یکی از اونا خودم بودم تو ازدواج سابقم
هیچ کسی باور نمی کرد من تو سن کم با مردی ازدواج کرده باشم که از نظر مالی تکمیل باشه.
ظاهرش عالی باشه.
وفادار باشه.
دست بزن نداشته باشه.
به زن اهمیت بده اماااا به روش خودش
ظاهر زندگی من این بود چیزایی که حتی مادرم تو زندگی چندین ساله اش با کار و تلاش خریده بودن من همه رو اول زندگی داشتم کنار اون یعنی تجربه کردم داشتنش رو با اون.
اما زندگی ما خوب نبود ظاهرش فقط خوب بود ولی دعوامون که می شد چهارستون خونه از صدای جیغ و داد من می لرزید چون انتظار داشت من محدود باشم تا خلا روحی اون سراغش نیاد،،،،به همه ی عالم و آدم دید منفی داشت نکنه دوستم تو کار بهم نارو بزنه پولمو بالا بکشه،،،،نکنه تو فلان کنی،،،،نکنه تو بهمان کنی،،،،اینا به ظاهر هیچه من روحم مثل یه تخته دائم ازش سابیده می شد با این حرفاش....
اختلاف فرهنگی داشتیم درک نمی کرد خانواده ی منو،،،،پوششون رو،،،،رفتارشون رو....
بعد همه می گفتن ببین تو سن کم با شوهر راه صد ساله ی ما رو رفت
اول این که پول اون برای خودش بود.
بعدم همه چی پول نبود کنار تمام خوبیای اخلاقی و امکانات اخلاق بدش هم این بود و برای من آزار دهنده بود.
حالا من الان یه زندگی متوسط و معمول با همسرم دارم که نسبت به زندگی سابقم اون سطح رو نداره اما آرامش دارم حالا از نظر بعضی فامیلامون من قدرنشناسم چون ظاهربینن فقط ظاهر باطن رو میگن مهم نیست دهن مردم پر کن فقط باشه.
اطراف خودمم دیدم طرف شوهرش به ظاهر عالیه همه چی تمومه بعد زنشو دیدم وسط خیابون جلو چشم خودم گرفت زد ولی مردم میگن فلانی دیدی شانس آورد