خداوکیلی تو نمیترسی ازش؟ازش وحشت نمیکنی؟
نخودی خندیدم و لبه های شالش رو مرتب کردم و آروم دم گوشش گفتم:
-چرا خیلی ام میترسم. بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی میتونه وحشتناک باشه. ترس درون چشماش باعث شد قهقه ای بزنم و بگم:
-نترس یکم وحشتناک هست اما نامرد نیست.,و مهم ترین نکته اینه که من دوسش دارم.