گرسنگی از یک طرف و طعم خوش غذا بیشتر برای خوردن تشویقم میکرد..البته که ترشی کلم بنفش هم بی تاثیر نبود.
_ناتاشا اینجایی؟
با صدای مسیح همه دخترا از روی صندلی بلند شدن اما من همون طور که ته دیگ برنج رو با ولع میجویدم و صدای شکسته شدن برنج های سرخ شده باعث لذت بیشترم میشد نیم خیز شدم و با لبخند سری تکون دادم.
_بی نقطه.بیا اینجاست.
لبخندی روی صورت همگیمون جا خوش کرد..مسیح بود و صفت های عجیب غریبش. میدونستم دخترا با حضور مسیح و داریوس معذب میشن بنابراین با دستمال کاغذی که روی میز بود لبم رو پاک کردم و گفتم:
_نه بیا ما بریم سالن بشینیم. بشقاب غذام رو روی کابینت گذاشتم و به بانو با لبخند بزرگی گفتم:
_خیلیی خیلی خوش مزه است بانو. بقیشو میام بعدا میخورم. سری برای بقیه تکون دادم و همراه مسیح از آشپزخونه بیرون زدم.
_اینجایی؟
داریوس در چند قدمی ما کنار ستون ایستاده بود. لبخندم رو حفظ کردم.
_سلام آره پیش دخترا بودم. نزدیک تر شدم. نگاهش توی صورتم چرخی خورد و با محبت گفت:
_خوبی؟شنیدم امروز بیمارستان نرفتی؛چیزی شده؟
روی مبل نشستم و دستام رو مشت کردم. یه جریان قوی ای توی بدنم اوج میگرفت..جریانی که از لمس سرانگشتام با ته ریش یک هیولا بود...گرمایی درون وجودم شکل می گرفت که از نفس های یک خونخوار بود..قلبم نامفهوم می کوبید و این شیون از حرارت تن یک آغوش مردونه بود.
_تمرین داشتیم با جگوار؛رفتیم باغ کردان طرفای ظهر برگشتیم. خوابم می اومد نتونستم برم بیمارستان. تازه نیم ساعتی ميشه از خواب بیدار شدم. جمله آخرم رو با خنده گفتم. لبخندش حالت مصنوعی ای داشت؛شفاف نبود.
_خوبه.
فقط لبام رو به زور تکون دادم و به مسیح نگاه دوختم و گفتم:
_تو چه خبرا جناب؟نيمه گمشده ات پیدا نشد؟ دستش رو روی دسته مبل قرار داد و گفت:
_نه بابا مگه این الدنگ می ذاره؟آرامش نمیدونی این شبا از من چیا می خواد.
من با تعجب نگاهش کردم اما داریوس با غیض اسمش رو صدا کرد.
_چی میخواد مگه؟ داریوس با حالت حول شده ای گفت:
_هیچی بابا نمیشناسی مگه اینو آرام؛همش چرتو پرت میگه.
_ارواح عمه ات!
داریوس چشم غره ای بهش رفت و مسیح با لبخند سر تکون داد.
_رییس کجاست؟
اسمش؛حرارت داشت..سقوط داشت قلبم از یه بلندی به زمین می افتاد. قلبم با حالت شیرینی درد میکرد و به مغزم پیغام می فرستاد اما مغزم از افکار سردرگم شلوغ شده بود و حتی فرصت درک این درد رو نداشت!
_فکر کنم باید اتاقشون باشن. از روی مبل بلند شد و کتش رو مرتب کرد و گفت:
_من میرم یه سر ببینمش,داریوس توام چند دقیقه دیگه بیا.
داریوس سری تکون داد و مسیح با حالت بانمکی پله ها رو دوتا یکی بالا رفت و از دیدرس دور شد. چشمم هنوز به قدم های مسیح بود که حضور داریوس رو دقیقا کنار خودم حس کردم..به فاصله یک وجب!! فاصله نگرفتم اما خیلی هم مشتاق به نظر نمی رسیدم انگار,
_دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی زدم و بی اختیار جابجا شدم
و گفتم:
_منم؛سرتون شلوغه بخاطر همین همو نمیبینیم زیاد نگاهش دو دو می زد توی صورتم فرکانسی که از نگاهش سمتم بازتاب می شد؛باعث جمع شدن بدنم می شد..معذبم میکرد. لبخند الکی ای زدم اما وقتی دستاش دستم رو گرفت و روی زانوش قرار داد خشکم زد. نگاه صاعقه زده ام از چشماش به دستم بردم. دستای کوچکم بین دستای بزرگش بود و با محبت نوازش می شد و خدایا چرا بدنم از این نوازش حس خوبی نداشت؟؟ چرا نمی تونستم تحملش کنم؟ لبم رو با زبون تر کردم حرکت آروم سرانگشتاش روی خطوط پوستم بهمم میریخت..حس بدی بهم میداد. دلم این دستا،اين نوازش رو نمیخواست..اون درد شیرینی که توی قلبم در حال شکل گیری بود وحشیانه قلبم رو مچاله میکرد..مثل یک اژدهای خشمگین می غرید و آتش از وجودش شعله می کشید. تحت اراده من نبود وقتی دستام رو از روی دستش بیرون کشیدم و اجازه ندادم سلول به سلول دست هایی که امروز آغشته به لمس خطرناک یک هیولا بود؛زیر نوازش های یک دست دیگه از بین بره. متوجه معذب بودنم شد.لبخندی زد و گفت:
_فردا میام دنبالت با دلارام بریم یه گشتی تو شهر بزنیم..,مسیحم شاید بیاد،موافقی؟
فقط برای اینکه اون حس عذاب نامفهوم دست از سرم برداره با گیجی گفتم:
_باشه. گونه ام رو بی هوا کشید و گفت:
_خوبه.
سلولام حالت تدافعی به خودشون گرفتن و با اخم به من چشم غره رفتن. دستی به موهاش کشید و گفت:
_من برم ببینم رییس کجاست.
سر تکون دادم و رفتنش رو تماشا کردم اما هنوز بدنم از لمسش گیج بود.
***
پله ها رو با اضطراب پایین می رفتم. کف دستام عرق کرده بود و من سعی می کردم به این واکنش عجیب غریب غلبه کنم. وقتی پیچ رو رد کردم باشگاه بزرگ در مقابل نگاهم قرار گرفت و یه انرژی زیادی بهم تزریق شد. پاهام رو تکونی دادم و به آرومی از پله ها پایین رفتم