خداشاهده من وارد زندگی باشوهرم شدم ازبس خوشگل وخوش هیکل بودم دهن همه باز می موند
زنداییهام خواهراش انقدر عمل کردن الان اونا شدن عروسک بااینکه سواد آنچنانی ندارن هرروز دنبال عشق وحال
من شدم شبیه پیرزنای ۶۰ ساله بالینک خرج دانشگامو بابام داد
شدم خونه نشین
میدونی چرا چون وجدانم قبول نمبکرد من برم بگردم بادوستام خوش باشم یاشوهرمو اذیت کنم
ولی بقیه ب خودشون رسیدن بچه هاروهم انداختن سر شوهر زبونشون هم درازه
جالبه مادرشوهر زنداییهام یا همون خواهرشوهرام عین پروانه دور عروساشون میچرخن چون انقدر ب روز وخوشگل شدن عروسا میترسن ازدست بدن همشم بخاطر روحیه بالامیگن میخندن
بعد من بدبخت خونه نشین شدم خداازمادرشوهرم نگذره هنوزم ک هنوزه همه جا بدمو میگه خرابم میکنه ک کم کاری و خرج نکردن پسرش تو چشم کسی نیاد فکرکنن ایراد از منه