نوجوون بودیم
از شهر دیگه میومد تهران ۷ صبح راه میوفتاد ۹ اینجا بود
هر بار میخواست بیاد میگفت چی میخوای بیارم حتی شده یه پاستیل میاورد
تولدم دوستاش رو برده بود دسته جمعی برام ساعت انتخاب کردن آورد
یه بارم یه پلاک زنجیر بدل آورد گفت ببخشید یه روزی طلاش رو برات میارم
یه بار اخر شب برای کاری بیرون رفتیم دو تا معتاد از پشتمون میومدن فهمید ترسیدم به بهونه ای کشیدم کنار تا اونا رد شن ما بیفتیم پشتشون
خیلی از این چیزا داشت .. خیلی .. من بچگی کردم ..
یه روزم برف اومده بود کلی معطلم شد تو سرما زیاد هم نتونستم بمونم دوباره برگشت شهرشون
وقتی فوت کرد شنیدم نامزدش میگفت از شهر دیگه تو سرما میومد برای این که یک ساعت من رو ببینه
با معرفت تر و عاشق تر از اون نبود و دیگه هم نمیاد ..
سنش کم بود ولی خیلی مرد بود .. خیلی ..
میدونم به خاطر دل شکسته اش هیچوقت دیگه همچین تجربه ای سراغم نمیاد
با وجود این که ۳.۴ سال از جداییمون و یک سال از فوتش میگذره
هنوز تو صورت هر پسری نگاه میکنم یادش میفتم