2777
2789
چرا قاتلینش رو به قانون تحویل نمیدادم؟ لحظه ای بی حرکت موندم،من که کاری ازم بر نمی اومد اما اون مرد ...

_یعنی چی متوج..
_بهت اجازه سوال پرسیدن دادم مگه؟
و دهانم بسته شد...چرا آنقدر بانفود حرف میزد که بی اختیار لال میشدی؟ این اقتدار کوفتی از کجا اومده بود؟ نگاهش گشتی توی صورتم زد و با حالت خاصی گفت:
_بار اول و آخرت بود وسط صحبتم پریدی بدون اجازه من ازم سوال نمیپرسی,دهنتو می بندی و تا وقتی بهت اجازه صحبت ندادم لباتو از هم باز نمی کنی حالیته؟
به ارومی گفتم:
_بله.
_گوش کن ببین چی میگم،ضعیفی.خیلی ضعیفی..انتقام سخته جاده اش پر خاره،باید قوی باشی تا با کوچی ترین خار صدات در نیاد. باید بلد باشی از کجا بری.وقتی گیر کردی چه جوری در بیای. باید اصولی پیش بری. تو می خوای من کمکت کنم منم قبول می کنم. اما طبق اصول من،قانون من پیش میری,که اگه بخوای قانون شکنی کنی واسم مهم نیست کی هستی و چی هستی.قبل اینکه حتی فرصت سر چرخیدن پیدا کنی،گردنتو بریدم. حالیته؟
شوخی نمیکرد..و من هم شوخی نگرفته بودم. ذره ای تردید در چشماش نبود.
_اره. سری تکون داد. هنوز هم نفهمیده بودم دقیقا چی از من می خواد..و راستش وقتی آنقدر نزدیک بود و بوی عطرش زیر بینیم بود نمی تونستم سوال بپرسم.
_اصول اولیه دفاع رو یاد می گیری،ضربه زدنو،شلیک کردنو‌،حواس جمع بودنو..از دنیای فانتزیت میای بیرون و وارد حیطه کار میشی. آموزش میبینی که وقتی یه نفر خواست زمینت بزنه تو مثل یخ واینستی نگاش کنی و غش کنی ..یاد می گیری از خودت دفاع کنی..یاد میگیری بجنگی که وقتی افتادی بین جماعت گرگ.اجازه دریدن ندی..حالا بپرس سوالاتو,
صبر کن ببینم میخواست از من یه آدمکش بسازه؟ نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با تته پته گفتم:
_یعنی ،یعنی میخواید من یه آدمکش بشم؟ با بی خیالی گفت:
_آدم‌ کشتن ازت نمیخوام..ولی خب وقتی خواستن بکشنت,باید زنده موندنو بلد باشی. مسخرم کرده بود؟ از منی که یه پرستار بودم،واقعا همچین توقعی داشت؟ بی اختیار با تن عصبی ای گفتم:
_الان پیشنهادتون به من اينه جگوار؟ چشماش رو تنگ کرد و گفت:
_اشتباه متوجه شدی! من به هیچکس پیشنهاد نمیدم..این فقط راه حله,قبول کردن يا نکردنش هیچ ضرر یا منفعتی واسه من نداره..اونی که میبازه تویی؛نه من!
سیاس ماهر وسیاستمدار بی نظیری بود. مهره ها رو جوری چیده بود که تو کیش مات بشی..و خودش در صدر
نشسته بود و تورو آچمز میکرد.
_من نمی تونم آدما رو بکشم نمیتونم باعث مرگ... با لاقیدی حرص داری گفت:
_نکش،زخمی کن..خواستی بعد درمانم کن. فقط یادت باشه کسی که مقابلت قرار میگیره،یه عوضی ي که خانوادتو کشته.
و این جمله کوبنده بود!!! مات و مبهوتم کرده بود..چرا اینقدر جسورانه
و فاتحانه حرف می زد؟
_الانم فقط شش ثانیه وقت داری تا جواب بدی. چی؟چه مرگش بود؟من باید حداقل یک روز بهش فکر میکردم..
_شش.
امکان نداشت..من قاتل نبودم.
_پنج.
ولی اونا خانوادتو کشتن..
_چهار.
تو مسئول نیستی آرامش
_سه.
تو کاری واسه آرامش‌ روحشون
نکردی آرامش‌.
_دو
تو پرستاری آدمکشی مگه؟
_یک
ولی تو میتونی از خودت دفاع کنی؟تو باید بلد باشی از خودت دفاع
کردنو يا نه؟
_تمومه.,خب,کنس..
_قبوله!! نگاهم کرد..چشمامو بستم. من آدمکش نمی شدم من فقط میخواستم فعلا زنده بمونم و کمک کنم..قاتل پدر و مادرمو پیدا کنم..فقط همین.
_خیله خب..از فردا تمرینت شروع ميشه. حالم برو و مزاحمم نشو!
و جلوی چشمای درشت شده من سمت تختش رفت و همون طور که دراز میکشید گفت:
_اگه علاقه ای به سالم بیرون رفتن نداری جرأت داری یه دقیقه دیگه اینجا باش.
_خدافظ. و به ثانیه نکشیده از اتاقش بیرون زدم.لعنتی.تو قبضه روح کردن آدم ها نظیر نداشت..
***
روی تخت دراز کشیدم و از دردی که توی ماهیچه هام پیچید ناله ای کردم. زیر لب اون هیولای وحشی رو مورد رحمت قرار دادم. لعنتی له ام کرده بود...مثل یک بولدوزر از روم گذشته بود. ذره ای رحم و رحمت درون وجودش نبود. آموزشم رو تو باغ کردان شروع کرده بود. خاطرات این یک ماه مقابلم چشمم رفت و من زیر لب هر چه در توانم بود نثار روح پر فتوحش کردم!!
_ضربه بزن.
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟ اخمی کرد و با غرش گفت:
_کری؟میگم ضربه بزن. دستای مشت شده ام رو باز کردم و با کلافگی گفتم:
_خب..,.خب من که به شما آسيب نمیزنم که. لنگه ابروی لعنتی بالا انداخت و گفت:
_شجاع شدی بچه گنده تر از توام نتونستن ضربه بزنن..حالا نگاهم کن و به من ضربه بزن.
نگاهش کردم...مغرور عوضی! سری تکون دادم و گفتم:
_نه من نمیتونم به شما ضربه بزنم.
_ضربه میزنی یا من بزنم؟
سری با لجبازی تکون دادم و گفتم:
_من این کارو نمی ک.. و بومب... ِ به عقب پرت شدم و با شدت روی زمین افتادم. مبهوت مونده بودم. لعنتی منو پرت کرد؟ 

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

شونه ام دقیقا جایی که مشت زده بود و من کله پا شده بودم تیر میکشید. بلند شو, با حرص نگاهی بهش کردم و تقریبا با غیض گفتم:

_چرا اینجوری می کنید؟‌شونه ام شکست خب. با بیخیالی گفت:

_اگه بلند نشی واقعا می شکنه.

بلوف نبود..وقتی حرفی میزد عمل میکرد. فحشی زیر لب دادم و با احتیاط بلند شدم.

_حالا منو ببین،ضربه بزن.

خب چرا انقدر سختش میکنی.درد شونه سمت چپم باعث شد جیغی بکشم و بگم:

_بابا یکم آروم..استخونام شکست. لعنتی دوباره بهم مشت زده بود و من احمق سه متر به عقب پرت شده بودم.

_به جای ور ور حرف زدنت.ضربه بزن.

حالت یک مربی رو نداشت. بیشتر با مسخرگی به من نگاه میکرد. حتی کتش رو از هم تنش بیرون نکشیده بود و من با هرضربه اش مثل یک عروسک پارچه ای از هم... لبم رومحکم گزیدم و با حرص گفتم:

_خیله خب.خودتون خواستید.! و با غیض سمتش رفتم مشتم رو آماده کردم تا دقیقا به شکمش بزنم اما قبل اینکه حتی نزدیک بدنش بشه؛دست های کوچیکم مشت دست هاش شد بی هوا پیچیده شد و صدای جیغم به

هوا پرتاب شد.

_خیلی ساده ای بچه.

و محکم پرتم کرد به عقب.،درد بدی توی آرنجم حس میشد. خدا لعنتت کنه...مثل یه دشمن با من برخورد میکرد.

_جگوار مگه من دشمنتونم آخه؟چرا انقدر بی رحمانه برخورد میکنید؟

_چون فایت؛رحم نمی شناسه. حالام اگه یه ثانیه دیگه اونجا وایسی هر اتفاقی بیفته. عواقبش پای خودته.

و من ترسیده بهش نزدیک شدم آرنجم درد میکرد و بی اختیار بغض داشتم اما قسم خوردم که گریه نکنم. ضربه زدم,ده برابر ضربه دیدم. حتی دستم نزدیک بدنش هم نمیشد تو مرز تنش ضربه ام رو دفع میکرد. حرصم در اومده بود. با خشم سمتش رفتم و خواستم لگدی سمتش پرت کنم اما زرنگ تر از این حرفا بود و مچ پایی رو که سمتش بلند کرده بودم به سادگی گرفت.فشاری وارد کرد و با سادگی دوباره پرتم کرد. صدای ناله تک تک استخون هام در اومده بود. روز اول اونقدر کتکم زد و اونقدر بدنم رو مورد عنایت قرار داد که شب از زور درد زیاد اشک ریختم. ظهر روز بعدش باز پارسا به دنبالم اومد و من رو به باغ کوفتی برد. دوباره روز از نوء‌روزی از نو. بی رحمانه ضربه میزد و ضربه های من رو دفع میکرد. بر می گشت. دقیقا سه روز.سه روز کامل ازش کتک خوردم. نقطه ای از بدنم باقی نمونده بود که زیر اماج ضربه هاش قرار نگیره. فریاد نمی کشید اما تا غرش می کرد بلند می شدم و دوباره از نو شروع می کردم. روز سوم،مچ دستم اسیر دستش شد و اونقدر درد گرفت که لبم رو گزیدم. اخ غلیظی گفتم و قطره اشکی از روی گونه ام چکید. خیره در چشم های هم شدیم و عصیان نگاهش به طوفان چشم های من خورد. برای لحظه ای مکث کرد و بعد مچم رو رها کرد و گفت:

_برای امروز کافیه!!!

و رفت.روز بعدش,استراژی عوض شده بود. بعد از کلی کتک خوردن و کیسه بوکس قرار گرفتن مشت های حضرت اقا شروع به آموزش کرد. وقتی ازش پرسیدم‌چرا از روز اول بهم آموزش ندادی جواب جالبی داد:

_باید درد رو حسش میکردی می فهمیدیش..استخون به استخون باید درد بکشی تا انگیزه واسه یه جنگ رو داشته باشی.

وچقدر جمله اش معنی خاصی میداد!! سمتم اومد و با حالت تعلیمی گفت:

_پاهاتو به اندازه عرض شونه باز کن. دستاتو بیار جلوی صورتت,گاردتو حفظ کن. مشتامو دفع کن و اجازه نده به صورتت آسیبی برسه.

وقتی با گیجی نگاهش کردم نزدیک شد و حین اين که با پاش ضربه های آرومی به مچ پاهام می زد تا پاهام رو به اندازه عرض شونه باز کنم گفت: _اول باید یاد بگیری درست وایسی اینکه چه شکلی جلوی رقیبت گارد بگیری.یه اصله.

دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:

_یجوری وایستا که شونه ات هدف حریفت باشه. اگه راست دستی.که متوجه شدم راست دستی شونه‌ چپتو بیار جلو. حالا که شونه سمت چپت سمت حریفه پای راستت ميشه عامل ضربه. میفهمی چی میگم؟

عطرش زیر بینیم بود و چشماش کمی بهمم‌ ریخته بود. جای دستاش روی شونه ام سنگینی میکرد.

_بله.

_پاشنه پای راستت باید با انگشتای پای چپت توی یه خط باشه ولی پاشنه های پات باید روی زمین باشه..اها ،آره این شکلی. خوبه.

طبق گفته اش ایستادم,.

_این کار تعادلتو حفظ میکنه, ارنجاتو ببر سمت پهلوت.ساعدتو بیار بالا..نه اونجوری نه.

آرنجم رو گرفت و به شکلی که گفته بود در اورد و من نمیدونم چرا

نمیتونستم نفس بکشم!!

_سرتو جلو خم کن,دستات باید مقابل چونه و گونه ات باشه..اره. دقیقا این شکلی.

دستم رو بین دستاش گرفت و فرمی رو که آموزش میداد اجرا کرد. لمس دست هام توسط دست های قدرتمندش تمرکزم رو بهم می ریخت. _کف دستت باید به سمت خودت باشه..خوبه حالا تو حالت دفاع قرار داری بچه. می تونی ضربه بزنی یا ضربه رو دفع کنی..حالا ضربه بزن!!

مقابلم قرار گرفت و من با بسم اللهی دستامو تکون دادم و ضربه زدم..و خب به سادگی ضربه ام رو دفع کرد.

_حالا من ضربه میزنم و تو سعی کن دفعش کنی. و قبل اینکه فرصت حلاجی بده مشتش بلند شد و من تحت آموزشم دستامو بالا گرفتم اما دیر اقدام کردم و مشتت دوباره شونه ام رو از هم درید.

_حق نداری استراحت کنی..بیا جلوتر,

تو دلم لعن و نفرین بود که سمتش جاری می کردم. اون روز و روز های بعدش کلا آموزش دیدم که چه جوری یه ضربه رو از خودم دفع کنم و بالاخره بعد یک هفته موفق شدم..البته که یک جای سالم توی تنم باقی نمونده بود. روز های بعد به تکنیک قسمت های حساس و آسیب پذیر بدن روبهم آموزش داد. چشم ها،گردن ،گلو،مرکز شکم,زانو‌،کشاله ران؛و پاها نقاط حساس و آسیب پذیر بدن بودن و بهم یاد داد وقتی یک نفر بهم حمله میکنه چجوری از خودم دفاع کنم. سر جمع چیزی نزدیک به یک ماه و هشت روز ما مشغول آموزش دفاع شخصی بودیم.. و بالاخره موفق شده بودم..شاید کمی زمان زیادی طول کشید اما اونقدر بهم سخت گرفته بود که با کلی اشک و ناله آخرسر یاد گرفتم از خودم دفاع کنم. فقط خدا به داد فردا برسه!


**حامی


با کنجکاوی به من نگاه میکرد. زیر چشمی تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم. جعبه رو روی میز گذاشتم و گفتم:

_خب,اماده ای؟

_بله.

ذره ای در برابرش رحم نکرده بودم..با ظالمانه ترین شکل ممکن بهش آموزش داده و حتی اشکش رو هم در آورده‌ بودم اما چیزی که خیلی برام جالب بود.تواناییش بود. ناله کرد.درد کشید.حتی اشک ریخت اما پا پس نکشید. منتظر بودم روزی بهم بگه نمی تونه و میخواد کنار بکشه اما لب می گزید و چیزی از جا زدن نمی گفت و این خیلی برام چالش برانگیز شده بود. روز های اول که کتک می خورد سعی می کرد با حرص به من حمله کنه و وقتی با سرکشی و وحشی گری سمتم یورش میبرد صحنه ای چشمگیر ایجاد می کرد... جعبه رو باز کردم و برق صفحه صیقل خورده اش به چشمم خورد..و درست حدس زدم خشکش زد.

_ای..این چیه؟

قفلش رو باز کردم و صفحه محافظش رو کشیدم. و برق برنده چاقوی تیز منعکس شد. طرح زیبایی داشت. قاب بنفش رنگی داشت که با رنگ های طلایی روش طرح های شلوغ و درهمی حکاکی شده بود و زیباییش رو واقعا چشم گیر کرده بود. زیبا و خطرناک بود!!! چاقوی طراحی شده رو سمتش گرفتم و گفتم:

_بگیرش. با وحشت به چاقوی خیره کننده و وسوسه انگیز درون دستم نگاه می کرد.

_من..من اینو نمیخوام.

_ازت نپرسیدم چی میخوای؛گفتم من میخوام! ترس,نگرانی درون چشماش بود. هم از نافرمانی می ترسید و هم از برق برنده چاقو!!

_جگوار این خیلی خطرناکه.

_می گیریش یا نه؟ غریدم و خیلی زود چاقو رو با هراس در دستش گرفت.مثل یک بمب بهش نگاه می کرد و هر لحظه منتظر بود تیغ تیز چاقو شاهرگش رو ببره. چهار قدم ازش فاصله گرفتم, خیره شدم تو چشماش مشوشش و با جدیت گفتم:

_حالا سعی کن به من ضربه بزنی. سری تکون داد:

_نه..نه..این خیلی خطرناکه!

خواهش..

_قراره حرفمو تکرار کنم؟؟ با زاری

گفت:

_جگوار!!!

صداش یک پارادوکس بود.. اعصابم رو آرام میکرد و سیستم مغزیم روهم بهم می ریخت. هم آروم میشدم هم می خواستم خفه اش کنم. ناز درون صداش خلسه اور بود..ولی جنون

انگیز!!

_اگه یه کلمه دیگه بگی من همون چاقو رو به سمت خودت پرت می کنم.

لباش رو جمع کرد و چشمای کوفتیش رو با درد بست و زیر لب گفت:

_تو رو خدا ببخشید.

لعنت بهش...این دختر چه مرگشه آخه؟

_بزن! نزدیک شد و با حالت بامزه و مسخره ای چاقو رو سمت من گرفت. چرخی زد و حرکت چاقو یک صدای آرومی ایجاد کرد.

_اگه اینجوری بخوای ضربه بزنی،اول خودت داغون میشی. رز , چشمای گیج به من نگاه می کرد:

_چرا؟

اشاره ای به چاقو کردم و گفتم:

_برعکس گرفتی! نگاهی به چاقو کرد. سمت تیز و برنده اش رو سمت

خودش گرفته بود!!

_اها..خوبه؟ سری تکون دادم.

_ضربه بزن. باز هم نزدیک تر شد و چشماشو بست و با حالت بامزه ای گفت:

_ببخشیدا...

چاقو رو ازش گرفتم و تو هوا رقصی ماهرانه ایجاد کردم..و دقیقا جلوی

چشمش قرار دادم.

_حالا تو ضربه بزن. چشماش با شگفتی روی من بود. نزدیکم شد و چاقو رو دوباره سمتم گرفت. این بار مچش رو گرفتم و پرتش کردم به جلو, اخی گفت. تلو تلو خورد. برگشت نگاهم کرد و با غیض گفت:

_جگوار یکم رحم کنید خب!

_یه بند داری حرف می زنی..گفتم بزن. هوفی کشید. نزدیک شد و گفت:

_دیگه منم رحم نمیکنم پس!

لنگه ابرویی بالا انداختم.شجاع شده بود. صدای جیغ مانندی از گلوش خارج شد و بعد با سرعت نزدیکم شد. اما خیلی زود دوباره مچش رو گرفتم و پرتش کردم. سرعتش بیشتر بود و این بار بیشتر تلو تلو خورد. وقتی به سمت من برگشت.چشمای درشتش از زور حرص می درخشید..این دختر خیلی فان بود!! نفس های کش داری کشید.سری با حرص تکون داد. چاقو رو بین دستاش محکم فشار داد و گفت:

_خسته شدم از کتک خوردن!

و مثل یک تیر از کمان در رفته به سمتم یورش برد. نزدیک شد خواستم بازوش رو بگیرم سر خم کرد و خودش رو عقب کشید. حرکت جالبی بود اما.

قبل اینکه بخواد حرکت بعدیش رو رو کنه،مچش رو گرفتم چرخوندمش,و در یک حرکت کمرش رو به قفسه سینه ام چسبوندم... دستش رو که چاقو درونش بود رو بلند کردم و دقیقا روی رگ گردنش قرار دادم. مچ دستش رو گرفتم و لبه تیز چاقو رو روی پوست گردنش گذاشتم. دست دیگه ام رو روی شکمش قرار دادم. از پشت.محکم به خودم چسبوندمش!!! چهره اش رو کامل نمی دیدم اما صورتم دقیقا مقابل گوش سمت راستش بود.

_یه حرکت اضافه گردنت رو می بره.

نفسی کشید و بدنش درون آغوشم لرزید..

_م..می خواید منو بکشید؟

صدای نفساش,ریتم نفساش و لعنتی...عطر موهاش تمرکزم رو بهم میزد. گردنش رو از ترس تکون نمی داد و چفت تنم شده بود. می خواستم چاقو رو از روی گردنش پایین بیارم اما ریتم تنش و اصطکاک بدنش در آغوشم کمی؛اذیت کننده بود,

_جگوار!!!

لعنتی صداش چرا این شکلی بود؟ توی مغزم میرفت؛آرامم می کرد و از طرفی باعث می شد جنون درونم زنده بشه...

_جگوار لطفا!!!

داشت درد میکشید...تیغ چاقو ممکن بود رگ گردنش رو بدره. نفساش تند تر شده بود و زیر دستم لرزشش بیشتر شده بود, سفت به من چسبیده بود و من دستم روی شکمش بود و به خودم چسبونده بودمش. بوی تنش با بوی ترس مخلوط شده بود. رایحه موهاش یه کوفتی بود که سکر اور بود..دست و پام رو می بست. این دختر آرومم می کرد نفساش،صداش؛آرومم میکرد. اما در همون لحظه هم یک جنون خونین رو بهم اضافه میکرد. می خواستم صدای نفس هاشو گوش کنم اما همزمان دلم می خواست گردنش رو هم پاره کنم!!!

_دارید منو می ترسونید!

و سعی کرد با آرنجش ضربه ای بهم بزنه.. جنون درون مغزم آتش می کشید.,صداش مثل نسیم اعصاب متشنجم رو آروم می کرد. بالاخره بوی تنش کار رو برام آسون تر کرد. رایحه موهاش با عطر تنش بوی مست کننده ای ایجاد کرد و من بالاخره چاقو رو از روی گردنش پایین آوردم،مثل یک زندانی خودش رو از حصار تنم بیرون کشید و با صدای بلند نفس کشید... لعنتی من چم شده بود؟؟؟ خواست حرفی بزنه که جنون درونم شکل گرفت و غریدم:

_جرأت داری حرف بزن..لال شو صداتو نشنوم. و بی توجه به نگاه متعجب و گیجش؛از باغ بیرون زدم.


**آرامش‌


مثل یک آسمون بهاری بود..ساعتی آفتابی بود..آفتابی داغ و هستی بخش؛درست لحظه ای که فکر می کردی اشعه خورشید بهاری قراره پوستت رو نوازش کنه رعد و برق میزد و آسمون چنان غرش میکرد که تو یه ثانیه مات و مبهوت می شدی.. جگوار دقیقا یه آسمون بهاری بود. هیچ وقت نتونستم حتی ثانیه بعدیش رو حدس بزنم. من سکوت کرده و به جاده چشم دوخته بودم کیان با دقت رانندگی می کرد و هیولا چشماش رو بسته بود و در فکر به سر می برد. وسط تمرین ناگهانی از این رو به اون رو شد. دستی به گردنم کشیدم واقعا یه رد زشتی روی گردنم به جا گذاشته بود. اگه فقط یک ذره دیگه فشار وارد میکرد.تیغ تیز چاقو پوست نازکم رو می برید. هیچ نمی فهمم چرا بهم ریخت و بهم تشر زد که ساکت باشم..چی کارش کرده بودم مگه؟هنوز گیج کارش بودم..تمرین رو نصفه رها کرده بودیم و جرأت میخواست پرسیدن از این دیو خشم که چرا آنقدر زود بر میگردیم!!! دستام رو مشت کردم و سعی کردم فقط سکوت کنم تا هر چه سریع تر به عمارت برسیم. دلم برای داریوس و مسیح تنگ شده بود. جناب هیولا اونقدر من رو اسیر کرده و مورد ضرب و شتم قرار داده بود که ترجیح داده بودم کمتر باهاشون روبه رو بشم. چون می دونستم به محض اينکه داریوس بفهمه مانع این کارم ميشه و من نمیخواستم، داریوس رو بیشتر در بیمارستان و تایم کاری می دیدم چون وقتی وارد عمارت میشدم طبق برنامه میرفتم سراغ آموزش. نفس عمیقی کشیدم و به خودم دلداری دادم که بالاخره این روزها تموم ميشه. نمیدونستم که این روز ها تموم ميشه اما قراره اتفاقی واسه ام بیفته که....  تا چشم کار میکرد بیابون بود و شوره زار.. اصلا نمی دونستم کجا اومدیم. گرمای مذاب کننده ای به بدنت می خورد و حس می کردی تموم اعضای بدنت در حال جوشیدنه.. این بیابون برهوت.تنهاچیزی که برای خوش آمدگویی به تو داشت؛ همین گرما بود. بی منت گرما میبخشید.خورشید رو به آغوشش کشیده بود و انرژی فوق العاده خورشید مغزت رو می سوزوند!!! من دختر لوسی نبودم اما مثل یک ماهی دور افتاده از آب لب میزدم. بطری آبی در دست داشتم و وسواس گونه،هر دو دقیقه یک بار آب رو جرعه جرعه وارد بدنم می کردم و حس تشنگی ،توهم مغزم رو خنثی میکردم. یا من دیگه زیادی لوس بودم که زیر این آفتاب داشتم آپ پز می شدم یا این دو نفر کلا تو دسته آدمیزاد نبودن که خیلی ریلکس به کویر برهوتی که مقابلمون بود نگاه می کردن. این هیولا اونقدر جاذبه داشت که مطمئن بودم تموم افرادش رو هم جون سخت کرده؛درست مثل خودش!!

_چرا اومدیم اینجا؟

کت تنش نبود و بلوز آستین کوتاه مشکی رنگی به تن داشت که هماهنگ با اون عینک برند کوفتیش بود که به طرز ناراحت کننده ای ازش یه جذاب خیره کننده ساخته بود که تو باید اونقدر خودتو نیشگون میگرفتی که خیره اش نشی.

_زیاد سوال می پرسی..صدات تو مخمه.

رسما یه بی ادب بود که چنان میزد تو برجکت که باید لال می شدی.

_ شرمنده واقعا دارم از آفتاب دلپذیر لذت می برم بخاطر همون نمیدونم

چجوری ازتون تشکر کنم.

_نیازی به تشکر نیست.

گوشه لب های کیان بالا رفت و روش رو به سمت دیگه ای گرفت اما من متحیر مونده بودم یه آدم چقدر میتونه عوضی باشه آخه؟! آدم کل کل کردن های الکی نبودم بنابراین تصمیم گرفتم سکوت کنم..درست مثل این یک ماه و بیست روز. نزدیک به دو ماه بود که آموزش می دیدم دفاع شخصی و بعد کار با چاقٌو, داریوس بالاخره فهمید اما نتونست مانعم بشه،مربی حرفه ای ولی ستمگری بود. تا اشکت رو در نمی آورد رهات نمیکرد. بعد از دو هفته تمرین با چاقو امروز صبح بدون حرف گفته بود سوار بشم و قراره بریم آموزش بعدی و حالا سر از این کویر در آورده بودیم.

_آوردیش؟

کیان با شنیدن صداش صاف ایستاد و گفت:

_بله.

_بدش ببینم.

با گیجی بهشون نگاه میکردم. کیان کتش رو کنار زد و بعد اسلحه کوچیکی رو سمتش گرفت و من خیلی بد ترسیدم. میخواست چی کار کنه؟ اسلحه رو در دستش گرفت.به قسمت مخصوص خشاب هاش دستی کشید و گفت:

_بیا جلو,

هم استرس و هم یه هیجان لعنتی ای نسبت بهش داشتم. بطری آب‌ رو درون دستم فشردم و نزدیکش شدم.

_ شاید تو فیلما دیده باشی.پلیسا از این زیاد استفاده می کنن. دلیلشم اینه که تو هر شرایطی میتونه هدفگیری و تیراندازیو درست انجام بده و بهت این امتیازو بده که اشتباه شلیک نکنی. یه سلاح کمري محبوبه. وزنش کمه و سیلندرشم می تونه شش تا گلوله رو توی خودش جا بده که خب اين تقریبا برای یه تیرانداز ماهر و نیمه ماهر موقعیت خوبیه. اطلاعاتش باعث می شد با دقت بهش گوش بدم. نگاهی به من نمی کرد اما اسلحه رو چرخوند و گفت:

_کار باهاش آسونه..خیلی قلق گیری نمیخواد. به خودت زیاد بر نمیگرده کوچیکه و می تونی راحت پنهانش کنی و برای تویی که هیچی از اینا نمی دونی. این کلت خیلی بدردت می خوره. نیازی به کارای عجیب غریب نداره..می فهمی چی میگم؟ لبم خشک شده بود. می خواستم بطری آب رو باز کنم و هر چه آب درونش هست به داخل دهنم هدایتش کنم اما سرش رو برگردوند و به من نگاه دوخت. عینک به چشم داشت اما جذابیتش صد برابر شده بود.

_آره. و لبام رو با زبون تر کردم.

_خیلیا میگن کار با اسلحه سخته اما من میگم چرنده..چرا؟چون یه وسیله آماده به کشتنه. قدرتمنده,,فایده اش زیاده..نیازی نداری خیلی واسش انرژی تلف کنی.

حرفاشو درک نمیکردم. با حالت

عصبی ای گفتم:

_فایده؟این وسیله آدم میکشه..اصلا فایده این چیه؟ دیدمش که ابروش بالا پرید.

_اولین فایده اش اینه که اگه یه اسلحه داشته باشی. همه چی تحت کنترل توئه..ببین منو می تونم همین الان مغزتو روی اين ریگ ها بریزم, متحیر حرفاش بودم اما وقتی اسلحه رو بالا گرفت و نتونستم آب دهانم رو ببلعم. می خواست چی کار کنه؟

_الان قدرت دست کیه دختر رضا؟

حرفاش؛فقط یه حرف نبود..ثابتش می کرد. حالا که سر اسلحه سمت پیشونیم بود و ممکن بود هر لحظه مغزم رو منفجر کنه حرفش رو درک می کردم. راست می گفت..الان همه چیز تحت اختیار اون بود.

_دست شما!

_خوبه..اینو هميشه یادت باشه.

و اسلحه رو پایین آورد و من نفسم

بالا اومد.

_قصد ندارم خیلی دقیق بهت آموزش بدم فقط میخوام کار باهاشو بلد باشی..بیشترین چیزی که میخواستم این بود که اصول دفاع شخصی و کار با چاقو رو یادبگیری که سخت ترین بخش ماجرا بود..اینجا فقط ازت میخوام شلیک کنی.

تمام تن گوش شده و به حرفاش توجه میکردم. دو قدم جلوتر رفت صاف ایستاد اسلحه رو بالا گرفت و گفت:

_فقط تمرکز کن،تمرکز اصل شلیک کردنه..وقتی که هدفتو پیدا کردی فقط یه چیز می مونه. و بنگ!!! صدای مهیب اسلحه باعث شد بی اختیار جیغ خفیفی بکشم و بطری آب از

دستم به زمین بیفته.

_خب.حالا بیا جلو!

واقعا نمی تونستم..,صدای شلیک هنوز در گوشم بود.

_م..من نمی تونم.

_دست تو نیست. من می خوام و تو باید انجام بدی.

اگه انقدر ترس بهم غالب نشده بود شاید چیزی به این همه غرورش می گفتم اما فقط تونستم مثل سکته ای ها قدم های نامتوازن به سمتش بردارم. اسلحه رو سمت من گرفت و

با غرش گفت:

_سخت نیست..فقط شلیک کن!

لبامو تر کردم و با زاری گفتم:

_آخه چرا باید این کارو بکنم؟

_من کی بابت کاری که میگم توضیح دادم؟هوم؟ دستم رو با لرزش مشهودی بلند کردم و به سمتش گرفتم. وقتی سر انگشتام با اون آلت قتاله برخورد کرد.یخ زدم. چاقو این شکلی نبود..این یکی خیلی وحشتناک تر بود.

من توی بیمارستان زیاد از چاقو استفاده میکردم و جزو وسیله های کاریم به حساب می اومد اما این ؛زیادی واهمه انگیز بود.

_خیله خب.حالا شلیک کن.

آب دهانم رو با سر و صدا بلعیدم. کنارش قرار گرفتم.

_روی اون طرفی از بدنت بایست که باهاش کار میکنی..حالا همون پاتو بیار یک قدم جلوتر شونه اتو صاف کن. اجازه بده نفسات راحت گردش کنن. با دست راستت که راحت تری قسمت جای دست اسلحه رو بگیر..آره اینجوری و با دست چپت تنه اصلی رو نگه دار, نفس عمیق بکش..هدفتو شناسایی کن،تا سه توی دلت بشمر و حالاا!!.

دستورش باعث شد انگشتام روی ماشه بلغزه و بعد انفجاری از داخل محفظه بیرون بیاد یک لحظه گرما و بعد صدای مهیب و انرژی شوکه کننده اش. همزمان با این که فشنگ گلوله از اسلحه خارج شد.منم کنترل از دست داده و تحت تاثیر نیروی باور نکردنیش جیغ بلندی کشیدم و اسلحه رو با هراس روی شن ها انداختم و با سرعت به عقب چرخیدم اما,.اما به تنه محکم و فولادینی خوردم و بینی ام از این برخورد اتفاقی تیر کشید و صدای ناله اش بلند شد. آخی گفتم و دستم رو روی بینی ام قرار دادم. استخون بینی ام درد می کرد. دردش اونقدر شدید نبود اما انعکاس دفاعی

بدنم همراه با پر شدن چشمام شد.

_نه نه نه..حق فرار نداری.

سرمو بالا گرفتم. سینه به سینه اش ایستاده بودم و با چشمای پر نگاهش میکردم.

_نمی تونم.

_باید بتونی. خم شد و مقابل صورتم قرار گرفت و من فراموش کردم اصلا چرا درد می کشیدم!!! یه میدان الکتریکی شدیدی دورش رو احاطه کرده بود..,خطرناک بود اما اونقدر فریبنده بود که مثل آوای یک جادو تو رو به سمت خودش می کشید. امواجی که از جاذبه اش به تو برخورد می کرد فلج کننده بود, تک تک اعصابت رو از ریشه خشک میکرد و تنها حسی که توی اون لحظه بهت دست می داد مات شدن بود!! یادم هست یه جایی خوندم در زمان های قدیم یک پری مرگ زندگی می کرد که باعث می شد تو با دست خودت خواستار مرگت می شدی. اون پری،در گوشه جنگل و تاریک ترین بطنش قرار می گرفت موج جادو کننده ای سمتت پرت می کرد و با صدای ریز و بمی تحریکت میکرد. موج صداش یک حس قدرتمند بود و تموم عقلت رو خاموش میکرد و بی اختیار به سمتش فریفته می شدی.به آغوش سیاهی می رفتی و اون پری نوازشت می کرد بوسه ای به لب هات میزد و بعد..بعد بی رحمانه گردنت رو می درید... به همین سادگی!! اون پری اغواگر تو وجود این هیولا زندگی میکرد که موج حضورش باعث می شد بی اختیار به سمتش بری.

_میخوای انتقام بگیری یا نه؟

چشمای کوهستانیشو نمی دیدم اما لب زدم:

_میخوام،اما نه انقدر ظالمانه. دستش رو بالا اورد و چونه ام رو گرفت و تموم تنم رو لرزه فرا گرفت. چه مرگم شده؟

_ تو صلح بدون خون ریزی میخوای. یه انتقام بدون درد میخوای..یه تغییر بدون جنگ میخوای...ولی چشماتو باز کن دنیا بدون خون چرخش نمی چرخه.

دست دراز کرد و کیان اسلحه رو بهش تحویل داد. حتی فرصت حلاجی به جمله سنگینش رو هم به من نداد. دستاش رو روی شونه ام قرار داد به سادگی من رو چرخوند. پشت بهش ایستادم و لعنت خدا بهش که بدنش از پشت به من چسبیده شد و من نفسام رو تو اون حوالی گم کردم. کاملا چفت تن هم ایستاده بودیم. پستی بلندی های هم دیگه رو باهم پوشش داده بودیم. یک دستش روی دست راستم نشست و بلندش کرد و مقابل صورتم نگه داشت. مثل مرده ها فقط ایستاده بودم. با دست دیگه اش دست چپم رو بلند کرد و بعد اسلحه رو بین دستام قرار داد. دستام توی دستای مردنه اش گم شده بود. نفساش به لاله گوشم می خورد و خدایا این حرارت کشنده از کجا می اومد؟ این کدوم جهنمی بود که من در حال گر گرفتن بودم؟

_خیله خب.حالا تمرکز کن..اون درختچه رو می بینی؟

لب تر کردم و با بدبختی گفتم:

_آره. با صدای بمی,دقیقا کنار گوشم گفت:

_حالا بهش شلیک کن.

دستام می لرزید..هر کاری کردم نتونستم. لرزش دستام قدرت کشیدن

ماشه رو ازم سلب می کرد.

_چرا دستات می لرزه؟

_می ترسم!!! نزدیک تر شد و من اعصابم درحال ترکیدن بود.

_از؟

با بی حالی و ترس گفتم:

_درد...از درد می ترسم. دستاش رو دستم مشت شد و من بدنم مثل یک انبار جرقه می زد. با صدای بمش در کنار گوشم گفت:

_بهترین راه واسه کنار اومدن با درد اینه که در آغوش بگیریش..این طوری دیگه هیچ قدرتی نداره..تو درد رو بغل کردی و اين یعنی تو به قدرت لگام زدی.

درد از خیلی چیز ها ساطع می شد..این روز هامن خیلی درد می کشیدم..از چیز ها و آدم ها!!! اصلا متوجه حرکاتم نبودم فقط بی اختیار گردن کج کردم و دقیقا فیس در فیسش ایستادم. نفس در نفس..نفس های داغش به گونه ام شلیک می کرد و من زخمی می شدم از حرارت اين تن!!!

_ درد رو بغل کنم آروم میشه؟ چشماشو نمی دیدم اما حسش می کردم.

_اره..اگه بغلش کنی تو بهش افسار زدی.

درد آشنایی توی بدنم می پیچید..درد بود و درد.

_دیگه اذیتم نمیکنه؟زخمیم نمی کنه؟ داشتم چرتو پرت می گفتم..قاطی کرده بودم. مغزم اتصالی کرده بود. جرقه زده و آتش سوزی راه انداخته بود و جلوی ورودی یک تابلوی بزرگ زده بود"" اینجا به دلیل وجود درد تعطیل است" نفسی کشید و هرم

نفساش به صورتم کوبیده شد.

_نمی تونه..چون تو قدرتشو گرفتی دختر رضا!!

و من تموم شدم!!!  زمان ایستاده بود و من در آغوش این هیولا دنبال درمان درد هام می گشتم. چقدر در اون حالت موندیم یه سوال بی جواب بود اما فقط با حرص گفت:

_حالا برگرد شلیک کن!!

نفسم رو رها کردم. سری تکون دادم. تکه های مغز سوخته شده ام رو جمع آوری کردم و بالاخره برگشتم. هنوز قفل تن هم بودیم.

_شلیک کن.

درد رو به آغوش گرفتم..درد من رو به آغوش گرفته بود. نفسی کشیدم.

_ تصور کن اون قاتل جلوت ایستاده.

راه کارش جواب داد. نفس عصبی ای کشیدم قاتل رو تصور کردم من درد رو به آغوش کشیده بودم و درد رو رام میکردم و بعد..بنگ!!! این بار از صداش نترسیدم و از انرژیش فراری نشدم..چون درد رو به آغوش کشیده بودم.


**داریوس


_خب بگو ببینم ناتاشا الان میتونی بزنی این عمو رو به عمه تبدیل کنی؟

آرامش سرخ شد اما من با پام لگدی بهش زدم و با تشر گفتم.

_مسیح! همون طور که خیارش رو پوست می کند گفت:

_بله؟میخوای؟

و به خیار اشاره کرد. چشم ابرویی اومدم و به آرامش اشاره کردم. لبخند کوچکی کنج لباش بود و سعی میکرد به روی خودش نیاره.

_خب آرامش, همه چیز اوکیه؟چیزی کم و کسر نداشتی این مدت؟

لبخندش دریا بود.

_نه خداروشکر همه چیز هست. شما ها چطورید؟از پارسا شنیدم خیلی سرتون شلوغه.

شلوغ برای یه لحظه اش بود... سفارش ماشین های خارجی به مشکل گیر کرده بود. چندین هفته در رفت و امد بودیم تا موانع امنیتیشو کنار بزنیم و دقیقا زمانی که فکر می کردیم کارامون سبک شده خبر رسید. همایون حروم زاده به علت ناشناسی کشور رو ترک کرده بود و به ترکیه رفته بود. خبر بدتر و شوکه آور تر این بود که متوجه شدیم اونجا به دنبال سوژه ما می گرده و خب به دستور جگوار راهی ترکیه شدیم. آرامش بی خبر از ماجرا بود. درگیر یادگیری آموزش ها بود و خیلی فرصت فکر کردن نداشت. عازم ترکیه شدیم اما فقط با اطلاعات گمراه کننده تر برگشتیم..اون زن به طور گیچ کننده ای هیچ جا نبود. خودش رو مخفی میکرد و ما باید هر چه سریع تر پیداش می کردیم. مسیح خیارش رو جوید و گفت:

_یکم مشغول بودیم.

اهانی گفت و به من نگاه کرد. فهمش رو دوست داشتم. خیلی پیگیر ماجرا نمی شد و فقط مهم خوب بودن حالت براش مهم بود.

_امشب شام بریم بیرون؟ با پیشنهاد من مسیح شونه ای بالا انداخت و

آرامش‌ با ذوق گفت:

_وای.ميشه مگه؟

دلم براش سوخت...اسیر این عمارت

شده بود.

_آره چون ما همراهت هستیم امنیتت حفظ میشه. با شوق خندید و گفت:

_پس بریم!

بلند شد و سمت اتاقش رفت,دلم می خواست محکم به آغوشم بکشمش و حتما این کارو می کردم...به زودی! فضای گرم و صمیمی رستوران سنتی با وجود آرامش دلنشین شده بود. از نوازنده ای که موسیقی سنتی زنده ای اجرا می کرد چشم گرفته و به صورت خندان و زیبای آرامش چشم دوختم. روسری شیری رنگش صورت بی آرایشش رو قاب گرفته بود و تار موی فرش سرکشانه اطرافش ريخته شده بود, زیبایی این دختر اونقدر معصومانه و بکر بود که تو رو مثل یک گرداب سمت خودش کشید. شاید فقط رد یک رژ کمرنگ روی لباش حس می شد. شیک پوش بود اما اونقدر غرق اعتماد به نفس در خودش بود که نخواد با اقسام لوازم جلوه زیبایی اش رو صد برابر بکنه. در اصل باور کرده بود زیباست.. برق نگاهش حیات بخش بود..به نوازنده نگاه سپرده و با لذت به موسیقی گوش می داد. مسیح نگاهش به گل های قالی ای که روش نشسته بودیم دوخته شده بود و نگاه من هم از آرامش‌ به حوض وسط رستوارن و از حوض به آرامش چرخ میخورد. چند لحظه بعد آرامش با آرامش گفت:

_خیلی جای قشنگیه.

خواستم دهن باز کرده و چیزی بگم که مسیح گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با بی خیالی گفت:

_لامصب ویو خوبی هم داره.

و فقط من می دونستم منظورش به تخت روبه رویی ماست که چندین دختر جوان درونش نشسته و بلند بلند می خندیدن. آرامش خندید و گفت:

_تو که اینقدر علاقه مند به این ویو ها هستی .در عجبم چرا تا به حال زن نگرفتی.

سوالش سوال جالبی بود اما مسیح بی پرواتر از این حرفا بود. همون طور که توی گوشیش چیزی رو تایپ می کرد گفت:

_خب چون نیمه گمشده من ، نیمه شده تو وجود خیلیا رفته..ترجیج میدم نیمه، نیمه جلو برم.

تو بی حیایی لنگه نداشت.. آرام نمکی خندید و من گفتم:

_سردیت نکنه.

_نه چیزی خواستم شب بهت میگم.

گارسون که با سینی غذا سمتون اومد،صحبتمون نصفه موند. دیس کباب آرامش‌ رو مقابلش گذاشتم و گفتم:

_تا تهشو باید بخوری. لبخند زیبایی زد و گفت:

_قدر نیازم میخورم حتما.

هیچ وقت به دخالت های آدم ها توجه نمیکرد و کار خودش رو انجام می داد..آرامش این بود و همین خاصش کرده بود. شاید امشب خیلی نتونستم نزدیکش بشم اما بالاخره کارام سبک شده بود و به زودی نزدیکش میشدم.


**آرامش


  لیوان نسکافه رو توی دستم

چرخوندم و گفتم:

_الان سر چی تردید داری مبینا؟خب يا بگو آره یا بگو نه..این که این همه سردرگمی نداره. نگاهش غمگین شد. نسکافه اش رو روی میز گذاشت و گفت:

_خب درد منم همینه دیگه..نمیدونم چی بگم! دلارام با حرص گفت:

_ميشه بگی چه مرگته؟میگی طرف شغلش خوبه:؛آدم حسابیه ولی بهش حسی نداری؟خب دردت چیه؟

مبینا با کلافگی روی میز ضرب گرفت

و گفت:

_خب موقعیتش خوبه اما دوسش ندارم..حسی بهش ندارم. مامانم چپ میره راست میره میگه دیگه بهتر از اینم مگه پیدا میشه؟درد و مرضت چیه؟چرا نمیری. اما من اصلا نمی تونم خودمو اونو کنار هم تصور کنم. دریغ از ذره ای کشش آرامش‌..وقتی فکر میکنم قراره باهاش هم خواب بشم يا اون بخواد بهم دست بزنه بدنم جمع ميشه. زوری که نیست خوشم نمیاد ازش از طرفیم فکر میکنم ممکنه حق با مامانم باشه و دیگه همچین کیسی پیدا نشه.

دلارام با غیض نگاهش میکرد و گفت:

_خب خره شاید بعدا دوسش داشته باشی.

چشم غره ای بهش رفتم. لیوان نسکافه ام رو روی میز گذاشتم

دستای مبینا رو گرفتم و گفتم:

_ببین مبینا اون آدم مهندسه.پولداره به قول خودت باهوشه جزو انجمن نخبگانه و خانواده داره و کشور های دیگه دارن واسش سر و دست می شکنن؛قبول,اما یه لحظه فقط یه لحظه فکر کن اون آدم اصلا اینا نیست.تو قراره بدنتو با اون شریک بشی. محرمانه ترین روابطو باهم داشته باشید. یکی از ویس های دکتر هولاکویی رو که گوش می دادم حرف جالبی زد؛روزی که شوهرت نزدیکت بشه و بخواد لمست کنه دیگه نه مهندس بودنش مهمه و نه باهوش بودنش اون لحظه فقط تویی و اون.اصل ازدواج... سکوت کردم و دوباره نفسی کشیدم و ادامه دادم:

_تو باید سمت اون آدم کشش داشته باشی..مبینا رابطه یکی از اصل های ازدواجه نمیگم همه چیزه اما نصفه ماجراست.. هیچ میدونی چندتا زن توی این دنیا هست که کششی به طرف ندارن و فقط دارن روزاشونو شب می کنن و شبو روز؟

_خب کشش چیه؟

دستاشو فشردم و گفتم:

_یعنی وقتی اون آدمو ببینی.یه چیزی اتفاق بیفته,..مغزت پسش نزنه ،تورو سمت اون ببره. به نظرت جذاب باشه و باهاش بتونی ارتباط بگیری,دلارام میگه شاید بعدا عاشقش بشی.این ممکنه اما ازدواج ریسک بردار نیست. شاید خیلیا اول از هم بدشون بیاد و بعد ازدواج عاشق بشن اما شایدم تا ابد نتونن کنار بیان..از قصه ها و فیلما بیا بیرون. شاید و ای کاش و اما و اگر توی زندگی جایی نداره. باید درست انتخاب کنی؛خودتو محکوم نکن..تو دختر زیبایی هستی.مطمئنا بهترش واست پیش میاد انقدر خودتو کم نبین تو چیزی کم نداری. اینو یادت باشه کشش خیلی مهمه..کشش می تونه باعث بشه تو برای اون آدم حسای خاصی داشته باشی نه اينکه تمایلم نداشته باشی..می فهمی حرفمو؟ انگار از یک خواب

خرگوشی بیرون اومد بود.

_می دونی.من زنو شوهر هایی رو دیدم که اینا اونقدر کششون به هم شدیده که حتی حضور هم رو حس می کنن..یه چیزی تو وجود پارتنرشون هست که اینا رو به جوش و خروش میندازه.،مثلا صداش،حالت حرف زدنش.نوع رفتاراش يا مثلا عطرش می تونه باعث کشش بشه..این حس خیلی قویه مبینا. ممکنه حتی یه عطر تورو مسخ کنه و تو بی اراده سمتش کشیده بشی. تصور کن این کجا که تو با یه کشش شدید وارد یه زندگی مشترک بشی و این وسط لذت یک رابطه رو ببری و یاهم اینکه بدون هیچی سمتش بری و حتی بدنتم باهاش سهیم بشی اما نتونی ارتباط بگیری..این زوجای پر کشش مریض هم دیگه آنچنان آتیشی بینشون هست که حسشون انگار دیونه کننده است..پس,درست تصمیم

بگیر,

_سرکار خانوم روانشناس خیله خب بستی دهن منو,

سه تایی مون خندیدم و من با اطمینان به مبینا سر تکون دادم...این دختر چیزی کم نداشت و بهترین ها براش اتفاق می افتاد اگه اعتماد به نفسش رو از دست نمی داد.. ازدواج که زوری نبود...تو یه برهه خودش اتفاق می افتاد..دست تو نبود!! از ماشین که پیاده شدم پارسا سوییچ رو سمت مهرداد پرت کرد، مهرداد با یک حرکت تو هوا قاپیدش. سلام احوالپرسی با تک تکشون انجام دادم و بعد راهی عمارت شدم. به محض ورودم موج گرم خونه باعث شد به سمتش آشپزخونه حرکت کنم. چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که صدای

حمیرا حرکاتم رو متوقف کرد:

_خوش اومدید خانوم.

روی پاشنه پام چرخیدم سمتش و با صورت گشاده رویی گفتم:

_ممنون حمیرا..لطفا دیگه خانوم صدام نکن،اعصابمو بهم می ریزه. حتی توجهی هم نکرد و با سردی

گفت:

_آقا سپردن وقتی اومدید بهتون بگم برید اتاقشون..الانم برید بالا,

متعجب شدم.. بعد از یک هفته از آموزش تیراندازی دیگه ندیده بودمش.

_باشه. و لعنت به لبخندی که روی لبم جا خوش کرد. کیفم رو روی یکی از مبل ها پرت کردم و با تشویش سمت راه پله رفتم. این صدای کر کننده قلبم طبیعی بود؟ قدم هام لرزون و دلم گومب گومب صدا میکرد. پیچ پله ها رو رد کردم و بعد از چند لحظه جلوی در اتاقش بودم. مغزم رو تو این جنگ نامفهموم پیدا کردم و خواهش کردم ازش کمکم کنه. مغزم چشم غره ای به من رفت و در آخر افسار سرکش قلبم رو به دستش گرفت و قلب افسارگسیخته ام رو آروم کرد. حالا که کمی آروم شدم،دستامو مشت کردم؛دستامو بالا گرفتم و تقه ای به در زدم.

_بیا تو,

و اون صدای خش دارش!!! نفسم رو با شدت رها کردم و به آرومی وارد اتاق شدم.

_سلام جگ.... حرف زدنم همانا و لال شدنم ها. شوک تصوير وارد شده به قدری زیاد بود که عقلم افسار دلم رو رها کرد.قلب سرکشم تپیدن رو از سر گرفت و محکم و با تموم وجودش به قفسه سینه ام فشار وارد کرد.. عقلم متحیر بود..نمی تونست درست تصمیم بگیره فقط محو شده بود و تنها دستورش گرد شدن چشمام و میخکوب شدن بود. انگار سکته کرده بودم که این چنین به بدن نیمه عریان مرد مقابلم خیره شده بودم. بدنش عضله ای قدرتمند و به طرز وسوسه انگیزی ای پوست برنزش طلایی و براق بود و خدای من... حجم بزرگ بازوهاش باعث می شد آب دهانم توی گلوم گیر کنه. عضله های دو سر بازوش دقیقا تکه تکه بود و خط میکشید روی اعصابت. و بدنش،عضلات قوی و مخروطی شکمش,پیچیده و درهم تنیده و بدن هشت تیکه اش مثل یک رود تند و پرپیچ و خم به سمت پایین سرازیر میشد.و ضربه اخر اون رگ های برآمده دستش بود که بدن عضلانیش رو گره زده بود و اونقدر جذاب بود که من فقط باختم خودمو, نگاهش بالا اومد و به چشمای ترسیده و شوکه زده من نگاهی انداخت و من ناگهانی به خودم اومدم و جیغ بزرگی کشیدم و به سمت در برگشتم.

_واای. لبم رو گزیدم و پشت بهش ایستادم...گند زده بودم. چنان مثل نعشه ها خیره به بدنش بودم که حتی نتونسته بودم اول جیغ بزنم..مگه من لعنتی چندتا تو زندگیم مرد خوش هیکل دیده بودم آخه بخوام طبیعی رفتار کنم؟؟؟؟

_ناله اتو خفه کن..بیا جلو کارت دارم.


**حامی


حرکاتش ادا و فیلم نبود. واقعا خجالت کشیده بود. جمله ام باعث شد دوباره بی هوا سمت من برگرده و دوباره به محض دیدن بدن نیمه برهنه ام دست و پاش رو گم کنه و دوباره به عقب برگرده

_جگوار لطفا.

کمر بند شلوار ورزشیم رو محکم کردم و حوله ام رو روی موهای خیسم کشیدم.

_کری ،میگم بیا کارت دارم. با تمنا گفت:

_یه.یه چیزی تنتون کنید.

جلوی آینه ایستادم و موهام رو همون طور که با حوله خشک میکردم گفتم:

_در عجبم چرا فکر کردی می تونی بهم دستور بدی..گفتم بیا کارت دارم.

_جگواااار!!

صداش ناله مانند بود اما با غرش گفتم:

_دهنتو می بندی یا نه؟ شکست خورد روی پاشنه پاش چرخید و به سمت من اومد اما نگاهش رو به پارکت ها بخشیده بود و با صدای

آرومی گفت:

_بفرمایید.

سمت تخت رفتم و گفتم:

_فردا بیمارستان کار داری؟ نگاهش پایین بود اما به آرومی گفت:

_آره.

صداش,لعنتی کننده ترین چیزی بود که تا به حال شنیده بودم!!! کمد لباس هام رو باز کردم. نگاهی به رگال لباس ها انداختم و گفتم:

_خوبه..چون قرار نیست بری. و بعد بلوز خاکی رنگی رو بیرون کشیدم. همون طور که می پوشیدم صداشو شنیدم:

_چرا؟چیزی شده مگه؟

بلوز رو وپوشیدم و گفتم:

_حالیته داری از من سوال می پرسی؟ سکوت کرد.. سمت میزم رفتم؛گوی فلزیم رو بیرون کشیدم و روی نگاهی بهش کردم که با چشم های منتظر به من نگاه می کرد.

_فردا صبح نمیری بیمارستان,آماده

میشی میریم.

_کجا؟

_لال میشی یا نه؟ غرشم باعث شد سکوت کنه. گوی رو توی دستم چرخوندم و گفتم:

_حالا برو بیرون. تردیدش رو حس کردم اما فقط جرأت داشت بپرسه اونوقت من می دونستم و اون. کمی مکث کرد و در آخر با حرص آشکاری گفت:

_شبتون خوش جگوار.

جوابشو ندادم و بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت،سرم رو به صندلیم تکیه دادم. این دختر تا کی قرار بود پارادوکس باقی بمونه؟ تا کی قرار بود صداش من رو دیوونه و آروم کنه؟ حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم،سیگار محبوبم رو بیرون کشیدم و سمت پنجره رفتم باد خنک به سرم خورد و باعث شد خنک بشم.. دختر رضا فردا روز جالبی خواهد بود!!!


** آرامش‌


چشمای خمارم به وسوسه اغواکننده خواب نگاه می دوخت.خواب افسونگری کرد و من چنان مستش شدم که به هوشياریم غلبه کرد و من ایستاده چشمام رو به مهمونی شیرین خواب دعوت کردم اما هنوز درون تنم رخنه نکرده بود که صدای بلند و مهیبی دقیقا از کنار گوشم رد شد و با ضربه قدرتمندی رویای خواب رو شکست. از صدای شلیک گلوله چرتم پرید و وحشت زده و حیران به اطراف نگاه دوختم و چشمم به هیولای اسلحه به دست افتاد.

_جرأت داری بخواب.اون وقت این سری به وسط سرت میزنم.

متحیر از این همه بی رحمی,دهانم باز موند. نفس پر صدای کشیدم و خشمم رو سر افسونگر خواب پیاده کردم و تیری به سمتش پرت کردم و زخمی روونه دنیای خودش کردم. نگاهی به باغ کردان انداختم. حتی سپیده صبح هم نزده بود...لعنتی الان الاغ هم در خواب به سر می برد که مانصفه شب وسط باغ کردان هوشیار بودیم!! نیمه های شب محکوم شدم به اينکه باید از جای گرم و نرمم بزنم بیرون و همراهی کنم این خون آشامی رو که انگاری خواب از چشمای کوفتیش قهر کرده. وقتی ازش پرسیدم کجا داریم میریم فقط لنگه ابرویی بالا انداخته و با غرش گفته

بود:

_دکمه پاور مغزتو بزن که این ذهن گیجت کار دستت نده!!!

و بعد سوار ماشین شدیم و سمت مقصد نامشخصی حرکت کردیم. حدودا یک ساعت بعد باغ کردان بودیم!!! و حالا وسط باغ کردان ایستاده و چرت زده و خوابم توسط این هیولا پریده بود. تاریکی باغ خوفناک بود...فضای تاریک باغ توسط چراغ های زیادی که در سرتاسری وجود داشت روشن شده بود اما حس ترس هنوز در بین باغ سوسو میزد.

_خیله خب،خوب گوش کن ببین چی میگم..حرف من ادامه نداره،تکرار نداره، حالیته؟ اب دهانم رو قورت دادم و گفتم:

_آره.

_خوبه...حالا بگو درس اول چی بود؟

_چی؟ و گلوله دیگه ای دقیقا به کنار پام خورد و من با ترس به عقب پرت شدم.

_از خواب بیا بیرون دختر رضا!!

لعنت خدا بهت...نصفه شب منو آوردی وسط باغ که بهت بگم درس اول چی بود؟ بعد با گلوله ازم پذیرانی کنی عوضی؟خدایا می خواستم هر چه دلم می خواست بارش کنم اما حیف که من آدم فحاشی کردن نبودم و دوم این که اگر هم بودم جرأت گفتنش رو نداشتم.

_سه ثانیه وقت داری بچه.

_یک.

"فکر کن آرامش..چی بود اون کوفتی؟"

_دو

"لعنت بهت مغزم ریکاوری می خواد..."

_سه.

با صدای عصبی ای گفتم:

_درس اول وقتی تو خطر قرار گرفتی.نگاه کن اطرافتواگه راه فرار داری فرار کن و ادای قهرمان ها رو در نیار,

_خوبه!خب فکر کن گیر افتادی دست دشمنت روی گلوته و داره خفه ات می کنه،چی کار می کنی؟

کم کم مغزم درحال لود شدن بود. خواب رو پس زده و سوال ها رو پردازش می کرد.

_خب مسلما باید دستشو بگیرم و از دور گردنم بازش کنم اما چون این کار غیر ممکنه.یکی از دستامو میبرم بالا و محکم می ذارمش روی مری اون ادم و با تموم وجودم فشار میدم و با اون یکی دستمم سعی می کنم حصارشو باز کنم. سر تکون داد.

_خب حالا فکر کن یه نفر اومد اسلحتو گرفت و از پشت بغلت کرد

اونموقع چی کار می کنی؟

_پامو می چرخونم و محکم بهش ضربه می زنم یا اینکه آرنجمو بلند می کنم و یه ضربه ناگهانی به سرش می زنم. سکوت کرد و اين یعنی درست پاسخ دادم. قبلا تک تک این اصول رو در آغوش خودش یاد گرفته بودم و حالا باید جواب پس می دادم. سمت میز بزرگی که وسط باغ قرار داده بودن رفت و به آرومی گفت:

_خب فکر کن حالا مچ دستتو گرفته و محکم فشار میده؛اون موقع چی کار میکنی؟ درست مثل خودت وحشی!!

با حرص گفتم:

_بدون اینکه به دردش فکر کنم دستمو می چرخونم و بازمو نقطه ضعف قرار میدم و بعد از چنگش بیرون میام. نه طرفو می کشم نه فشار بهش میدم چون ممکنه تعادل خودمو بهم بزنم و به نقاط حساسش که اینجا مثلا انگشت شستشه فشار میارم. پشتش به من و با چیزی سرگرم بود. مردد سمتش قدم برداشتم و پشتش ایستادم. هیبت عضله پیکرش مقابلم بود و این بدن درشت طعنه می زد به همه غول ها و دیو هایی که توی قصه ها خونده بودم. وقتی برگشت تو گرگ و میش هوا چشمای کوهستانیش نیشتر زد به وجودم.. خواب رفته.یه آرامش جایگزین شده بود و تو عمق خاکستر چشمای اين مرد فقط سرما بود و سرما.

_چشماتو با این ببند!

چهره در هم فرو برده و سرمو پایین گرفتم و به چشم بند کوچک مشکی رنگی که دستش بود نگاه دوختم.

_بگیرش و چشماتو ببند.

شوخیش گرفته بود؟؟ وسط اين تاریکی برای چی باید چشمامو می بستم؟ با لرز و حرص گفتم: _جگوار می گید سوال نپرس.خب ميشه توضیح بدید این چیه؟

_نه!

خدایا..می خواستم جیغ بکشم از دستش. چشم بند رو بالا که آورد ناخوداگاه قدمی به عقب برداشتم و گفتم:

_نه؛من این کارو نمی کنم.

_برای بار آخر بهت اخطار میدم آویزه گوشت کن وقتی با منی "نه" رو باید از دایره لغاتت پاک کنی,.

چهره قوی و ماهیچه ایش اش فشرده و فک زاویه دارش در دید قرار گرفت و لعنت بهش که جذبه اش قدرتت رو خلع می کرد! دستش رو سمتم گرفت و من مجبورا چشم بند رو گرفتم. نگاهم بین چشماش تردد کرد و در آخر چشم بند رو بلند کردم و چشمام رو بستم و همه چیز در سیاهی فرو رفت!!

_خوب گوش کن،تمرکز کن..روی صداها،روی تک تک آواها..هر حرکت رو بفهم.به سمتش برو. قسمت بیناییت رو خاموش کن و از قوه شنواییت استفاده کن..قراره با چشمای بسته تشخیص بدی.

ترس،به سمت سرزمین وجودم می تاخت و قوه شنواییم با صدای بمش استپ کرده بود. حضورش رو حس کردم..دقیقا جایی نزدیک گوش چپم اما در فاصله زیاد!

_بگو چی می شنوی؟

صدای تو رو... سکوت شده بود و فقط صدای خش دارش توی گوشم موج میزد. آب دهانم رو بلعیدم و گفتم:

_صدای شما رو!

_به جز من.

صداش از جای دور و نزدیکی می اومد. میخواستم به سمتش بچرخم اما دقیق نمی تونستم تشخیص بدم تمرکز کردم.

_صدای سوسوی باد بین برگا..صدای تکون خوردن آروم برگا.

_دیگه!

چرخیدم سمت راستم و دستم رو بی اراده دراز کردم تا حسش کنم اما نبود..

_ یه آوای کم پرنده ها.. صداش از جای نامشخصی می اومد. انگار سمت چپ بود اما مغزم می گفت سمت راسته. چرخیدم سمت چپ دوباره دست دراز کردم اما نبود. قدمی برداشتم اما نبود. حسش نمیکردم.

_می تونی صدای آبو بشنوی؟

پشتم بود...لعنتی. صداش انگار کنار گوشم بود اما تا بر می گشتم نبود. داشت با ذهنم بازی می کرد. _نه..صدای آبو نمی شنوم. از انتهای باغ یک مسیر رود مانندی برای گردش آب بین درخت ها ایجاد کرده بودن اما نمی تونستم صدای حرکتشو بشنوم.

_تمرکز کن روش.

صداش توی مغزم می پیچید و دیوونه ام میکرد. همه جا بود ولی هیچ جا نبود.

_نمی شنوم.

_باید بشنوی!

زورگو... به سمت نا مشخصی چرخیدم و تموم ذهنم رو جمع کردم. امواج صداهای خاصی رو میشنیدم. خش خش برگا سوسو باد،صدای آروم کشیده شدن کفشی روی زمین.

_صداش دوره..چیز خاصی حس نمیکنم.

_تلاش کن.

لعنت خدا بهت...کدوم گوری بودی که صدات تمرکزم رو بهم می ریخت؟ به پشت چرخیدم تا حسش کنم اما نبود..,حضورش رو حس نمیکردم. چند قدم نزدیک تر رفتم و تموم ذهنم رو منعطف صدای آب کردم. فقط یه موج؛چیز خاصی حس نمیکردم..

_دوره..حسش نمی کنم زیاد.

_چی بیشتر حس میکنی؟

به سرعت سمت چپ چرخیدم و گفتم:

_شما رو. و بلافاصله پشیمون شدم یعنی چی این اخه؟؟؟ صداش از کنار گوشم بلند شد و من گردن کج کردم سمتش.

_ تمرکز کن رو صدای من...روی من و منو پیدا کن.دارم بهت هشدار میدم بچه.تا منو پیدا نکنی حق نداری چشم بندتو باز کنی.

خش صداش ماهیچه های شکمم رو درهم می پیچید...صدای نفساش من رو محکوم میکرد به سکوت..به رهایی!

_جگوار شما کجایید؟ و سکوتی محض !! ترس بر تنم غالب شد و شروع به قتل و عام صدای باد و صدای خش خشی شنیده می شد. _جگوار,نیستید؟کجایید اخه؟ لعنتی حتی جرأت نداشتم چشم بند رو بردارم. صدای خش خش می اومد و نسیم بین برگ ها رقص میخورد، و من انعکاس ترس رو توی وجودم حس میکردم. قدم به سمت نامفهومی برداشتم و با لرز گفتم: _جگوار من دارم می ترسم..باز کنم چشم بندو؟ و باز هم سکوت شد.. نزدیک تر شدم و محکم به جسم سنگینی برخورد کردم. قدمی به عقب برداشتم و گفتم:

_جگوار خودتونید؟ فقط سکوت بود که پخش می شد..حضورش رو نزدیک حس می کردم اما دقیقا نمی فهمیدم موج انرژیش از کجا ساطع میشه!! لعنتی من حسش می کردم... نزدیک شدم دست دراز کردم و دستم به چیز نرمی خورد..چیزی مثل لبه یه کت!! محکم در دستم گرفتم و گفتم:

_جگوار, خودتونید؟ صدای نفس هایی شنیده میشد؛دقیقا از مقابل صورتم. وقتی سکوت کرد دستام رو با گمراهی بلند کردم و از بدنش بالاتر کشیدم..یک جثه بزرگ..جگوار بود؟؟؟ بی نشانه دستام رو به بالا تر سوق دادم و خودمم یک قدم نزدیک تر شدم. مقصد دست هام نامشخص بود و من بالاخره به صورتش رسیدم. لمس سر انگشتام با پوست زبری باعث توقفم شد. کمی مکث کردم؛دستامو رو بلند کردم و کاملا روی صورتش کشیدم..تماس کف دستم با ته ریش زمختی باعث شد بی اختیار دستام رو پایین ببرم و لمس رو هیچ پیغام آشنایی ازش درک نمیکردم. با صدای گیجی گفتم:

_نه؛جگوار نیست. چند قدم دوباره برداشتم و با دستم دنبال جسمش می گشتم که با جسم دیگه ای برخورد کردم. تکون خوردم و نزدیک تر شدم دست دراز کرده و فکر می کنم بلوزش رو گرفتم. قدمی سمتش برداشتم اما عطر سردی زير بینیم پیچید..,نه!!! این جگوار نبود. ازش دور شدم و چند قدم به عقب برداشتم اما به چیزی برخوردم!!!


**حامی


از پشت به من تکیه داده و بی حرکت بود. صدای نفساش به گوشم میرسید. دستام رو از جیب کتم بیرون کشیدم و کنار بدنم آویزون کردم. تکونی خورد و به سمت من چرخید. چشم بند هنوز روی چشمش بود سرش رو کمی تکون داد. دستاشو بالاتر آورد و سرانگشت هاش روی بازوهام به رقص در اومد. قدمی نزدیک تر شد.نفس عمیقی کشید؛دستاش رقص کنان بالا اومد. از روی بازهام رد شد و به سرشونه هام رسید. بی حرکت ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم حرکت بعدیش چی می تونه باشه. دستاش با پیچش خاصی درست مثل یک پیچش عشق بالا اومد و روی گردنم توقف کرد.

قَدش فقط به سرشونه ام می رسید و نفساش به گردنم می خورد..و لعنتی می سوخت! انگشتاش با نوای خاصی به رقص در اومد و روی صورتم نشست و یه ولتاژ زیادی برق به من وارد شد. محو انحنای مسیر دستاش بودم و به محض اينکه پوست نرمش با ته ریشم برخورد کرد متوقف شد. دستاش رو دو طرفه استخون گونه ام گذاشت و شروع به حرکت کرد. داشت چی کار میکرد؟؟؟؟ یه موجی از انرژی به بدنم برخورد می کرد. جاذبه اش کشنده بود, صدای نفساش ریتم سکر آوری داشت. سکوت کرد؛دستاش رو از روی صورتم بلند کرد و یه دستش رو سمت چشم بندش برد و به آرومی بازش کرد. چشم بند به روی گردنش افتاد سر بلند کرد و چشمای جادویی اش رو به سرمای نگاه من بخشید. نگاهش گیر چشمام شد و لعنت به چشماش!

_پیداتون کردم.

خیره در چشمای هم ایستاده و نفسامون رو باهم اشتراک می گذا شتیم.

_چه جوری منو تشخیص دادی؟ چشماشو گرد کرد و لعنتی چرا انقدر چشماش مسخ کننده بود؟ _تمرکز کردم رو نفساتون.ریتم حرکت تنتون..بوی تنتون..و خب شما رو تشخیص دادم.

لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:

_حالا یاد بگیر وقتی میخوای چیزیو پیدا کنی.اول روش فوکوس کن..تک تک حالتاشو بفهم تو ذهنت ثبت کن و بعد پیداش میکنی،گرفتی؟ لبخندی زد و من مشت شد دستام.

_بله.

یه کشش شدید بینمون درجریان بود. دلم میخواست دست دراز کنم و چونه اش رو محکم بگیرم و چشماش رو تو سه سانتی صورتم ببینم!! بلافاصله به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:

_بريم. و سمت ماشین ها حرکت کردیم. کیان و مهرداد که بخاطر دستورم گوشه ایستاده بودن صاف ایستادن. یکی از محافظین روی زمین زانو زده و سرش رو پایین گرفته بود.

_خودشه؟ کیان با احترام گفت:

_بله رییس. خب اون احمقی که انبار رو ترک کرده و باعث شلوغی شده بوداین بود پس!! نگاهش کردم و گفتم:

_شانس آوردی بچه ها زود رسیدن وگرنه الان جنازه اتم قابل تشخیص نبود. می دونست نباید حرف بزنه. سکوت کرد. اشاره ای به کیان کردم و اون هم خیلی زود متوجه شد و ضرباتش رو شروع کرد. حضور اون بچه رو پشتم حس کردم..یا تعجب و ترس به صحنه مقابلش خیره بود. متوجه شدم که قدمی نزدیک تر شد و بازوش به بازوم خورد. مکث کردم...کمی که گذشت کیان با اشاره من دست برداشت.

_می خواستم خودم تیکه پاره ات کنم اما خب هر کسی لایق مشت خوردن از من نیست!! آرامش جا خورد اما من اشاره ای بهش کردم و گفتم:

_ برو تو باغ بقیه تمرینا مونده!


**آرامش


کش و قوسی به بدنم دادم و با منگی از روی تخت پایین اومدم. گیره موی صورتی رنگی رو که روی میز بود برداشتم و تموم موهام رو جمع کردم و شال حریری روی سرم انداختم. چشمام رو مالیدم و خرامان خرامان از اتاقم بیرون زدم. حدودا دو ساعتی می شد که خوابیده بودم اما هنوز هم احساس کسالت می کردم. با دیدن گل های سنبل در تالار مهمونی لبخند کوچکی زدم و از انرژیشون شور گرفتم و به سمت تالار اصلی حرکت کردم. آروم و لخ لخ کنان سمت آشپزخونه رفتم و با صدای گرفته ای گفتم:

_سلام علیکم. صدام توجه همه رو به من جلب کرد. مینو لبخندی زد و نیلی با خنده گفت:

_غش نکنی..بیا بشین یکم غذا بخور نهار که نخوردی.

گونه بانو رو بوسیدم و همون طور که صندلی رو عقب می کشیدم گفتم:

_اونقدر خوابم می اومد که نزدیک بود وسط سالن بی هوش بشم. همشون تک خنده ای کردن و بانو با محبت دیس لوبیاپلویی رو که بوی خوش دارچینش اشتهام رو تحریک کرد رو مقابلم قرار داد و گفت:

_بخور مادر.

نگاهم به ته دیگ سوخاری شده اش

بود و با جیغ.

_عاشقتم بانو..من ته دیگ برنجی خیلی دوست دارم.

_نوش جونت.

توجهی به نگاه های خندون بقیه نکردم و با لذُتی بی انتها قاشقی از لوبیا خوش عطر رو به دهان کشیدم..و خدای من بی نظیر بود. بانو ترشی کلم بنفش رو نزدیک بشقابم گذاشت و با مهر خاصی گفت:

_با این بخور.

لب های روغنیم رو مک زدم و برگی کلم به دهن گذاشتم. طعم ترش و دلپذیرش باعث شد لبخند دندون نمایی بزنم و هدی بلند بخنده. قاشق دیگه ای از برنج به دهان کشیدم که نیلی گفت:

_نیلو خیلی سراغتو می گیره.

لوبیایی که زیر دندونام بود رو اهسته اهسته با لذت جویدم و گفتم:

_قربونش بشم من. چنگالم رو داخل ظرف ترشی قرار دادم و برگ کلم

دیگه ای برداشتم و گفتم:

_بگو آرامشم دلش تنگه. و کلم رو به دهان بردم. مزه ترشش با صدای خرچ خرچش من رو به وجد می اورد. نیلی ناخون های مانیکور شده اش رو نگاهی کرد و گفت:

_یه روز بیا حتما.

دهانم پر بود اما به نشونه تایید سر تکون دادم. هنوز نصفه بشقابم رو نخورده بودم.

گرسنگی از یک طرف و طعم خوش غذا بیشتر برای خوردن تشویقم میکرد..البته که ترشی کلم بنفش هم بی تاثیر نبود.

_ناتاشا اینجایی؟

با صدای مسیح همه دخترا از روی صندلی بلند شدن اما من همون طور که ته دیگ برنج رو با ولع میجویدم و صدای شکسته شدن برنج های سرخ شده باعث لذت بیشترم میشد نیم خیز شدم و با لبخند سری تکون دادم.

_بی نقطه.بیا اینجاست.

لبخندی روی صورت همگیمون جا خوش کرد..مسیح بود و صفت های عجیب غریبش. میدونستم دخترا با حضور مسیح و داریوس معذب میشن بنابراین با دستمال کاغذی که روی میز بود لبم رو پاک کردم و گفتم:

_نه بیا ما بریم سالن بشینیم. بشقاب غذام رو روی کابینت گذاشتم و به بانو با لبخند بزرگی گفتم:

_خیلیی خیلی خوش مزه است بانو. بقیشو میام بعدا میخورم. سری برای بقیه تکون دادم و همراه مسیح از آشپزخونه بیرون زدم.

_اینجایی؟

داریوس در چند قدمی ما کنار ستون ایستاده بود. لبخندم رو حفظ کردم.

_سلام آره پیش دخترا بودم. نزدیک تر شدم. نگاهش توی صورتم چرخی خورد و با محبت گفت:

_خوبی؟شنیدم امروز بیمارستان نرفتی؛چیزی شده؟

روی مبل نشستم و دستام رو مشت کردم. یه جریان قوی ای توی بدنم اوج میگرفت..جریانی که از لمس سرانگشتام با ته ریش یک هیولا بود...گرمایی درون وجودم شکل می گرفت که از نفس های یک خونخوار بود..قلبم نامفهوم می کوبید و این شیون از حرارت تن یک آغوش مردونه بود.

_تمرین داشتیم با جگوار؛رفتیم باغ کردان طرفای ظهر برگشتیم. خوابم می اومد نتونستم برم بیمارستان. تازه نیم ساعتی ميشه از خواب بیدار شدم. جمله آخرم رو با خنده گفتم. لبخندش حالت مصنوعی ای داشت؛شفاف نبود.

_خوبه.

فقط لبام رو به زور تکون دادم و به مسیح نگاه دوختم و گفتم:

_تو چه خبرا جناب؟نيمه گمشده ات پیدا نشد؟ دستش رو روی دسته مبل قرار داد و گفت:

_نه بابا مگه این الدنگ می ذاره؟آرامش نمیدونی این شبا از من چیا می خواد.

من با تعجب نگاهش کردم اما داریوس با غیض اسمش رو صدا کرد.

_چی میخواد مگه؟ داریوس با حالت حول شده ای گفت:

_هیچی بابا نمیشناسی مگه اینو آرام؛همش چرتو پرت میگه.

_ارواح عمه ات!

داریوس چشم غره ای بهش رفت و مسیح با لبخند سر تکون داد.

_رییس کجاست؟

اسمش؛حرارت داشت..سقوط داشت قلبم از یه بلندی به زمین می افتاد. قلبم با حالت شیرینی درد میکرد و به مغزم پیغام می فرستاد اما مغزم از افکار سردرگم شلوغ شده بود و حتی فرصت درک این درد رو نداشت!

_فکر کنم باید اتاقشون باشن. از روی مبل بلند شد و کتش رو مرتب کرد و گفت:

_من میرم یه سر ببینمش,داریوس توام چند دقیقه دیگه بیا.

داریوس سری تکون داد و مسیح با حالت بانمکی پله ها رو دوتا یکی بالا رفت و از دیدرس دور شد. چشمم هنوز به قدم های مسیح بود که حضور داریوس رو دقیقا کنار خودم حس کردم..به فاصله یک وجب!! فاصله نگرفتم اما خیلی هم مشتاق به نظر نمی رسیدم انگار,

_دلم برات تنگ شده بود.

لبخندی زدم و بی اختیار جابجا شدم

و گفتم:

_منم؛سرتون شلوغه بخاطر همین همو نمی‌بینیم زیاد نگاهش دو دو می زد توی صورتم فرکانسی که از نگاهش سمتم بازتاب می شد؛باعث جمع شدن بدنم می شد..معذبم میکرد. لبخند الکی ای زدم اما وقتی دستاش دستم رو گرفت و روی زانوش قرار داد خشکم زد. نگاه صاعقه زده ام از چشماش به دستم بردم. دستای کوچکم بین دستای بزرگش بود و با محبت نوازش می شد و خدایا چرا بدنم از این نوازش حس خوبی نداشت؟؟ چرا نمی تونستم تحملش کنم؟ لبم رو با زبون تر کردم حرکت آروم سرانگشتاش روی خطوط پوستم بهمم میریخت..حس بدی بهم میداد. دلم این دستا،اين نوازش رو نمیخواست..اون درد شیرینی که توی قلبم در حال شکل گیری بود وحشیانه قلبم رو مچاله میکرد..مثل یک اژدهای خشمگین می غرید و آتش از وجودش شعله می کشید. تحت اراده من نبود وقتی دستام رو از روی دستش بیرون کشیدم و اجازه ندادم سلول به سلول دست هایی که امروز آغشته به لمس خطرناک یک هیولا بود؛زیر نوازش های یک دست دیگه از بین بره. متوجه معذب بودنم شد.لبخندی زد و گفت:

_فردا میام دنبالت با دلارام بریم یه گشتی تو شهر بزنیم..,مسیحم شاید بیاد،موافقی؟

فقط برای اینکه اون حس عذاب نامفهوم دست از سرم برداره با گیجی گفتم:

_باشه. گونه ام رو بی هوا کشید و گفت:

_خوبه.

سلولام حالت تدافعی به خودشون گرفتن و با اخم به من چشم غره رفتن. دستی به موهاش کشید و گفت:

_من برم ببینم رییس کجاست.

سر تکون دادم و رفتنش رو تماشا کردم اما هنوز بدنم از لمسش گیج بود.

***

پله ها رو با اضطراب پایین می رفتم. کف دستام عرق کرده بود و من سعی می کردم به این واکنش عجیب غریب غلبه کنم. وقتی پیچ رو رد کردم باشگاه بزرگ در مقابل نگاهم قرار گرفت و یه انرژی زیادی بهم تزریق شد. پاهام رو تکونی دادم و به آرومی از پله ها پایین رفتم

سالن.تاریک و روشن بود. فقط لامپ های کوچک کنار دیوار روشن بود که نور کمی داشت و چراغ بزرگی که دقیقا وسط رینگ آویزون شده بود. نگاهم گشتی توی سالن زد،گلوم رو تکونی دادم و گفتم:

جگوار,نیستید؟

_اینجام,

هینی کشیدم و به عقب برگشتم. دقیقا پشت من ایستاده بود. فقط سه سانت باهاش فاصله داشتم. نگاهم رو بالا آوردم و به چشمای کوهستانیش چشم دوختم. این سرمای موجود در چشماش منجمد کننده بود..نوید مرگ بود برای قلب تپنده من. چشماش .من رو یاد مقاله که ای تازه خونده بودم انداخت. "جگوار ها بزرگترین چشم ها رو در بین گربه سانان دارند. عنبیه آن ها ها مدور بوده و طیف رنگی آن ها از طلایی تا قرمز قابل تغییر است. این ویژگی باعث شده که جگوار ها بتوانند در تاریک ترین نقاط هم به خوبی دید کافی داشته باشن! عنبیه چشماش سرکش و بزرگ بود..زیبایی ژرفی داشت. خورشید چشماش.پشت ابرهای زمستونی پنهان شده بود و خاکستری با آبی یخ زده بود.. نگاهش به بند بند بدنت رسوخ میکرد و زمهریر می کرد تنت رو..تن داغت رو! تاریکی خیلی اجازه ادراک نمی داد. نگاهی به چشمای ترسیده من کرد و گفت:

_آخرین تمرینته،بعدش دیگه کاری

باهات ندارم,.

لبم رو خیس کردم و گفتم:

_باشه. ولی جمله آخرش گرفته ام کرد... سر تکون داد. از مقابلم رد شد وقتی دقیقا از کنارم گذشت برگشتم و پیچش شکمم رو نادیده گرفتم. تاریک بود و خیلی اشراف به اطراف نداشتم. متوجه شدم سمت رینگ حرکت می کنه و تحت تاثیر وقتی نزدیک رینگ شد.تازه روشنایی به آغوشش کشید و اونجا بود که من متوجه چیز وحشتناکی شدم.. فقط یک رکابی چسبان سفید تنش بود و تموم بدن عضلانی و ماهیچه ای اش رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود.,.و خدای بزرگ. خیره کننده بود, هنوز تحت تاثیر بدن عضلانی و تراشیده شده اش بودم که کاملا وارد روشنایی شد و اونجا بود که نور به بدنش تابیده شد و تصویری که باعث ثابت شدن قدم هام شد.نمایان شد. چشمای افسونگر و یاغیش تیر خلاص بود. دقیقا پشت کمرش,از سرشونه راستش دو چشم مرگبار,دو چشم از قوی ترین جانور درنده دنیا جونوری که فقط با یک پرش می تونست حیاتت رو برای هميشه قطع کنه تاتو شده بود. چشمای جگوار با مهارت و زیبایی خیره کننده ای تاتو شده بود..نفسام رو گم کردم. قدمام رو برای بهتر دیدن اون تاتو قوت بخشیدم. پشت به من ایستاده و در حال پوشیدن دستکش هاش بود. وقتی نزدیک تر شدم تصویر برام واضح تر شد و من اونجا بود که فهمیدم چقدر یه تاتو می تونه تاثیر گذار باشه. به فاصله چند سانت فاصله از چشمای میخکوب کننده جگوار یک نیلوفر آبی پیچ خورده و گلبرگ هاش اطراف جگوار رو احاطه کرده بود. نیلوفر آبی با خیره کنندگی اطراف چشم های خونخوار جگوار پیچیده شده بود و در پس زمینه در هم تنیدگی جگوار و نیلوفر آبی،حلال ماهی اين تصوير رو به آغوش کشیده و نیلوفر و جگوار رو در بطن خودش گرفته و به خداوند قسم که اونقدر این تصوير دلفریب بود که من با دهان باز و چشم های حیران بهش نگاه می دوختم... خدای من,زیبا نبود.دلفریب بود..محکوم کننده به خیرگی بود. از هر برگ نیلوفر آبی یک خط هایی امتداد پیدا کرده پیچ خورده؛از روی کمرش به سمت سرشونه اش راه یافته و از سرشونه اش به قسمت پشتیه بازوی راستش رفته دور بازوش درهم گره خورده و تنیده شده. مرگبار بود...مجنون کننده بود. _میخوای همونجوری وایسی به تاتو من نگاه کنی؟

تکونی خورده و از هپروت بیرون اومدم. میدونست تصوير تاتوش چقدر افسونگره و اراده آدم رو در هم می شکنه. تلفیقی از خشم و هنر..زیبایی و آرامشی در بطن یک خشونت..یک سیاهی...یک پارادوکس !!!

_چی کار کنم؟ برنگشت اما با غرش گفت:

_بیا تو رینگ.

آب دهانم رو بلعیدم و با بسم اللهی از پله ها بالا رفتم. از وسط حصار خودم رو به داخل کشیدم و چند لحظه بعد مقابلش قرار گرفتم.هیجده عیار می درخشید.ماهیچه های شکمم رو به درد می اورد. دست من نبود که چشمام به بازوی راستش گیر کرد و همون لحظه متوجه شدم رد کمرنگی از امتداد پیچش برگ نیلوفر,از سرشونه و کمرش دقیقا در چند سانتی سینه اش به هم پیوستن. قدمی به عقب برداشتم اونقدر این پیچش خط ها شگفتی آور و دیوانه وار زیبا بود که باعث شد یک قدم به عقب بردارم.وقتی نزدیکش بودی متوجه پیشچش خط های زیر سینه اش می شدی اما از دور چیزی مشخص نبود..خیلی محو بود. تاتو کار این آدم هرکس که بود،یک خدا حساب می شد که همچین چیزی رو روی بدن پر فراز این آدم به این حیران کنندگی ترسیم کرده بود. بخدا که افسون بود..تاتوش به حد مرگ آوری ترسناک.ژرف و محشر بود. ماه و جگوار و نیلوفر آبی چه ربطی به هم داشتن؟؟؟ وقتی چیزی درست به قفسه سینه ام کوبیده شد به خودم اومدم و دستکش هایی رو که سمتم پرت کرده بود رو محکم گرفتم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792