در ادامه پدرمو تحسین کرد و گفت چقدر خوبه که پدرت انقدر برای خواسته هات ارزش قائله
آقاجونت(بابای اون، بابا بزرگ من) وقتی من به ۲٠ رسیدم گفت دختر رسید ب بیست، باید به حالش گریست😐😂
گفت توی خانواده جوری بار اوردنم که فک کردم هدف اصلی ازدواجه
در ادامه افزود دست این پدری که دوبار جریمه ی انصراف از دانشگاه داد که تو هدفتو پیدا کنی و انقدر مشوقته و بهت نمیگه شوهر کن و هیچ وقت منت سرت نذاشت ببوس🥲
من متاسفم که پدرِ دخترم شده این(اشاره به اون میمون)!!!
بعد حرف اون مهمونی که فقط پسرا و دخترا و دامادا و عروسا بدون حضور نوه ها برای ارث بودن شد
گفتم چرا زود تموم شد
از ساعت نه تا ده آقاجون ارثو تقسیم کرد یه ساعته؟
گفت نه!تا ساعت دو ادامه داشت... ساعت ده همه به جون هم افتادن فقط بابات ساکت بود هیچی نمیگفت دید ما وحشی ایم بلند شد گفت من برم خونه مسائل مهم تر از دعوا ی شماها توی زندگیم هست
دخترم خونه تنهاست🥹🥹🥹🥹🥹
بعد گفت بابای تو به عنوان بزرگ ترین فرد اون جمع بعد از اقاجون ساکت بود بعد شوهر بیشعور من دهنشو نمیبست😐😂